کل نماهای صفحه

۱۳۸۸ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

آبیاری (شادی اسمعیلی)

دوران نه چندان دور دانشجویی، ما توی دانشگاه باغبونی داشتیم که همه به دلایل مختلف از دستش شاکی بودند. یکی اینکه به جای بابایی باغبون نازنین( باغبون قبلی دانشگاه) اومده بود و تقریبا داشت گلستان دانشکده رو به بیابون تبدیل می کرد و دیگه اینکه رفتارش معقول نبود، از خیره شدن و نگاه های آزار دهنده اش بگیر تا اینکه بیاد و هر جا که یه جمعی نشستند رو جارو کنه و آب بده و ...

یه روز که ما با بچه ها نشسته بودیم دور میزهای توی حیاط و داشتیم دقیقه نودی تمرینهای مکانیک آماری رو حل می کردیم، ناگهان دیدیم دوش آبه که روی سر ما باز شده، تمام جزوه ها و کتابها و من که اونروز یه مقنعه روشن سر کرده بودم و ملیکا و محدثه که دور میز بودند خیس خیس شدیم و مقنعه من پر از لکه های آب شد. با جیغ و داد و خنده از جا پریدیم ، یه نگاهی به دور و بر کردیم دیدیم ، بله ، آقای باغبون محترم به بهانه آب دادن باغچه ، ما رو آب داده.

خلاصه که کلی عصبانی شدیم ، بچه های که اون دور و بر بودند همه به ما خندیدند و البته چند تایی هم رفتن و باهاش دعوا کردند و دل ما حسابی خنک شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر