کل نماهای صفحه

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

رفيق كوشا(خاطره از آقاي شترنگ)

پرویزشترنگ گفت...

بازم سلام
بالاخره این تنبل موفق شد با راهنمایی عمو رضا پیام بفرسته.خیلی خوشحال شدم دلم می خواد یک خاطره بنویسم شب از نیمه گذشته واین خل و چل هنوز بیدار!

سال 55 بود برادر من مغازه لوازم یدکی اتومبيل داشت تو
چراغ برق . مغازه خالی بود . اون برای مدتی به سفر مي رفت . من کلیدمغازه رو ازش گرفتم وبه دوستام گفتم بچه ها! مغازه خاليه!بياييد بريم اونجا. روزها می رفتیم اونجا .تصمیم گرفتیم براي خودمون يه كارو كاسبي راه بندازيم.خوب اين فكر خوبي بود. ولي ما چند تا جوون يه لا قبا پولي نداشتيم كه توي مغازه جنس بريزيم . فکری بکربه سرمون زد. مشتری هایی که موفق نمي شدن قطعه ی مورد نياز ماشينشون رو پيدا كنند به ما مراجعه می کردند و ما هم می گفتیم تازه به اینجا آومديم جنسامون تو انباره! و هنوز لوازم را نیاورده ایم پول قطعه رامي گرفتيم دوستمون مسعود با دوچرخه می رفت اونو تهیه می کرد ومي آورد.بعد ما اونو با قيمتي بالاتر می فروختیم . کاسبی بدی نبود .اينطوري نياز به سرمايه هم نداشتيم .مسعود تو كارش جدي و مقيد بود. تا قطعه رو پيدا نمي كرد نمي اومد. مشتري پول رو مي داد و پيش ما مي نشست. ما هم با اون صحبت مي كرديم و بهش مي گفتيم انبار كالاي ما يه كمي بالاتره . شمابفرماييد بشينيد .تا آقا مسعود براتون بياره. يواشكي پول رو مي داديم به مسعود! مسعود پول رو مي گرفت وبا دو چرخه راه مي افتاد تو بازار دنبال جنس مشتري. او نو مي خريدو مي آورد. ما هم يه چيزي مي كشيديم روي كالا و اونو مي فروختيم.

مسعود از دوستا ي قديمي و با معرفت منه .اون تو تلاش وسخت كوشي بي نظيره هيچ وقت پيش نيومده چيزي از ش بخواهي و اون كوتاهي كنه. از جون مايه مي ذاره. خودش رو به آب و آتيش مي زنه تا مشكل تو را حل كنه.مسعود يه موجود استثنايي تو خلقت خداونده.
یک روز صبح آقایی مراجعه کرد وجلوپنجره براي ماشينش مي خواست.اون موقع جلوپنجره کمیاب بود
به نظر مي اومد چند جا گشته و اونو پيدا نكرده بود وقتي گفتيم اونو داريم خوشحال شد.پول را گرفتيم و مسعود سوار دوچرخه برای تهیه ي اون. ساعت 9 صبح بود و اواخر پاییز . به سرعت چایي را آماده کردیم و منتظر شديم نیم ساعت گذشت خبري نشد.مشتری این پا و آن پا می کرد ما هم خجالت زده ودچار دلشوره . چند چای خوردیم و از هر دری حرف زدیم گفتیم انبار کمی دور است .چای بعدی را مشتری پس زد وگفت: آقا من عجله دارم ! جلو پنجره کو؟ دیگه حرفی هم برای گفتن نمانده بود! بیش از یک ساعت هم گذشته بود . دوست دیگمون را فرستادیم دنبال مسعود. اون هم پس از یک ساعت با لب و لوچه ی آویزون برگشت گفت انبار بسته بود. خبری نیست مشتری بر افروخته پول خود را خواست ازخير جلوپنجره نایاب هم گذشت . دل تو دلمان نبود چون پولی نداشتیم .این بار من دنبال مسعود رفتم تمام مغازه ها را گشتم اثری از او نبود . روم نمي شد بر گردم و موندم چكار كنم؟ بالاخره دل رو به دریا زدم و اومدم مغازه .کفتم :انبار قفله واز دوستمون هم خبری نیست مشتری درخواست پولش رومي كرد ظهر شده بوده مشتری بیچاره گفت شاید این شاگرد پول را برداشته و در رفته. گفتیم مگه ممكنه قربان! اون صاحب مغازه است و ما شاگرد . بنده خدا گفت میرم نهار می خورم و برمی گردم.وقتي برگشتم یا جلو پنجره یا پول ! اون رفت ما تمام خیابانهای اطراف را گشتيم. . ساعت 2 بعد از ظهر شده بود. مشتزی بیچاره سر خیابان جلوی مغازه ایستاده بودواين پا اون پا مي كرد. رفتیم در را باز کردیم خشم مرد بالا گرفته بود داد و بیداد می کرد و می گفت این انبار کجاست؟ من اونو آتیش می زنم در نهایت صادقانه ماجرای کاسبی خود را برایش توضیح دادیم .گفتيم انباري در كار نيست . ما پول رو مي گيريم و دنبال جنس مي گرديم و او نو با قيمت كمي بيشتر به مشتري مي ديم. کمی آروم شد خودش مشتاق که عاقبت این ماجرا چه خواهد شد .(حقيقتش نگران وضعيت مسعودهم بوديم ) حدود 5بعد از ظهر شد وما در حال جمع کردن مغازه که یهودوست عزیزمون رو دیدیم دوچرخه روی یک طرف کولش و جلو پنجره روي كول ديگه! با لباس پاره و بدنی مجروح وارد مغازه شد.

فکر می کنید چی شده بود ؟
رفیق ما تمام بازار را می گرده وجلوپنجره را پیدا نمی کنه مغازه داری به اون می گه . فقط يه جا مي توني جلو پنجره رو پيدا كني.تو نمايندگي مركزي كارخونه کیلو متر هیجده ي جاده ی کرج . و این دوست پرتلاش و کوشا و خوش فکر ما تا كيلومتر 18 کرج با دوچرخه ی کورسی ركاب مي زنه! مي رسه به نمايندگي . جلوپنجره را می خره و حرکت می کنه
باد شدیدی هم می اومده .یک اتوبوس از کنارش رد می شه باد اون دوست مارا به زمین می زنه .خودش زخمی مي شه. جلوپنجره از دستش مي افته و بلافاصله یک ماشین از روي اون رد مي شه و تبدیل مي شه به یک آهن پاره !
وقتی مسعود حکایت را تعریف کرد مشتری بخت برگشته بلندشد و ايستاد. با چشم هايي كه داشت از حدقه مي زد بيرون مدتی به اون نگاه کرد ! با خودش زمزمه کرد
18کیلومتر با دوچرخه. تك تك ما رو بوسيد.گفت بچه ها پول لازم ندارید!! وما هم جواب منفي داديم .اونم خداحافظی کردورفت .


مسعود رو را مدتی نگاه کردیم و گفتیم کیلو متر هیجده با دوچرخه!

خنده نگو چه خنده ای .
سر شما را درد آوردم نزدیک صبح شده از خستگی خوابم نمی بره نمیدونم با فکر خراب خستگی بی خوابی نوشتن خاطره چی از آب در می آد .
لطفا جواب بدید

۵ نظر:

  1. خاطره خوندنی جناب شترنگ عزیز رو امروز تو بخش نظرات دیدم . این خاطره بسیارشنیدنیه وقتی جناب شترنگ اونو تعریف می کنه.ادم با هاش میره تو متن ماجرا.من ازش خواهش کردم که خاطره رو برای وبلاگ ما بفرسته. اون لطف کرده بودوو با همه ی گرفتاری هایی که داره در نیمه های شب اونو برای ما نوشته و در بخش نظرات گذاشته بود.من تقریبا هر روز به وبلاگ سر می زنم . ولی این نظر رو ندیده بودم .امروز اتفاقی اونو دیدم از این تاخیر احساس شر مند گی کردم . همه ی کار ها رو گذاشتم کنار و یه مختصری این خاطره رو ویراستاری کردم با یه کم تغییر در اسامی . و اونو گذاشتم تو وبلاگ البته با اجازه ی جناب شترنگ عزیز
    داشتم فکر می کردم چقدر خوب می شد این خاطره به صورت یه فیلم کوتاه به نمایش در می اومد(با یه موسیقی متن ، فیلم نامه و تدوین خوب )

    پاسخحذف
  2. خیلی باحال بود باید به عنوان یکی از داستان های باور نکردنی تو صدا و سیما نشونش بدن.زیبا ترانه ی زندگی هم عجب کار هایی می کرده ما خبر نداشتیم.اگه من جاش بودم احتمالا به علت نامردی فراوان پول ها رو بالا می کشیدم:d

    پاسخحذف
  3. سلام سلام.

    خیلی خیلی باحال بود...
    یادِ دوستی های باحال قدیمی بخیر... الان دیگه کمتر می شه این دوستی ها رو پیدا کرد... شاید به خاطر افزایش روزمرگی مردم و درگیر شدن بیش از حد با کار های شخصی و بعضا با شخص ِ خودشون هست!

    ببخشید به خاطر غیبتم... مسافرت بودم و دیشب ساعت 2 رسیدم تهران. امروز اولین کاری که کردم سر زدن به محفل صمیمیمون بود...

    راستی از همه ی عزیزانی که این وبلاگ رو از یکنواختی نجات می دن و فعالیت می کنن به سهم خودم شدیدا و عمیقا و اینها تشکر می کنم...

    مرسی مرسی هزارتا

    پاسخحذف
  4. با درود وخسته نباشید.
    خیلی جالب بود وجای این خاطره در اون مسابقه خیلی خالی بود.
    اما بالاخره سرانجام اون کار چی شد. آیا ادامه دادند یا نه.
    در ضمن میبینم که هنوز تعریف خاطره برای بچه ها جالب است وجذابیت دارد .
    منهم با آقای شایگان موافقم. یک فلیم مستند جالب میشه.

    پاسخحذف
  5. با سلام به تمامی دوستان
    خاطره بسیار جالبی بود آدم را به یاد شعر سهراب می افتاد " دوستانی بهتر از آب روان و خدائی که در این نزدیکی است"
    دوستی صممیت و صداقت عشق تلاش پیداست مسعوذ را تا جائی که من می شناسم هنوز هم همینطوره اگر کار ویا چیزی را ازش بخواهی از زیر سنگ هم شده پیداش میکنه برات میاره
    تقریبا موضوعش مثل فیلم خانه دوست کجاست و یا دونده و یا فیلمهائی که توی اون یک پسر بچه بینهایت تلاش میکنه تا به چیزی که میخواد بیابه شاید موتور جستچوش از سرچ گوگل هم بیشتر باشه!!

    پاسخحذف