یه روز به من گفت:شارضا به نظر من تو خيلي آدم از خودگذشته اي هستي.پرسيدم:چرا؟گفت چون حاضري با اين عرب راه بري.دوباره پرسيدم چرا؟گفت:شما همه جا،بخصوص تو حياط دانشگاه با هم هستيد.اگه به من صد ميليون بدن حاضر نيستم حتي يه لحظه هم كنار اون وايسم چه برسه كه بخوام باهاش راه برم.باز پرسيدم:چرا؟مگه چه اشکالی داره؟گفت:ببين تو قدت كوتاه نيست.يه آدم متوسط القامه هستي.اما وقتي پيش اون واميستي مثل يه آدم كوتوله به نظر مي رسي!تو چرا خودت رو ضايع مي كني؟خصوصا پيش اين دختراي دانشگاه!(قبلا تو داستان بادام گفته بودم که عرب خیلی قد بلند بود ووقتی تو دانشگاه بود ازهر نقطه ای دیده می شد.)
يزدان يكي از اون آدماي بي آلايش و بي شيله پيله ای بود كه من به عمرم ديده بودم.خيلي با صداقت وساده دل…بود.اون خيلي حرفاش رو به من مي گفت. ما خيلي با هم صحبت مي كرديم.
راستش رو بخواهيد،به نظر من يزدان آدم با سواد و كتاب خونده اي بود.در زمينه ي مذهب و سياست و مسائل اجتماعي خيلي مدرن و به اصطلاح امروزي ها آوانگارد فکر می کرد.اون هم تو اون سال ها.اونم تویه شهرستان کوچیک.
با اينكه ده دوازده سالي از من بزرگتر بود ولي خيلي حرف های خودش و زندگی خصوصی خودش رو به من مي زد.اون معلم بود.سال ها پيش ديپلم طبيعي نظام قديم اش رو گرفته بود و رفته بود آموزش و پرورش.بچه ي نهاوند بود و هفته اي دو روز معلمي مي كرد،بعد مي اومد اراك. از سهمیه ی ویِژه اموزش و پرورش برای معلمها استفاده کرده بودو رشته ي رياضي قبول شده بود.متاهل بود و 2 تا بچه داشت. ريز مسائل زندگي اش رو براي من مي گفت.از دست زن اش شاكي بود.مي گفت اون منو وادار كرده بيام دانشگاه.براي اينكه جلوي فك و فاميل پز بده بگه شوهرم ليسانسه است.مي گفت :آخه من که اين درس ها رو حاليم نمي شه.البته تا حد زيادي هم حق داشت.ما كه دیپلممون رياضي بود و تازه يكي دوسالي بود ، فارغ التحصيل شده بوديم،مثل خر تو گل گیر کرده بودیم.و به شدت از سخت گيري اساتید شاكي بوديم.
يزدان خيلي شيك پوش بود و خيلي هم ادبي و با كلاس صحبت مي كرد.يه جورايي هم خوش گذرون و بي خيال بود.یه نوع تفکر خیامی داشت.عرب هم از دستش شاكي بود.مي گفت:اين تنبل نه ظرف مي شوره،نه جارو مي كنه و نه تو كار هاي خونه كمك مي كنه.من به عرب مي گفتم:بالاخره اون متاهله و سنش از ما بيشتره بايد احترامش رو حفظ كنيم.با اينكه من زنش رو نديده بودم،فكر مي كنم تا اندازه اي حق داشت به اون سخت گيري كنه. جلوي عرب به رو نمي آوردم.ولي بعضي وقتا تو دلم حقو به عرب مي دادم.يزدان خيلي حرفا رو به من مي زد.مثلا مي گفت:اينا ابتدائين،حاليشون نيست.اين حرفا رو نمي شه به اونا زد.من این حرفا رو فقط به تو می گم.بعضی و قتا هم اشعاری رو می خوند و می گفت این شعر رو یادداشت کن . وطرف باید اون شعر رو یادداشت می کرد. از بس معلمی کرده بود همیشه فکرمی کرد طرف مقابل دانش آموزشه.يزدان صداي قشنگي داشت.بعضي وقتا براي ما آواز مي خوند.البته آواز كار نكرده بود،حسي مي خوند.ولي حنجره ي خوبي داشت.يه بار بهش گفتم:توکه صدات به این خوبیه،چرا آواز كار نمي كني؟يه سري نکاتی رو که در باره آواز مي دونستم بهش گفتم و يه نوار رديف آوازی مرحوم كريمي هم بهش دادم كه گوش كنه.اما مثل اينكه اين كار نتيجه ي عكس داد!
اون خيلي زود اعتماد به نفسش رو از دست می داد.يعني توي هر كاري از آدم تاييد مي خواست.بعد ها كه بچه ها ازش مي خواستن آواز بخونه،اون مي خوند و زل مي زد به من.وقتي تموم مي شد خوب بچه ها تشويق مي كردند.اون مي گفت تاييد هاي شما به مفت هم نمي ارزه.فقط شا رضا مي تونه صداي منو تاييد كنه.اونم كه سكوت كرده!
من هرچي بهش اعتماد به نفس مي دادم،مي گفتم صدات خوبه،دیگه اثري نداشت.
ترم اول يزدان با ما بود ولي درس نمي خوند.اصلا نگران درسش نبود.خيلي بي خيال بود.بیشتر با بچه های رشته ی ادبیات میگشت.هرچي ما مي زديم تو سر و مغز خودمون،ولي اون راحت بود.عرب مي گفت اون دوسه روزی که مي ره نهاوند،پيش زن و بچه اش.همون جا درسش رو مي خونه.ولي به نظر نمي اومد.خلاصه اون ترم رو بي خيالي طي كرد.ترم به اواخر نزديك مي شد. آخرين هفته ي كلاس ها بود.يزدان هم از نهاوند برگشته بود.اين هفته خيلي شيك كرده بود.اولین روز هفته ديدم يه كلاسور نو آورده.مثل بچه هايي كه تازه به كلاس اول می رفتن شده بود.به كلي رفتارش عوض شده بود.و خیلی ذوق و شوق داشت.سر هر كلاسي كه مي رفت،اولش از استاد اجازه مي خواست كه چند كلمه اي صحبت كنه.
استاد هم اجازه مي داد.اون هم نطق غرايي درخصوص مقام معلم و ارزش علم و اینجور چیزاايراد مي كرد. اين كارش بي سابقه بود.
بعد مي نشست.استاد هم درس رو ادامه مي داد تا كلاس تموم مي شد.آخر كلاس يزدان دوباره از استاد اجازه مي خواست و از اون خواهش مي كرد كه درباره ي امتحان و نحوه ي سوالات امتحانی يه توضيحاتي بده.استاد هاي ما هم كه خیلی خشك و مثل بخت النصر مي موندن،اخم مي كردن و مي گفتن امتحان كه توضيح نداره!مگه شما تا به حال امتحان نداديد؟هر كس كه در طول ترم درس ها رو خوب خونده باشه،تمرين ها رو هم حل كرده باشه و در كلاس حضور مرتب داشته باشه،توي امتحان انشاالله مشكلي نداره!
اين داستان تا آخر هفته،سر همه ي كلاس ها ادامه داشت ،نطق يزدان،جواب هاي سر بالا و بی روح اساتید. هرچه به آخر هفته نزديك مي شديم آثار اضطراب و وحشت در چهره ي يزدان بيشتر مي شد.مثل يه كوه برف كه جلوي آفتاب چله ي تير ماه گذاشته باشي!
من اصلا دليل تغيير رفتار اون رو نمي فهمیدم.اون هفته تموم شدو فرجه براي امتحانات و بعدش هم امتحانات پايان ترم و اعلام نمرات!
خوب سطح نمرات بچه ها پايين بود.اما يزدان وضعيت اسف باري داشت،همه ي نمراتش در حد 1 و 2(!)درس ها ي اصلي رو هم افتاده بود.اونم با نمرات خيلي پايين.
اون ترم مشروط شد . و این معدل پایین خیلی به ضررش تموم می شد.
يه روز توي دانشگاه ديدمش.خيلي ناراحت بود.بعد از حال و احوال پرسي،بغضش تركيد.گفت:همه اش تقصير اين زن فلان فلان شدم بود!صد بار بهش گفتم :بابا دس از سر من وردار!منو چه به دانشگاه و رشته ی ریاضی؟ولی اون منو به زور به دانشگاه فرستاد.از اون بدتر اون برادر نامردش بود.وقتی من گفتم دانشگاه نمیرم . من نمی تونم در س بخونم او منو خام کردو گفت: نترس دانشگاه که مثل مدرسه نیست.اصلا نیاز ی به درس خوندن نیست. من خودم دانشکده ی افسری رو تموم کردم.کافیه سر کلاس حضور داشته باشی.فقط یک نکته رو فراموش نکن! آخر ترم؛يعني آخرين جلسه ي هر كلاس،استاد ها ميان و سوالات امتحان رو به بچه ها مي دن!تو باید حتما اون جلسه حضور داشته باشی!
من حرف هاي اونو باور كردم و اينجوري بدبخت شدم!
تازه اون موقع فهميدم دلیل درس نخودن یزدا ن در طول ترم و تغيير رفتار ش توي هفته هاي آخر چي بود!
××××
بچه ها
این پست یه امتیاز ویِِِژه برای من داشت.
من حدود بیست سال بودهیچ خبری از یزدان نداشتم. تو این سالها همش تو فکرش بودم . دوست داشتم یه بار دیگه ببینمش و ازش باخبر بشم.
بعد از این که این پست تموم شد. به فکرم افتاد که از طریق ریسمون اونو پیدا کنم.
ریسمون سایت اطلاعات 118 سراسر ایرانه.
بدون اینکه به امیدی داشته باشم با خودم گفتم یه جستجو می کنم .به محض اینکه اسمش رو زدم شماره تلفنش ظاهر شد.
خوشحال شدم. زنگ زدم به خونشون. تصمیم گرفتم سر شوخی رو باهاش باز کنم خودم رو معرفی نکنم و یه بیست سوالی باهاش راه بندازم.ولی گوشی رو خانومش برداشت . گفت یزدان نیست.شما ؟گفتم من دوستشم. بعدا زنگ می زنم.نمی خواستم خودمو معرفی کنم و بعد خانومش گفت اسمتون؟دیگه مجبور شدم اسممو بگم. تا اسممو گقتم خیلی هیجان زده شد. گفت: تو این سالها هفته ای نبوده که یزدان اسم شما رونیاره. خیلی حرمت گذاشت. لحنش خیلی مهربون بود.ما رو دعوت کرد به نهاوند. گفت به محض اینکه یزدان اومد.می گم بهتون زنگ بزنه. چند دقیقه بعد یزدان زنگ زد.باهمون لهجه ی نیمه لری.فقط صداش یه مقدار گرفته و خسته شده بود. باهم کلی گپ زدیم . از خودش وبچه هاش گفت و اینکه بازنشسته شده و همه ی نیروش رو گذاشته روی دیوان حافظ . از حافظ گفت وچند وجهی بودن اشعارش. همش می گفت این شعر ها رو که من می خونم، بنویس منو وادار کرد کاغذ وخود کار بیارم و شعر هایی روکه پشت تلفن می خونه، بنویسم.قرار گذاشتیم در اولین فرصت ما بریم نهاوند و همدیگر رو ببینیم.
به قول قدیمیا اگه این پست برای شما آب نداشت برا ی ما نون داشت.
ما جایزه مون رو گرفتیم و یه دوست خوب و صمیمی روپس ازسالها پیدا کردیم.
باتشکر از شاداب که زحمت تایپ این پست برعهده ی او بود.
خدا نگهدار همتون
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر