کل نماهای صفحه

۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

شباهنگ و سلمونی (رضا شایگان)

حدود یه سالش بود. هنوز موهاش رو کو تاه نکرده بودیم.

اون روزبردمش سلمونی.به محض اینکه پاموگذاشتم تو مغازه، شروع کرد به بغض کردن.بعد که نوبتمون شد.شروع کرد به گریه کردن. اصلا رو اون صندلی بند نمی شد هی وول می خورد و مثل ابر بهار اشک می ریخت و جیغ می زد.من به زور نگهش داشته بودم . سلمونی پاک کلافه شده بود.نظم مغازه اش حسابی،به هم ریخته بود.

این سلمونی بردنش شده بود مکافات!بیچاره سلمونی تا چشمش به ما می افتاد مثل برق گرفته ها خشکش می زد.از نگاهش معلوم بود که می گه ترا به خدا اینو نیارین اینجا! من دو برابر به شما می دم این بچه رو وردارین ببرین! بنده خدا آدم نجیبی بودو تحمل می کرد.یه کم که بزرگتر شد.وقتی می خواستم ببرمش سلمونی بهش می گفتم : تو دیگه بزرگ شدی و نباید گریه کنی.اگه قول بدی گریه نکنی من برات جایزه می خرم. پونصد متری تا سلمونی فاصله بود.دم هر مغازه ای که می رسیدیم. میخکوب می شدومی گفت اینو می خری؟ اونو می خری؟ منم می گفتم می خرم. بعد منوبه زور می کشیدمی برد تو مغازه . دوباره اینومی خری؟ اونو می خری؟ منم چاره نداشتم. می گفتم باشه،اول بریم سلمونی،بعدش می خرم. این مسیر پونصد متری گاه یه ساعت طول می کشید تا برسیم سلمونی.البته توسلمونی خیلی به خودش فشار می اورد تا گریه نکنه.خودشو جمع می کرد و بغض می کرد .یه ریزاشک می ریخت ولی صداش در نمی اومد.از سلمونی که می اومدیم بیرون ،مکافات من شروع می شد. می دونستم باید دارو ندارم رو بدم و حتی لباس تنم رو هم گرو بذارم تا بتو نم قولهام رو عملی کنم. منهم به اون کلک می زدم.و واز یه مسیر دیگه برمی گشتم خونه.اون بچه هم مات و حیرون بود. وهمه اش اینور و اونور رو نگاه می کرد.ولی تو مسیر برگشت هم بالاخره اسباب بازی فروشی پیدا می شد. اون گیر می دادبه من وجیبمو خالی می کرد.این سلمونی بردن شباهنگ برای من هزینه ی زیادی در برداشت.خیلی فکر کردم که چکار کنم؟ بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم . یه ماشین اصلاح آلمانی خریدم.

الان ده ساله که سرش رو خودم بدون هزینه، اصلاح (کچل) می کنم!

اینطوری هم اون راضیه! هم من!


۱ نظر:

  1. شایگان
    دستت درد نکنه
    امیر حسین
    اون یکی عکس شباهنگ رو هم بذار
    هرچی می خواهیم کالای خار جی مصرف نکنیم
    نمیشه.فعلا ممنونیم ازشون که اینجا به ما یه سر پناه دادن

    پاسخ دادنحذف