وقتی در مقطع پیش دانشگاهی تحصیل می کردیم، بعد از عید نوروز ، تقریبا اکثر معلم ها درسهاشون رو تموم کرده بودند و ما وقت خالی زیادی برای مطالعه داشتیم. از ساعت 7 صبح تا 8 شب در مدرسه درس می خوندیم. البته نه یک سره! از ساعت 12 تا 2 فرصت داشتیم که ناهار بخوریم و یک ساعت هم بخوابیم. اینطوری بعد از ظهر با انرژی بیشتری درس می خوندیم.
یکی از این روزهای بهاری از 23 نفری که بودیم، 22 نفر (که شامل من هم می شد) بعد از نهار اصلا میلی به خواب نداشتیم. یعنی بیشتر از خوابیدن، احساس می کردیم به یک سرگرمی برای تغییر
روحیمون نیاز داریم. از طرفی اون کسی که خیلی خوابش می اومد و رفت که بخوابه ، از دوستانی بود که خیلی خیلی خودش رو دست بالا می گرفت و ما رو به چشم عاقل اندر سفیه نگاه می کرد!
خلاصه... ما همینطوری در فکر جور کردن یک تفریح و خنده برای خودمون بودیم که ناگهان علی (همون دوستی که خودش رو از دماغ فیل افتاده می دونست) رو دیدیم که حسابی خوابیده و خر و پفش هواست....
رضا گفت من یه فکری دارم! و فکرش رو با ما در میون گذاشت و ما در حالتی که نیشمون تا بناگوش باز شده بود و چشمهامون مثل برق آسمان برق می زد، باهاش موافقت کردیم.
بدون معطلی هممون از هم جدا شدیم تا وسایلمون رو بگردیم که یک لیوان یا بطری نوشابه ی کوچیک پیدا کنیم. بعد از سه چهار دقیقه همه ی بچه ها دور هم جمع شدن. اون هم مسلح به سلاح لیوان و بطری نوشابه!
یه کم صبر کردیم و به صورت همدیگه نگاه کردیم که مطمئن شیم همه از این کار رضایت دارن. چشمای همه برق می زد و نیششون تا بناگوش باز بود. اینقدر که علی خودش رو دست بالا می گرفت و حرص همه رو در می اورد، انگار که همه ی بچه ها منتظر روز انتقام بودند. از 22 نفر موجود، هیچ کس اظهار نارضایتی نمی کرد.
من که همه رو خوب برانداز کرده بودم و مطمئن شده بودم که همه مشتاق انتقام گیری هستند، بدون معطلی گفتم: «زود باشید بریم تا مدیر بویی نبره!» و بچه ها سریع برگشتند و از سالن مطالعه خارج شدند.
به حیاط رفتیم و از آبخوری تمام لیوان ها و بطریهامون رو پر کردیم....
سلاح ها رو پشت سرمون قایم کردیم تا کسی نبینه آروم آروم عرض حیاط رو به مقصد سالن مطالعه طی می کردیم که من گفتم: «بچه ها! حال نمی ده فقط خیسش کنیم! الان گرمه زود خشک می شه! یه کار دیگه بگید!» بدون معطلی حمید گفت:«آب قند!!!» و چشماش آنچنان برقی زد که تمام چشمان ما را به خود خیره کرد....! همه گفتیم:«آب قند؟» چشمانمان را گرد کردیم... کمی مکث کردیم و ادامه دادیم :«ایول!!!»
حمید به من گفت: «امیر حسین ! علی آقا (مستخدم مدرسه) با تو رفیقه! برو ازش یه عالمه قند بگیر بیار!»
قبول کردم و به آبدار خونه رفتم. از علی آقا خواستم که یه کیسه قند به ما بده. علتش رو ازم پرسید. نمی دونستم چی بگم. اما سریع مهار فکرم رو دستم گرفتم و گفتم : «بچه ها فلاسک چایی اوردن می خوایم چایی بخوریم قند نداریم!» علی آقا یه کم نگاهم کرد و بعد راضی شد که بهم یه کسیه قند بده.
کیسه رو گرفتم و سریع دویدم سمت سالن مطالعه تا کسی بین راه مچم رو نگیره! اینقدر نیشم باز شده بود که نزدیک بود لب هام از دو طرف پاره شه!
وقتی رسیدم، قند ها رو گذاشتم رو یکی از میز ها و بچه ها سریع آب قند درست کردند. البته نه یه آبقند معمولی! آبقند اشباع شده. غلیظ ِ غلیظ! اونقدر شیرین بود که دلِ من را که شیرینی خورِ مدرسه بودم هم می زد! و اونقدر چسبناک که می شد به جای سیمان بین 2تا آجر ریخت و به هم چسبوندشون!!!!
تا خرخره مسلح شده بودیم و دیگه وقت حمله بود! آروم آروم به سمت اتاقی که توش خوابیده بود رفتیم، آروم در رو باز کردیم، صدای خر خرش بلند بود. من ترسیدم که شکه بشه و مشکل جدی ای براش پیش بیاد... به بچه ها گفتم:«بچه ها! آب رو نپاشید بهش که سنکوپ نکنه! بطری هاتون رو بیارید نزدیکش و آروم آروم روش خالی کنید! اگه بیدار شد و خواست مقاومت کنه بپاشید روش!!!»
بچه ها قبول کردن و آروم اومدن بالای سرش! بطری ها رو اوردن نزدیک...... و آرام آرام 22 بطری پر از آب قند اشباع شده را روی علی خالی کردند... وسط کار علی بیدار شد. تا ما رو دید بلند شد که بطری ها رو ازمون بگیره و روی خودمون بپاشه! اما ما سریع فرار کردیم و با ضرب تمام آب قند بطری هامون را روش خالی کردیم! یکی از بچه ها هم که گیرش افتاده بود بطری آب رو فرو کرد پشت لباسش! بیچاره علی چسبناک چسبناک شده بود. شدیدا بوی قند گرفته بود... و نمی تونست درست راه بره! تمام لباس هاش به تنش چسبیده بودند. موها و ریشش هم به هم چسبیده بود... و فقط به ما بد و بیراه می گفت! و ما دستامون رو روی دلامون گذاشته بودیم و می خندیدیم!
از اون روز به بعد، علی تنبیه شد و دیگه خودش رو بالا تر از ما به حساب نیاورد. با هم دوستهای صمیمی شدیم و تا هفته ی آخری که پیش هم بودیم، خنده دار ترین خاطرمون همین بود.
-------------
پینوشت:
1- فکر همه جاش رو کرده بودیم. معمولا بچه ها 2 دست لباس توی مدرسه داشتن! برای همین برای علی مشکلی پیش نیومد و تونست لباساش رو عوض کنه. فقط یه کم پوستش چسبناک شده بود!
2- یاد باد آن روزگاران یاد باد!
ظهر بخیر.. اتفاقا الان هم فکر کنم همه در شمتل خواب هستند...
پاسخحذفخوب جای ما خالی... فکر نمیکردم به تین سرعت برنامه ریزی شود وانجام شود ..اما درستش همین است.. حیف که نشد بیام... بهر حال امیدوارم که به همه خوش گذشته باشد.
خوب امیر حسین جان... هر چه فکر میکنم میبینم که استنباط شمت از اون دوستتون خیلی اشتباه بوده.. اون اصلا خودش را دست بالا نمی گرفته... فقط به رسم خودش زندگی میکرده وبرای شمت سوء تفاهم ایجاد شده بود.... چون همچین کسی به هیچ وجه از این کار شما نمی گذشت ... وحتما یا گزارش میداد یا دعوای سختی براه میانداخت... ولی این کارها را نکرده... پس هر دوطرف( یک نفر به 22 نفر) راه برقرای ارتباط را نمیدونستند.. ودوستی بعد از آن نشان میدهد که او هم یکی از شما واز جنس شما ومثل شما بوده
سرکار خانم ایازی
پاسخحذفبا سلام
من هم با شما هم عقیده هستم
گاهی استنباط ما از آدم ها ما را دچار دیدگاههای خاصی می کند.دیدگاههایی که شاید حقیقی نباشد.
ما در شرایطی زندگی می کنیم که بشدت تحت تاثیرشرایط حاشیه ای هستیم.
مثلا اگر بخواهیم به دیدن کسی برویم یا به دوستی تلفن بزنیم آنقدرذهن ما دچار مسایل حاشیه ای می شود.که در نهایت از انجام آن منصرف می شویم
در حالی که فرهنگ ما به ما می گوید.
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
یا
الاعمال بانیات.
مهم نیت ماست
یا هیچ آدابی و ترتیبی مجو
به نظر من برای زیارت یک دوست
یا یک گفتگوی تلفنی نیاز به رعایت هیچ ادب و آدابی نیست
این مراعات بیش از حد و اندازه روابط عاطفی وانسانی رامخدوش کرده
و همه را به بیماران روانی در لاک انزوامبدل نموده.
ببخشید من صریح می گویم.
انسانها را دوست بداریم
از هیچکس نرنجیم و گله نکنیم.
ولی انتقاد را فراموش نکنیم.
به قول حافظ
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
نگارش متن امیر حسین خیلی خوب بود
این شوخی با یک دوست هم بسیار جالب بود
بشرط آنکه بدون قند انجام می شد.
راستی داستان قایق فراموش نشود.
قبل از نشد بده من ببینم
خانم ایازی
ما به سرعت رفتیم و برگشتیم
همه چیز خوب بود فقط جای دوستان سبز بود
امیر حسین
پاسخحذفیه لظفی بکن
این آهنگ رو بذار تو بلاگ
این دو نوازی سنتور و تنبک
به نظر من یکی از بهترین قطعه سنتور در صد سال
اخیر است.
اثر رستم دستان عرصه سنتور نوازی پرویز مشکاتیان
و شیر بیشه تنبک نوازی:ناصر فرهنگفر
حالا که به نخستین سالگرد پرواز پرویز نزدیک می شویم.
پست بعدی
پرویزمشکاتیان و ناصر خان فرهنگ
http://www.meshkatian.ir/Music/SANTOUR/mokhalefsegah%20meshkatian%20farhangfar.MP3
سلاااااااااااام.
پاسخحذفمن اول دفاعیم رو صادر کنم! (شکلک نیش تا بناگوش باز!)
قصد ما برای شوخی صرفا شخصیت دوستمون نبود. اتفاقا خیلی تو شوخی ها پایه بود. ما هم فقط خواستیم باهاش شوخی کنیم.
در مورد قند هم باید بگم که ما فکر همه جا رو کرده بودیم. اول اینکه شوخی دقیقا ظهر نبود. عصر بود و نزدیکای رفتن. دوم اینکه دوستمون لباس بیرونیش تنش نبود و لباس خونگی که تو مدرسه می پوشیدیم رو پوشیده بود. اگه می دونستیم که لباس نداره هیچ وقت همچین کاری نمی کردیم. سوم اینکه خونشون نزدیک بود و مشکلی نداشت برای رفتن.
تازه. کلی خودش هم بعدش خندید!
(دوست خیلی خوبی بود فقط تو مسائل درسی خیلی خودش رو دست بالا می گرفت وگرنه تو تمام مسائل خیلی پایه و شوخ بود!)
خوب دفاعیم تموم شد:D
دایی رضا حتما داستان قایق رو می نویسمD:
امشب هم حتما آهنگ رو عوض می کنم.
خانم ایازی خیلی جای شما خالی بود اونجا! امیدوارم همین روزا برنامه ی کنکور پارتی جور شه.
شاد باشییییید