کل نماهای صفحه

۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

کلاته نقی (ناهید)

عید سال 88 بود ما مثل هرسال برای دیدن پدر و مادر آقای شایگان به منطقه خور و بیابانک رفته بودیم من اونجا را خیلی دوست دارم وقتی اون جا پیش اونا هستم، احساس خوبی دارم.. پدر رضا شاعری بلند مرتبه در منطقه خورو بیابانک است و در خور اورا به عنوان مردی فرهیخته می شناسنداوحافظ شناس است.سالها معلمی کرده و استادی مسلم در ادبیات فارسی است.چند سالی است که او بینایی خود راتا حد زیادی از دست داده وقادر به مطالعه نیست در حال حاضر با توجه به بینائی کم اوراعموما ذره بین به دست در حال جستجوی کلمات کتاب می بینیم اون خیلی مهربان و باگذشت و دانا ست.مادر رضا با انکه از آموزش اکادمیک بی بهره مانده ولی درعین حال در زندگی بسیارمدیرو مدبر است. او همیشه می گوید آقای شایگان بزرگ همیشه در حال مطالعه و شاعری بوده و بار زندگی را من بدوش کشیده ام البته وقتی به دقت نگاه می کنم می بینم او درست می گوید. بهر حال هر دوآنها بسیار دوست داشتنی هستند.

روز پنجم فروردین بود که ما به دیدن خانواده عموی آقای شایگان رفتیم زن عمو و دختر عمو و شوهرش به نام اقای امینی آنجابودند.صبح انروز آنها به قریه ی کلاته نقی در نزدیکی خور رفته بودند. با دوربینشان عکسهای آنجا را به ما نشان دادند. به نظر می آمد جای خیلی جالبی باشد . شب ما آمدیم به خانه ودر فکر کلاته نقی بودیم روز بعد ناهار را درست کردیم و وسائل چائی را برداشتیم. به مادر و پدر آقای شایگان گفتیم: ما می خواهیم به کلاته نقی برویم .آنها مشتاقانه استقبال و گذشته ای از آنجا برای ما نقل کردند . زمانی که کاشیها به خور حمله کرده اند مردم خور به شهرهای اطراف پناه بردند و عده ای از افراد فامیل به کلاته نقی پناه برده بودند. و آنجا را تبدیل به یک مزرعه نموده اند آقای امینی به ما گفته بود انجا یک منطقه بکر و دست نایافتنی است.بیش از چهل کیلو متر باخور فاصله دارد. بخشی اسفالت و بخشی خاکی .بعد از آن فقط با پای پیاده می شودبه آنجا رفت و باهیچ وسیله ای دیگری قابل دسترسی نیست. باید ماشین را در سه کیلومتری انجا بگذاری و بقیه راه را پیاده بروی. او متوجه شد که چقدر ما با لذت عکسهای آنجا را نگاه می کنیم. به ما گوشزد کرد: یک وقت هوس رفتن به انجارا نکنید و حتما با یک بلد راه بروید ولی من ورضا تصمیم خود را گرفته بودیم. نمی دانم شما به کویر رفته اید یا نه؟کویر بسیار جذاب،عمیق و وهم انگیز است. بالاخره قرارشد با بچه ها و پدر و مادر آقای شایگان به آنجا برویم .نزدیکهای ظهر بود هوا کمی گرفته بود و نسیمی هم می وزید بالاخره سبد خوراکیهارا اماده کردیم و به طرف آنجا حرکت کردیم باید می رفتیم به سمت روستای مصر . نرسیده به روستا یک راهی جدا می شد به سمت ده عروسان کوره گز و از انجا نیز یک راهی به سمت چپ به طرف کوهها می رفت البته باید بگویم از دو راهی مصر تا آنجا تقریبا 20کیلومتر جاده خاکی بود خلاصه به یک سربالائی تند و از آنجا به آخر جاده رسیدیم.مطابق عکسهای گرفته شده ما باید به سمت پایئن دره می رفتیم کف دره رودخانه ای کاملاخشک بود.دره از دوطرف توسط کوه ههایی بلند و زیبا احاطه شده بود. باد و طوفان و باران رگه های زیبایی در کوه هها ایجاد کرده بود . لکه های قهوه ای رنگ زیادی روی تخته سنگها بود که سنگهای آذرین را تشکیل می دادند. فضایی زیبا ودر عین حال رعب انگیز. من محو طبیعت آنجا شده بودم به نظرم می آمد که الان از پشت این تخته سنگها چند تا سرخپوست می آایند بیرون و یکدفعه دور ما حلقه آتش درست می کنند. ما همچنان از پیچ رودخانه در کف دره عبور می کردیم . مادر رضا محو سبزی های کوهی شده بود. گفت به! چه سبزیهای هِنگی ( هِنگ سبزی محلی آنجاست که معمولا"با آن آش درست می کنند بوی خیلی عجیبی داره و بسیار تندمی باشداین سبزی فقط در کنار تخته سنگها می روید مامان رضا آشهای بسیار خوشمزه ای با آن می پزد)رضا هم خوشحال ازدیدن این همه سبزی گونی را برداشت و رفت بالای کوه وشروع کرد به چیدن .من همش به آسمان نگاه می کردم ابرها خیلی تند حرکت می کردند و سیاهتر می شدندچند بار به مامان رضا گفتم از هم دور نشویم انگار می خواد باران بیاید و اون گفت آره. ولی وقتی جلوتر رفتیم .در پیچ بعدی روی تخته سنگها دیدکوه پراست از سبزی هنگ .

سریع رفت بالا و شروع کرد به چیدن ( وقتی که آمدیم به خانه مامان رضا گفت من تا حالا توعمرم هِنگ نچیده بودم )شاداب و شباهنگ را که با پدربزرگشون رفته بودند از دور می دیدم . شاداب مرتب عکس می گرفت .شباهنگ و پدر بزرگش هم دست یکدیگر رو گرفتند و مشغول چیدن گلها و لذت بردن از آونها بودند. خلاصه من هم برای خودم می رفتم و به صدای سم اسبهای سرخپوستها گوش می کردم اونا هرلحظه به ما نزدیکتر می شدند.در همین موقع صدای رعد و برق شدیدی آمد دیدم که مامان رضاسریع خودشرو به پایئن رساند و به من نزدیک شد. دیدم خیلی نگران شده اون می گفت ما باید به سرعت اینجا رو ترک کنیم.(راستش اونا یه خاطره بسیار تلخی از رعد و برق دارن).بابای رضا بی خیال با شباهنگ گل می گفت و گل می شنید.مامان رضا ناراحت بود اون می گفت: من به این مرد می گم خودت رو انداختی دنبال این جوانها . نمی گی الان سیل می گیره من یک کم آرومش کردم و گفتم:نه سیل نمی گیره رودخانه خیلی عریضه. شما نگران نباشید.شما بایستید من الان می رم صداشون می کنم تا خواستم اونها را صدا کنم باران شروع شد و همین طور صدای رعد وبرق بیشتر می شد مامان رضا(با اینکه پادرد شدیدی داشت) تقریبا مثل یک آهو می دوید و از ان باران فرار می کرد او احساس خطر شدیدی می کرد و ماهم بی خیال می رفتیم .از دیواره کوههای دو طرف دره یواش یواش نهر های کوچیکی به طرف کف دره سرازیر شده بود. اطراف رودخانه همه سنگی بود برای همین آب اصلا" جذب نمی شد کم کم زیر پامون یک جوی کوچک روان شد.ما زدیم به آب ولی انگار کارگر نبود ،بعد از جند دقیقه آب به سرزانوهامون رسیده بود. سرعت و ارتفاع آب مرتب بیشترو بیشتر و قطرات باران بزرگتر می شد.اب بشدت در کف دره جاری شده بود و یواش یواش تاکمرمون رو اب فرا گرفته بود.دیگه جدی جدی خطر رو با همه وجودمون احساس می کردیم.وحشت سراسر وجودمون روفرا گرفته بود مامان رضا مثل یه فرمانده جلوجلو می رفت و ما هم به دنبالش. تا اینکه دیدم راهشو کج کرد و گفت دیگه نمی شه جلو رفت مثل حضرت نوح که می خواست با کشتیش مسافران رو از خطر نجات بده.رویش رو کرد به طرف ما و گفت: همگی بطرف بالای کوه! ما به سمتی که می گفت رفتیم. یک تخته سنگ بزرگ پیدا کرد وپشت اون سنگر گرفت.اونجا از رعد و برق شدیدی که هر لحظه به در دیوار کوه می خورد در امان بودیم.اون نشست ما هم زیر اون تخته سنگ در کنارش پناه گرفتیم. از پشت سر هم پدر رضا و شباهنگ باهم می اومدند. اونها هم به ما رسیدند و نشستند همین که اونها رسیدند.مامان رضا به پدرش گفت: اونها جونند تو چرادنبال اونها رفتی؟اون خیلی عصبانی بود. بخصوص از دست پدر رضا.

آخه هرچی او گفته بود. ما به توصیه های اون گوش نکرده بودیم.آسمون هم دهن باز کرده بودخروار خروار اب از اون بالارو سرما می ریخت.مثل موش اب کشیده شده بودیم. به کف دره نگاه می کردیم . سیلاب به شدت اون پایین ادامه داشت وسطح آب هر لحظه بالاتر می اومد.حسابی افتاده بودیم توی هچل !لحظاتی پر از وحشت و هول و هراس!چه وضعیتی در انتظار ما بود ؟!خدا می دونست.

مامان رضا رو به ما کرد و گفت:من همین جا یه نصیحت برای همتون دارم که اونو از رادیو شنیدم.ما هم توی اون سر و صدای بارون و رعد و برق گوشهامون رو تیز کردیم و سعی کردیم صداشو رو بشنویم.

اون مارونجات داده بود.ماهم منتظر شنیدن پیام فرمانده عملیات نجات بودیم.

اون گفت:

1- زن شاعر نشین!

2- دخترتون رو به شاعر ندین!

عکس1

عکس 2

عکس 3

عکس 5

عکس 6

عکس

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر