
این عکس را که میبینید من هستم. بله منهم یک زمانی اینقدری بودم .عکس را گذاشتم که تجسم قیافه در آن زمان راحتتر باشه. و دیگه توضیح ندم . خوب منهم مثل تمام بچه هائی که در این سن ویا یکی، دوسال بزرگتر هستد تمام حرکات بزرگترهارا زیر ذزه بین میذاشتم!... و مثل اکثر بچه ها به جای بچگی کردن دوست داشتم بچه نباشم وقاطی بزرگها بشم. آخه نمیذاشتند (.....یا اصلا اجازه ورود به حیطه بزرگان را نداشتیم یا اگر هم خودمون را قاطی میکردیم(وای.....از خودت بزرگتر حرف نزن.و.........) خلاصه چند وقتی بود که بد جوری رفته بودم تو کوک بزرگها ومیدیدم که بعضی ها وقتی بهمدیگه میرسند به جای سلام گفتن فقط سرشان را تکان میدهند؟!!!!!... ما جرات اینکار رانداشتیم .یک بار که وارد اتاق شده بودم ویواش سلام کردم مادربزرگم مرا ازاتاق بیرون کرد وگفت دوباره میائی وبا صدای بلند سلام میکنی.... اما من تصمیم گرفته بودم هر طوری شده یک بار این کاررا بکنم. درآن زمان ما درارومیه(البته اون موقع اسمش رضائیه بود) زندگی میکردیم. یک خونه بزرگ با یک حیاط بزرگ ویک باغچه بزرگ که قسمت اعظم حیاط را گرفته بود(البته در بچگی آدم هر چیزی را غیراز خودش خیلی بزرگ میبیند) در یک طرف صاحبخانه بود وهمیشه از پشت پنجره می پائید که من وخواهرم گل هارا نکنیم...ودر طرف دیگر هم ما زندگی میکردیم ودر انتهای حیاط نیز .با تور فلزی ویک در توری قفس بزرگی قرار داشت که نمیدانم مرغ وخروس نگهداری میشد یا پرنده...... آن روز صبح از خواب که بیدار شدم مثل همیشه اول به طرف حیاط رفتم . مرد صاحبخانه در درون قفس با حیوانات مشغول بود.....این بهترین فرصت بود چون بهر حال وقتی به آنجا میرسیدم باید سلام میکردم...در یک لحظه تصمیمی خنده دار گرفتم ..... از همان نقطعه ائی که حرکت را آغاز کردم بطور یکنواخت سرم را مثل مرغی که مشغول دانه برداشتن از زمین است .پائین وبالا کردم وبا همان حرکت یکنواخت تمام دور حیاط را راه رفتم... تارسیدم به نزدیکی قفس با همان حرکات یکنواخت پایئن وبالا کردن سر،وبا بی تفاوتی و تظاهر به اینکه این هم یک نوع بازی است، چند درجه ائی سرم را به طرف قفس چرخاندم بطوری که چشمم با چشمان مرد همسایه برخورد کند . نه مکثی ونه تغییر حرکتی...درست زمانی که کاملا با او روبرو شدم او هم سرش را تکان داد........کار تمام شد بدون دعوا یا تنبیه و..... من سلام کردم وجواب گرفتم.......واحساس میکردم که کار بسیار بزگی ...درست مثل آدم بزرگها انجام دادم..... چهره آن مرد آنچنان هنوز در ذهنم حک است که انگار همین دیروز او رادیدم بعد ها که بزرگ شدم هروقت آن قیافه خودم را تصور میکردم کلی خنده ام میگرفت.... اما خنده دارتر اینکه وقتی داشتم این خاطره را مینوشتم دوباره آن چهره در ذهنم نقش بست وبعد از نزدیک 50 سال تازه ابهامی که داشتم روشن شد آخر تازه فهمیدم که چقدر اون آقا با چهره ونگاه متعجبی سرش را به علامت جواب سلام تکان داد به گمانم از اون سر حیاط تمام حرکات مرا زیر نظر داشت .. بخندید دیگه.....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر