اسفند ماه سال 1373 بود.
اون موقع من تقریبا سه سالم داشت تموم می شد و تقریبا کمتر از یک ماه دیگه وارد چهار سال می شدم.
دقیقا وضعیت مکانیمون هم مشابه الان بود. یعنی ما طبقه سوم، مامان بزرگ و بابا بزرگم طبقه دوم و دایی رضا اینای ما (آقای شایگان اینا و بابا اینای بقیه!) هم طبقه اول.
کلا سه سال دردونه و یکی یه دونه و عزیزمامانی و بابایی بودم. می پرسید چرا؟ خوب معلومه! چون هنوز محمدتقی به دنیا نیومده بود. (البته شما دردونه رو در حد زندگی کارمندی تصور کنید! دردونه ی تنها!)
اما اون روز، انتهای بازه ی یکی یه دونگی بود. و محمدتقی قرار بود در یک حرکت اکشن و غیر منتظره وارد کره ی خاکی بشه.
طبیعتا حال مامان من هم خوب نبود و من ِ از همه جا بی خبر کلی ذوق کرده بودم که بالاخره بعد از سه سال من مامانم رو روز، توی خونمون دیدم (مامان من معلم بود و اون اولا دو شیفت کار می کرد. البته تابستونا خونه بود.)
خلاصه اینکه زنگ زدن به اورژانس که بیان و مامانم رو ببرن. آمبولانس هم اومد و یهو 4 تا آدم گنده که کروات زرشکی زده بودن ریختن تو خونمون. (البته مامانم می گه کروات نبوده. وسط لباس فرمشون، زیر دکمه ها یه نوار زرشکی دوخته بودن).
خلاصه مامانم و بابام داشتن می رفتن و من در دلم هی می گفتم «ای ساربان ای کاروان مامان من کجا می برید؟*** با بردن مامان من جان و دل مرا می برید». (عین فیلم هندی ها!)
در همین حین که من در دلم غوغایی به پا بود ناگهان عملیات نخود سیاه پرانی دایی رضا آغاز گشت.
در یک حرکت سریع و در یک چشم به هم زدن من رو بغل کرد و برد خونشون. و قشنگ و واضح و با کیفیت DVD یادمه که من رو گذاشت رو کابینت خونشون و بهم یه چیزی داد بخورم (یادم نیست شوکولات بود یا خرمایی چیزی!) بعد هم مراسم عکاسی آغاز گشت و تا زمانی که مامانم رو بیارن، من و شاداب 50000 تا عکس یادگاری روی مبل ، تو حیاط، زیر درخت خرما و ... گرفتیم که سر من گرم باشد و از خوردن نخود سیاه لذت ببرم که بی قراری نکنم.
(دقیقا مشابه این عملیات یک بار دیگه هم اتفاق افتاد.)
خلاصه اینکه بعد از این همه مراسم و عکاسی و شوکولات خوری ، محمدتقی هم به دنیا اومد و شد داداش من. و من واقعا از دایی رضا ممنونم که سر منو گرم کرد. چون اگه نمی کرد احتمالا اینقدر گریه می کردم تا خفه می شدم و الان دیگه امیر حسین نداشتیم و همه یه نفس راحتی می کشیدن!
-------------------------
پی نوشت:
1-این داستان واقعی بود. و تمامش هم خاطرات خودم بود. ببینید چه واقعه ی باحالی بوده که از سه سالگی تا 18 سالگیم تو ذهنم نقش بسته و بیرون نمی ره!
2- به این نتیجه می رسیم که چقدر راحت می شه من رو با یه شکلات خر کرد!
3- عکس بالایی یکی از همون 50000 تا عکس هست. عکس پایینی هم منو محمد تقی می باشیم.:D
خيلي جالب بود.كاش وضوح عكس ها بيشتر بود.
پاسخحذفيه شاگرد دارم
دختر شش ساله
فوق العاده شلوغ و شيطون
همه ي بچه ها از دستش به عذابن(به جز من)
وقتي مي اد تو كلاس . يه زلزله وارد ميشه
شروع مي كنه به چلوندن بچه ها.
اون بعضي از وقتا از برادرش مي گه
مي گه من خيلي اونو دوست دارم.
همش برام سوال بود كه اين برادرش
عجب صبر و حوصله اي داره
بعضي وقتا باهاش احساس همدردي مي كردم
يه بار ازش پرسيدم
خوب اين داداشت چن سالشه
و كلاس چندمه؟
گفت:
تو دل مامانمه!!!
بيچاره نمي دونه
چه زمين لرزه اي در انتظارشه
معما
كي؟
دختره يا داداشش؟
اولاۀ
پاسخحذفسلام وصد سلام وخوشحاليم كه مشكل برطرف شد.ودوباره ارتباط برقرار گردي. من همين الان رسيدم وطبق معمول قبل از هر كاري سري به وبلاگ زدم.
ثانيا عكسهتي كوير خيلي قشنگ هستند. خوش به سعادت كساني كه از نزديك ديدند.
سوما: امير حسين جان لازم به توضيحات وحاشيه در خصوص.(زلزله) نيست...چيزي كه عيان است چه حاجت به بيان است.....واميدوارم كه هميشه همين طور شاد وخندان باشي...البته حتما خواهي بود
من چند تا عكس از حياطمون گرفتم كه بعدا مي فرستم
خاطره جالبي بود منوبرد به اسفند 73البته يك كمي هم قبل تر از اون يعني سال 72 خوب يادمه كه امير حسين با من و ر رضا خيلي جور بود . اون موقع ماتوي زير زمين همين ساختمان زندگي ميكرديم . و دوتايمون به امير حسين علاقه داشتيم و معمولا او را به خونه خودمون ميبرديم و باهاش بازي ميكرديم البته يك ماه قبل از تولد شاداب ما اومديم و در طبقه همكف مستقر شديم شب قبل از اينكه شاداب بدنيا بياد يعني شب بيستم آبان ماه من رفتم بيمارستان ولي خوب بقيه اهالي خانه خبر نداشتند به جز تله پاتي اميرحسين كه بعدا" شايسته به من گفت ديشب وقتي امير حسين ميخواست بخوابه بزور ميخواست بياد پايئن و دلش ميخواسته كنار ما باشه
پاسخحذفاين دوتا وروجك ( اميرحسين و شاداب ) مثل دوتا رقيب بودن خلاصه هميشه اميرحسين دلش ميخواست بياد و توي جاي شاداب بخوابه فكر كنم اميرحسين همون موقع از يكي يه دونه بودن درآمد البته من الان توي اداره هستم وگرنه عكسهاش را رو ميكردم يعني الان هم رابطه آنها مثل خواهر و برادر ميمونه خيلي باهم دوست هستند البته اين چهار تفنگدار ( برگرفته از سه تفنگدار) بهم وابسته اند و معمولا دوست دارن كنار هم باشند
سلام سلام سلام. من تو یک ربع سوم میان درسیم هستم. :D
پاسخحذف1-دایی رضا اگه اون شاگردت پسر می بود من اینقدر باهاش بازی می کردم که آروم می شد. پسر آقای علیرضا رو ندیدی مگه؟ آقا علیرضا اول که اومد گفت این یه زلزله ای هست که نگو. ودر آخر دیدید که چقدر بچه آروم شده بود:D
بیچاره یکی زلزله تر از خودش پیدا کرده بود:D
تاااازه من 5 شنبه زلزلم خفیف بود. اگه سرحال می بودم که دیگه هیچی!
2- خانم ایازی راستش رو بخواید من 2 بار متن رو خوندم. جایی از متنم به کلمه ی زلزله اشاره نکرده بودم. ببینید من چقدر زلزلم که هر چی می نویسم یه زلزله توش مستتره:D .
3- و اما ما چهار تفنگ دار. هییییییی جووونی کجایی که یادت بخیر! چه دورانی بود اون موقع ها. ناهید خانم منو بردی به 40 سال پیش (!!!!) اون دوران که بچه بودیم و .... تابستون آب بازی می کردیم. آخ که چه کیفی می داد شیلنگ رو می گرفتیم رو همدیگه تا طرف می خورد آبش می دادیم:D
یه بار که طبقه ی زیر زمین رو 4تایی پر آب کردیم:D
به به. عجب دورانی بود.
البته اگه خوب نگاه کنید می بینید که شاداب و محمدتقی و شباهنگ بزرگ شدن. اما من نه:D
شباهنگ که ماشالله حساااابی هم بزرگ شده. با همین روند پیش بره من دیگه برای بوس کردنش باید 4پایه بذارم.
محمدتقی و شاداب هم که رشد زیادی داشتن.
می مونه من! فکر کنم همونقدری موندم.
------------
اطلاعیه مهم: به یک عدد پایه جهت رفتن به نمایشگاه کتاب نیازمندیم. چون تنهایی کیف نمی ده!
پایان اطلاعیه مهم(!)
------------
حالا ما مونديم قسم حضرت عباس قبول كنيم يا دمب خروس
پاسخحذفمتوجه نشديم 40ساله اي يا 5 ساله يا 18 ساله
ولي همون( 18 سال يك ماهه) بيشتر بهت ميخوره
سلام سلام سلام ِ دوباره
پاسخحذفشما هم قسم حضرت عباس رو قبول کنید هم دم خروس رو!
من در راستای اون اطلاعیه ی خیلی مهم این همه سن گفتم! به صورت غیر مستقیم دارم می گم از 4 ساله تا 400 ساله هر کی دوست داره با من بیاد بگه! من اون 4 ساله هه رو حاضرم بغل کنم.
:D
راستی به نظر شما من واسه ایجاد بحران مناسب ترم یا واسه مدیریت بحران؟
:D
سلام
پاسخحذفخوب بالاخره اينجا بنويسيم يا اون يكي وبلاگ...وضعمان خوب شده دو تا دوتا وبلاگ داريم
امير حسين من چند تا عكس فرستادم..از بهار حياط منزلملن