
مدرسه ها تعطیل شده بود . من و مامانم مثل هر سال رفتیم جوجه بخریم .یه میدون سبزی فروشی بود اونجا جوجه هم می فروختن.دستفروشها تعداد زیادی جوجه ی کوچیک را توی جعبه های بزرگ ریخته بودن.اونا همین طور تو هم وول می خوردن .بعضی از اوناچرت می زدن .مثل آدمهای بی حال و معتاد، به زور سرپا بودن .بعضی هاشون هم خیلی زرنگ بودن و هی این ورو و اونور می رفتن ولی بیشتر شون خنگ و دست و پا چلفتی بودن. ما هم می گشتیم و اونهایی که سر حال تر بودن انتخاب می کردیم.رنگشون زرد بود ولی بعضی هاهم رنگی بودن .نمیدونم چطوری او نا رو رنگ می کردن . اون جوجه ها ماشینی بودن .یه سری هم جوجه ی رسمی بود. یاهمون جوجه های دهاتی. از همون ها که تو خور داشتیم.اونا رنگ و وارنگ بودن و رنگهای طبیعی داشتن. حنایی و گل باقالی و...جوجه های رسمی با هوشتر بودن و تلفاتشون هم کمتر بود. بعد از امتحانات آخرسال می رفتیم چند تا جوجه می خریدیم . سراسر تابستون با اونا سرگرم بودم همه ی هوش و حواس و وقتم مشغول اونا بود.بهشون غذا می دادم.وهمیشه مراقب رفتار اونا بودم.خیلی بهشون علاقه مند بودم.وبه حرکاتشون دقت می کردم این علاقه دوطرفه بود اونا هم همش دنبال من بودن.و یه لحظه منو ول نمی کردم حتی شبها و ظهر ها هم که می خواستم بخوابم می اومدن پیش من.همه چیز خوب پیش می رفت .ما یه باغچه ی کوچیک داشتیم . روزها توباعچه بودن. شب ها من اونها رو توی یه حعبه نگهداری می کردم.یه جعبه ی چوبی میوه رو برعکس می کردم روی اونا. جوجه ها زیر اون جعبه بودن. یه سنگ بزرگ هم می ذاشتم روی اون حعبه. وقتی کوچیک بودن دو تا خطر اونا رو تهدید می کرد یکی گربه و یکی هم کلاغ. ولی گربه ها خطر ناک تر بودن.روزا من مجبوربودم پیش اونها بشینم. یه لحظه غفلت کافی بود که گربه اونا رو بگیره.منهم کل روزتو حیاط مراقب اونا بودم.روزهابیشتر کتاب می خوندم بعد ازهرچند جمله یه نگاهی به اونا و یه امار گیری سریع باچشم. اگر کاری پیش می اومدحتما یه نفر رو جایگزین خودم می کردم. یادمه یه بار به مادر بزرگ خدابیامرزم که خیلی شوخ ومهربون بود گفتم مراقب او نها باش. اون بیچاره هم قبول کرد. سنش خیلی زیاد بود.وقتی برگشتم دیدم خیلی ناراحت و عصبانی بود . وبه گربه هافحش می داد .گربه از قبل کمین کرده بود .به محض اینکه من رفتم .پریده بود تو حیاط و در یک چشم به هم زدن یکی از اونا رو گرفته بودو فرارکرده ه بود.من خیلی ناراحت شدم گویا اون گربه هم تشخیص داده بود که با وجود من نمی تونه اون کار رو بکنه.

اوایل پاییز که مدرسه شروع می شد تکلیف کار مشخص بود بعضی از جوجه ها خروس می شدن. اونا یه سرو صداهای عجیب وناهنجاری ازخوشون درمی آوردن.یه صدای دو رگه ی گنگ شبیه صدای گاو و گوسفند.ولی ول کن نبودن.اونقدر می خوندن تا کاملا به اصول و فنون آواز مسلط می شدن. کا ملا شفاف!بدون یک نت فالش!
انگار که سالها تمرین تنفس و سلفژ کردن!
اگه تعداد خروس ها بیش ازیکی بود مکافات شروع می شد .
اونا مدام با هم درگیر بودن و دعوا می کردن. (دو درویش بر گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.).
این آواز وهمخوانی و جواب آواز های متوالی و دعواهای مکرراونا باعث می شد که خیلی سریع جون خودشون را از دست بدن. (زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد!)نه ما حوصله دعوا داشتیم نه همسایه ها علاقه ای به آواز خروس ها.
ظاهرا صداهای ناهنجارزندگی شهری بیشتر از آواز دل انگیز خروس در سپیده دمان مطلوب مردم شهر نشین است .اونا ترجیح می دادن خواب خرگوشیشون به هم نخوره.
مشکلات مرغ ها خیلی کمتر بود . کاملا سربه زیروآروم بودن. تخم هم می ذاشتن.
می شه گفت اصلا مشکلی نداشتن به همین خاطر هم بیشتر مهمون این دنیا بودن.
***

اون سال هم چند تا جوجه داشتم.یکی ازاونا با بقیه فرق داشت اون خیلی شیطون و باهوش بود کارهاش با بقیه متفاوت بود.کمتر با بقیه قاطی می شد.یه جوجه ی خاصی بود رفتاروحرکاتش خیلی جسورانه بود.من یه علاقه خاصی به اون داشتم.فکرمی کنم این علاقه دوطرفه بود.
ظهرتیرماه تابستان وهوا خیلی گرم.من اون جوجه ها رو از تو حیاط جمع و جور کردم و ریختم تو جعبه.و اومدم خونه ناهاروخوردم.بعدش خوابیدم.نمی دونم چقدر گذشته بود که ناگهان از صدای جیک جیک جوجه از خواب پریدم صدا خیلی شدید بود من تا حالا ندیده بودم یه جوجه با این شدت جیغ بزنه. بدون اغراق اون با تموم وجود فریاد می کشید.به سرعت رفتم تو حیاط توی جعبه رو نگاه کردم و یه آمار گیری سریع. دیدم اون جوجه شیطون نیس.صدای خودش بودصدا یه لحظه هم قطع نمی شد .
جیک جیک جیک جیک جیک جیک
من نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده .اول فکر کردم گربه اونوگرفته.هر چی تو حیاط و دیوارهای اطراف نگاه کردم گربه ای ندیدم. اون صدا هم قطع نمی شد.از گشتن تو حیاط مایوس شده بودم.اومدم تو خونه. صدا توی خونه بیشتربود. نمی دونستم کجاست. اون مدام جیغ می زد و من مستاصل شده بودم. همه جای خونه رو زیر ورو کردم . یواش یواش بقیه همه به کمک من اومده بودن. ولی هیچ فایده ای نداشت.مدت زیادی بود می گشتیم.ولی بی نتیجه بود اون صدا هم شدید تر می شد.من ناراحت بودم هیچ کاری از دستم سا خته نبود. با خودم گفتم بهتره به جای گشتن بی هدف یک کم فکر کنم. اگه گربه اونو بگیره.بسرعت فرار می کنه واون صدا قطع می شه.ولی اون صدا قطع نمی شد.فکر کردم بهتره بجای چشمم از گوشم کمک بگیرم . به دقت گوش کردم صدا از توآسمون می اومد ولی من نمی دونستم ازکجاست. آخه اون جوجه ی به اون کوچولویی کجا می تونست بره؟
رفتم به طرف راهرو. مسیر صدا رو تعقیب کردم. خونه ی ما دو طبقه بود پله ها رو یکی یکی بالا رفتم. احساس کردم به صدا نزدیکتر می شم طبقه ی دوم رو هم زیر و رو کردم. ولی پیداش نکردم . ولی یقین پیدا کردم که صدا از بالا می آد.پله ها رو گرفتم وبالارفتم تابه پشت بوم رسیدم.
صدا نزدیکتر می شد یقین پیدا کردم هر اتفاقی افتاده روی پشت بوم اوفتاده.اخه جوجه ی به اون کوچولویی اینهمه مسافت و پله رو چه طوری اومده بالا؟یه نگاه سریع به پشت بوم انداختم اونجا نبود ولی صدا قطعا از همین حوالی بود . پشت بوم رو تازه اسفالت کرده بودیم یه حلب 17کیلویی قیر اضافه اومده بود.و نصفه بیشتر قیر بود..جوجه ی بیچاره تا گردن تو اون قیر فرو رفته بود.و همین طور جیغ می زد. به سرعت دو دستم رو فرو کردم تو قیر داغ و یه گوله از اون قیر راکه جوجه وسطش بود از تو قوطی در اوردم.فقط کله ی کوچولوی جوجه معلوم بود. اون به من خیره شده بود. نمی دونستم چکار کنم اون گوله قیر رو آوردم پایین به بقیه نشون دادم همه گفتن اون می میره دست از سرش بردار. هیچکارش نمی شه کرد. ولی گوش من به این حرفا بدهکار نبود. شنیده بودم قیرتونفت حل می شه.یه کاسه نفت اوردم و اون گوله قیر رو توش گذاشتم. من مونده بودم با بوی گند نفت، دستهای قیری و اون جوجه ی بیچاره.اون به من خیره شده بود و مبهوت نگاه می کرد. همه می گفتن ولش کن این جوجه رو.زمان زیادی طول کشید تا یواش یواش قیرها از دست من و تن اون جوجه پاک شد من مجبور شدم چند بارنفت اون کاسه رو که هر باررنگش مثل اون قیر سیاه شده بود،عوض کنم. همه پرهای ظریف و کوچولوی اون جوجه غرق در قیرونفت شده بود.
بالاخره تا حد زیادی قیرها رو از رو نتش پاک کردم ولی بوی گند نفت جوجه رو بی حال کرده بود. بعد برای اینکه بوی نفت رو برطرف بکنم یه ظرف اب گرم و صایون درست کردم و چند بار اون جوجه رو تو اب و صابون شستم . فقط مراقب بودم که سرش خیس نشه . جوجه همین طور بی حال تر می شد.و به سرعت تواناییهاش رو از دست می داد. تا اینکه بکلی ازهوش رفت.دیگه نمی دونستم چکار کنم. اون خیلی مقاومت کرده بود.بردمش توحیاط اونجا هوا بهتر بود.یه روزنامه انداختم رو زمین و جوجه رو گذاشتم روش .مثل یه آدم که به خواب عمیقی رفته باشه روی روزنامه افتاده بود قادر به هیچ کاری نبود . فقط تنفسش جریان داشت .من بالای سرش نشسته بودم.خیلی امیدوار نبودم. اون چشمهاش رو بسته بود. یکساعتی بدین منوال گذشت. بعدش اون یواش یواش تکونی بخودش داد .من یه نعلبکی آب براش آوردم. اون آب زیادی خورد.حالش کمی بهتر شد.چند بارسعی کرد از جاش بلند بشه ولی نمی تونست.من بهش کمک کردم. اوایلش تلوتلو می خورد ولی کم کم راه افتاد. ظرف چند روز بکلی سرحال شد ولی تا مدتها پرهاش سیاه و کثیف بودبعد پرهاش ریخت و پرهای تازه در آورد . پاییز همون سال اون یک مرغ زرنگ و خوشگل شده بود.هرروز تخم می گذاشت ومدت زیادی عمر کرد .
سلام شباهنگ جان
پاسخحذفواقعا از نوشتهات که پیامهای زیاد وقشنگی داشت لذت بردم.شنیدی که میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست. انسانها هم همینطورند از همان کودکی شخصیتشان مشخص میگردد.من خیلی رو این مسئله دقت کردم. تو هم در این خاطره ات بسیاری از خصوصیات خودت را بیان کردی.که همگی زیباست. امیدوارم که گذر زمان باعث کدر شدن آنها نشود. درواقع این تو بودی که خواستی آن جوجه زنده بماند وماند
خواستن توانستن است