کل نماهای صفحه

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

خاطره آقای شترنگ


با سلام به دوستان خوبم
سفری به دوران کودکی

از وقتی که گرمای نون تو تنور نانوایی جا موند ونون تو بسته های پلاستیکی دم مغازه و سوپرمارکتها اومد .گرما از دستهای ما رفت . دستامون سرد شد .
یادش بخیر وقتی بچه بودم مادرم دو تومن بهم می داد . می رفتم نونوایی آقا رضا پنج تا نون سنگگ داغ می خریدم تا دم خونه این دست و اون دست میکردم دستهای کوچکم تحمل گرمای نون داغ را نداشت . بوی نون سنگگ تو اتاق می پیچید اونا با هرچی می خوردی بهت کیف می داد حتی خالی خالی . گرماش محیط خونه را گرم می کرد.
یک قرونی که مادر بزرگ بهم می داد باهاش می شد یک آدامس خروس نشان بخری یا دو تا بادکنکی یا یک آلاسکا میل خودت بود که کدوم را انتخاب کنی .
شب که سفره پهن
می شد توش هر چی بود لذت بخش بود . دورش ده نفر جمع بودن یک دل و یک رنگ نون داغ هم وسط سفره .
آخر شب همه رو پشت بوم. خودمون ده نفر بودیم اگه همسایه ها هم می اومدند می شد یک سمینار. سمینار محله ی کوچه درختی .
موقع خواب وقتی ماه را تو آسمون می دیدم یاد حرف خدا بیامرز مادر بزرگم می افتادم که می گفت ماه از پشت کوه بیرون می آد . با خودم می گفتم اگه بزرگ شدم می رم بالای کوه وقتی ماه خواست در بیاد می پرم پشتش. می رم تو آسمون دوری می زنم فردا که خواست از پشت کوه بیرون بیاد می پرم پایین .
مادر بزرگ بهم گفته بود هرکس تو آسمون یک ستاره داره .شبها انقدر تو آسمون دنبال ستاره ام می گشتم تا خوابم می برد .
صبح با طلوع آفتاب باز دوتومن مادر بود پنج تا نون سنگگ . بعد می اومدیم تو کوچه .بچه ها همه جمع بودنند . محمود خدا بیامرز مسعود رضا حسن خدا بیامرز ابولقاسم و ......
بازی شروع میشد الک دو لک هفت سنگ با لاستیکهای فرسوده ی دوچرخه، تاب درست می کردیم و تاب بازی و وقتی می اومدیم خونه دیگه بکن و نکنی در کار نبود از بوی نون سنگگ داغ دلمون ضعف می رفت .
یک روز وقتی بازی می کردیم همسایمون حسن آقا داد زد و گفت بسه! من اعصاب ندارم . خدامی دونه هر چی فکر کردم اعصاب ندارم یعنی چی. ذهنم به جایی نمی رسید.
چند روز مونده به چهارشنبه سوری با بچه ها می رفتیم کوه سنگی و بته می آوردیم . شب چهار شنبه سوری با آتیش بته هامون گرمای یک سال را ذخیره می کردیم .
چند روز به عید مونده با لباسهایی که معمولا بزرگتر از خودم بود حال می کردم گاهی هم نصف شب بیدار می شدم واونا رو بر انداز می کردم .
شب عید همه دور هم جمع بودیم انفجار توپ سال تحویل انفجار شوق زندگی بود و قشنگترین هدیه، تخم مرغ رنگ کرده مادر بزرگ .
تو محله یک دوست داشتیم بنام محمود همه به اون می گفتند محمود شش ماهی آخه دکتر به مادرش گفته بود شش ماه دیگه می میره . ولی عشق به زندگی وشادی های دوران کودکی ،واقعیت مرگ را، از محمود وسایر بچه ها گرفته بود . وقتی بچه ها به اون می گفتند محمود شش ماهی ،می گفت :تا همه ی شما را زیر خاک نکنم نمی میرم .
بعد از چندی ما از اون محل رفتیم . سالها گذشت یک روز برادر بزرگ محمود را تو خیابون دیدم پس از احوالپرسی سراغ محمود را گرفتم . گفت محمود مرد باورم نشد تو یک گیجی خاصی شنیدم می گه حالش بد بود بردیمش مشهد نزدیکی های مشهد تو قطار فوت کرد .
با لبخند سردی از هم خدا حافظی کردیم .
یاد حرف محمود افتادم .همه تونو می کشم بعد می میرم . شاید حرفش درست بود و می خواست به ما هجرت از دوران کودکی را نشون بده .
این خاطرات دوران کودکی من و معمولا همسن و سالهای من بود . بچه های امروز با این خاطرات در میان سالی چه خواهند نوشت؟

۹ نظر:

  1. خاطرات جناب شترنگ
    عطر نان داغ سنگگ
    عشق به زندگی
    و همه ی زیبایی های هستی رو به همراه دارن
    از جناب شترنگ که وقت می ذارن و مطالبشون رو برای این وبلاگ می نویسند ممنونیم و آرزوی سلامتی و موفقیت در همه ی عرصه های زندگی را برای ایشون و خانواده محترم خواستاریم . باز هم منتظر خاطرات خوندی ایشون هستیم.

    پاسخحذف
  2. با درود بر همه
    رسیدن بخیر آقای شترنگ. خوش گذشت.
    خوب مثل اینکه گوش این جوانها بدهکار نیست .بچه ها نمی خواهید که اون قیافه جدی وخشن مرا ببینید. .....خوب پس کجائید؟!......شاداب....شباهنگ...و....بقیه....
    اقای شترنگ .خاطره جالبی بود وتقریبا از نوع خاطراتی که تقریبا همه جوانهای قدیم دارند...براستی زیبا هستند...من که یادمه کلی نون توراه میخوردمویک روز که یکی از همکلاسیهام دید وفرداش تو مدرسه گفت خجالت کشیدم اما نون خوردن را توراه ترک نکردم اما آیا در آن زمان هم ما بر این زیبائی واقف بودیم؟..... مثل جوانهای الان.... به نظر من هر دوره ائی وهر اتفاقی وقتی تبدیل به تجربه وخاطره میشود زیباست. ختی تلخ ترین خاطرات را وقتی تجربه ای از ان بدست می آوریم. میتوان زیبا انگاشت
    خلاصه که من فکر میکنم این خود ما هستیم که میتوانیم همیشه خوب وزیبا ببینیم وبیندیشیم

    پاسخحذف
  3. با سلام خدمت تمامی دوستان
    سلام و عرض ادب مخصوص خدمت آقای شترنگ
    خاطره آقای شترنگ نمائی از آهنگ فرهاد را به یادم آورد
    بوی عیدی
    بوی توت
    بوی کاغذ رنگی
    در جائی میخواندم که چقدر "بو" تاثیرات عمیقی روی ذهن انسان میگذاره با اینکه این حس آدمی اینقدری بهش اهمیتی داده نمی شه ولی اثرات اون خیلی قابل توجه مثلا شما با حس کردن یک بو تمامی تصاویر ذهنی که ممکنه سالها از ذهن خارج شده باشه برگرده
    وقتی که نون با دستگاهای گردون پخته میشه کاملا بوش از دست میده و فقط یک خمیر برشته شده است
    از آقای شترنگ ممنون که خاطره ائی به این زیبائی را به تصویر کشید.

    پاسخحذف
  4. باسلام خدمت دوستان خوبم
    میخوام امتحان کنم ببینم پیام من میاد

    پاسخحذف
  5. بازم سلام
    بلاخره این تنبل موفق شد با راهنمایی عمو رضا پیام بفرسته.خیلی خوشحال شدم دلم می خواد یک خاطره بنویسم & شب از نیمه گذشته این خل و چل هنوز بیدار .
    جلو پنجره:
    سال 55 بود برادر من مغازه لوازم یدکی در چراغ برق داشت برای مدتی به سفر رفت و مغازه هم خالی بود . من کلید را گرفته و به اتفاق دوستان روزها به آنجا می رفتیم .تصمیم به کاسبی گرفتیم و فکری بکر. مشتری هایی که موفق به پیدا کردن قطعه ی خود نبودند به ما مراجعه میکردند و ما هم می گفتیم تازه به اینجا آمده و هنوز لوازم را نیاورده ایم پول قطعه ی مرد نیازش را گرفته و یکی از دوستان با دوچرخه می رفتت تهیه می کرد و ما با مقداری بالاتر آن را می فروختیم . کاسبی بدی نبود .
    یک روز صبح آقایی مراجعه کرد و دنبال جلوپنجره بوداون زمان جاوپنجره ماشین کمیاب بود ما پول را گرفته و دوستمان سوار دوچرخه برای تهیه . ساعت 9 صبح بود و اواخر پاییز . مشتری خوشحال نشست ما هم چای را آماده کردیم و به انتظار نیم ساعت گذشت مشتری این پا و آن پا میکرد ما هم دلشوره وخجالت زده . چند چای خوردیم و از هر دری حرف زدیم گفتیم انبار کمی دور است آخه ما به مشتریها می گفتم الآن از انبار می آوریم .چای بعدی را مشتری پس زد و آقا من عجله دارم کو جلو پنجره دیگه حرفی هم برای گفتن نبود بیش از یک ساعت هم گذشته بود . دوست دیگه را فرستادیم دنبالش اون هم پس از یک ساعت برگشت با لب و لوچه ی آویزان گفت انبار بسته خبری نیست مشتری بر افروخته پول خود را خواست از جلوپنجره نایاب هم گذشت . دل تو دلمان نبود چون پولی نداشتیم .این بار من دنبال دوستمان رفتم تمام مغازه ها را گشتم اثری از او نبود . قادر به بازگشت هم نبودم بلاخره دل به دریا زدم و امدم مغازه کفتم انبار قفله واز این دوست هم خبری نیست از مشتری درخواست پول از ما که همه ی پول را صبح بحساب ریختیم . ظهر شده بوده مشتری بیچاره گفت شاید این شاگرد پول را برداشته و در رفته گفتیم قربان اون صاحب مغازه است .و ما شاگرد . بنده ی خدا گفت میرم نهار میخورم . برمی گردم یا جلو پنجره یا پول . اون رفت ما تمام خیابانهای اطراف را دنبال دوستمان . ساعت 2 بعد از ظهر شده بود ما از سر خیابان مشتزی بیچاره را می دیدیم جلوی مغازه ایستاده . رفتیم در را باز کردیم خشم مرد بالا گرفته بود داد و بیداد میکرد و می گفت این انبار کجاست من اونا آتیش میزنم در نهایت ماجرای کاسبی خود را برایش توضیح دادیم کمی آروم شد خودش مشتاق که عاقبت این ماجرا چه خواهد شد .ساعت حدود 5 شد و مغازه در حال جمع کردن که یهو دیدیم دوست عزیزمان دوچرخه روی یک طرف کول و جلو چنجره طرف دیگه با لباس پاره . بدنی مجروح وارد شد . فکر می کنید چی شده بود ؟
    رفیق ما که تمام بازار را میگرده وجلوپنجره را ÷یدا نمیکنه مغازه داری به اون میگه کیلو متر هیجده جاده ی کرج نمایندگی داره و این دوست پرتلاش و کوشا و خوش فکر ما تصمیم به رفتن کیلومتر 18 کرج اونم با دوچرخه ی کورسی . بهرحال میرسه جلوپنجره را میخره و حرکت می کنه در بین راه که باد شدیدی هم می اومده یک اتوبوس از کنارش رد میشه باد اون دوست مارا به زمین می زنه خودش زخمی جلوپنجره که قربونش بزک میره ریر یک ماشین و در نتیجه تبدیل به یک آهن پاره .
    دوست ما وقتی حکایت را تعریف کرد مشتری بخت برگشته بلند شد مدتی اونا نگاه کرد با خودش زمزمه کرد کیلومتر 18 با دوچرخه صورت ما را بوس کرد خداحافظی کرد گفت پول لازم ندارید و رفت .
    ما دوست خود را مدتی نگاه کردیم و گفتیم کیلو متر هیجده با درچرخه و خنده نگو چه خنده ای .
    به هر حال سر شما را درد آوردم نزدیک صبح شده از خستگی خوابم نمی بره نمیدونم با فکر خراب خستگی بی خوابی نوشتن خاطره چی از آب در می آد .
    لطفا جواب بدید

    پاسخحذف
  6. باسلام وخسته نباشی ازاین خاطره شیرین وجالب وازهمه مهمتر عبرت اموز برای جوانهای اموز که بهانه نبودن کارچگونه علاف میرگردند و اخرش هم اعتیاد یاد صد یادو000000یادازگذشته که براحتی رفت حاج سید4665

    پاسخحذف
  7. با سلام خدمت دوستان سايبان آرامش ماه
    اميدوارم آرامش شما را بهم نزنم ، اين هم يك خاطره ديگه.

    زمسان سال 55 بود دبيرستان روزبه كلاس 5 طيعي 2 و من شاگرد همون كلاس .درس فزيك را زياد دوست نداشتم دبير ما وقتي مي آمد سر كلاس خيلي سريع درس را ميگفت و مي نشست رو صندلي چرت ميزد . اخه اون علاوه بر دبيري بسازو بفروش هم بود . ثلث اول را بيستا سئوال تستي برامون تهيه كرد و گفت همين بيستا را امتحان مي گيرم توجيهش هم اين بود كه درس امسال هيچ ارتباطي به سال ششم ندارد و بي مورد است . من ثلث اول هيجده شدم اين يه شاهكار بود در درسهام .
    خوب من اين كلاس را دوست نداشتم اون روز سرد زمستانتصميم گرفتم نرم سر كلاس زنگ اول بود هوا سرد و آفتابي تنبل خيلي از بچه هاي اون كلاس كه ورزش داشتند تو حياط نبودنند . مدير دبيرستان كه بنده را مثل گاو پشوني سفيد ميشناخت و دقيقنا مدونست مال كدام كلاس هستم از دفتر ديده بودوآمده كه بپرسد چرا سر كلاس نرفتم . با لحجه شمالي شترنگ چرا سر كلاس نرفتي ؟
    آقا حالمون خوب نيست . غلط كردس حالت بده مي توني سرما اينجا باشي .آخه آقا . آخه بي آخه ديگه سر كلاس نرو .
    حدود يك ماه بعد .شترنگ . بله آقا چرا سر كلاس نرفتي ؟
    آقا خودت گفتي نرو . كي ؟ يك ماه پيش . شترنگ تو يك ماهه سر كلاس نرفتي ؟ آقا بخدا خودت گفتي نرو .خشم را در صورت مدير ميديدم . گفت پدرت را در مي آورم همين الآن پروندت را مي گذارم زير بغلت ميفرستمت سربازي .
    گفتم آقا مدرك چي بيارم برا سربازي .يك چك زد تو صورتم با چندتا مشت گفت شترنگ برو سر كلاس .
    دوستان اين هم يك خاطره بود ياد اين شعر زيبا افتادم (كي شعر تر انگيزد خاطر كه حزين باشد )
    به اميد روزي كه از سر شادي همه براتون بنويسم .
    البته دوستان خوب من زياد هم بد نبودم يك خاطره دارم از آتش گرفتن دبيرستان و كمك من به مدير كه باعث شد در مقابل همه سر صف ازم تشكر كنه و بگه طي شش سال منا اذيت كردي ولي با اين كارت همه از دلم در آمد .
    اين خاطره باشد برا بعد. خدا نگهدار همه

    پاسخحذف
  8. سلام دوستان خوبم
    سالهاي بسيار دور توي همون محله كه سفر به دوران كودكي را نوشتم يه آقايي زندگي مي كرد بنام آقاي سرابي ايشان ارتشي بازنشسته بود و منزلش درست مقابل خونه ي محمود شش ماهي . شخصيتي داشت دو گانه يكبار خوب و يك بار بد و خشن . هر كدوم از بچه ها به تنهايي ازش مي ترسيدنن .چون معلوم نبود با كدام شخصيت اون مواجه ميشي . يك روز ما دم خونه ي محمود فتبال بازي مي كرديم . چند نوازنده ي دوره گرد آمدنند و ترانه هاي محلي مي خوانند . ما دور اونا جمع شوديم و دست ميزديم كه يهو آقاي سرابي اومد با فرياد بلند گفت محمود بنواز ساز ميو ميو ( هر وقت سر حال بود وما را مي ديد همين خرف را به محمود ميزد .و اونم مثل گربه مي خوند ميو ميو و با يك قوطي روغن 5 كيلويي تنبك مي زد ) . محمود شروع به خواندن كرد ونوازندگان هم با همان ريتم دم گرفتن همه مي خوانديم ميو ميو و مرحوم سرابي هم مي رقصيد چه رقصي . در نهايت پنج تومان به آنها داد اين مبلغ اون زمان خيلي پول بود نوازندگان با باورانه گرفتند و در حال رفتن ميو ميو مي خواندند . آقاي سرابي هم كه روز خوبي داشت رفت منزل . چند دقيقه بعد گدايي پيداش شد و خيلي سور ناك مي خواند . ما به اون گفتيم امروز آقاي سرلبي سرحاله به نوازنده ها پنج توان داد به تو حتما ده توان مي ده . مرد فقير رفت دم منزل سرابي ودر زد نشست و خيلي سوزناك شروع به خواندن كرد . چشم شما روز بد نبينه ، آقاي سرابي پريد بيرون به محمود گفت بنواز ساز ميو ميو و محمود قوطي را برداشت و شروع كرد دمبالي دامبل ميو ميو آقاي سرابي هم با مشت و لگد با تمام وجود ميزد تو صورت و دهان گدادي بد بخت ما با وجو اينكه از خندن روده بر شده بوديم با تلاش زياد گدا را فراري داديم گدا پا به فرار سرابي دنبالش محمود هم مي خواند ميو ميو .سراب برگشت هنوز بد و بيراه ميگفت پرسيدم چرا به نوازندگان پول دادي و به اين بيچاره كتك . گفت : اونا دل مرا شاد كردنند اوا اين حرامزاه بيكار كه از ما هم سرحالتره مار غمگين كرد . دوباره فرياد زد محمود بزن ساز ميو ميو

    پاسخحذف
  9. سلام آقای شترنگ

    شعر هاتون خیلی قشنگه و خاطره هاتون قشنگتر........
    میخوام به همه دوستان بگم ... نمیدونید این خاطره ها
    اززبون خود ایشون چه صفایی داره . با اون خنده از ته دل و برق نافذ توی اون چشم های رنگ دریاش ....

    آقای شترنگ داستان رودخونه و پیکان و رانندگی یاد گرفتنتون رو هم برای دوستان بنویسید .

    پاسخحذف