کل نماهای صفحه

۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

اندر احوالات ِ داهات ِ تازه شهر شده

امروز از داهات ِ تازه شهر شدمون (خور و بیابانک) برگشتم... یکه و تنها... بقیه رو خور ول کردم که بیام و کارت ورود به جلسه ی دانشگاه آزاد رو بگیرم!
جای شما خالی بود... راستش رو بخواید به قول ِ مامانم تو خور همیشه باید دوربین همراه داشته باشی. چون هر قدم و نیم قدم یه سوژه ی خنده دار پیدا می کنی!
هوای خور خیلی خشک و داغ هست... اما مردمی نرم و
مهربون داره... روزی نیست که عصر بشه و خانواده ها تو خیابون دور ِ هم جمع نشن و با هم حرف نزنن. (یا به قول ما کمیسیون نذارن!) دیروز که برای خرید به خیابون رفته بودم. یکی از این اجتماع ها جلوی در ِ چوبی خانه ای قدیمی برقرار بود... اینقدر جمع گرم و صمیمی ای داشتن که یه لحظه دلم خواست برم و تو جمعشون بشینم و گل بگیم و گل بشنویم.
یه کمیسیون هم هر روز جلوی درِ خونه ی همسایه ی روبروی ما برگزار می شه که همه ی عروس ها و بچه هاشون میان و دور مادر شوهر عزیز و گرامی جمع می شن و گل می گن و گل می شنون و سبزی (یا هر چیز ِ پاک کردنی دیگری) پاک می کنند. بعد هم کم کم شواهِر (= جمع مکسر شوهر!) از سر ِ کار می آن و به جمعشون می پیوندند.
خلاصه اینکه خور حال و هوای خاصی داره... هر چی تو تهران ما فک و فامیل همدیگه رو سالی یه بار می بینیم اونا هر روز و هر روز همدیگه رو می بینن!
نکته ی دیگه ای که خیلی تو چشم می زنه آرامش مردم هست..
. تو شهر هیچ آدم مضطربی پیدا نمی کنی! هیچکسی هم عجله نداره! من و شباهنگ رفته بودیم دوچرخه سازی که پنچری ِ دوچرخه ی شباهنگ رو بگیریم.... جاتون خالی آقای دوچرخه ساز یک ساعت و نییییییم داشت پنچری می گرفت! با آرامش تماااام

یا یه مورد خیلی خیلی خیلی جالب وقتی اتفاق افتاد که خونه ی بغلی ما آتیش گرفت. دودی با حجم خیلی خیلی زیاد خونه ی ما رو پر کرده بود و نزدیک بود به آسمون ِ هفتم برسه... ما بچه تهرونی ها هول کردیم و استرس گرفتمون و ریختیم تو کوچه که ای وااای آتیییش! یکی زنگ بزنه آتش نشانیییی!
یهو یه خوری از کنارمون با آرامش کامل رد شد! انگار نه انگار که آتیش گرفته... حالا آرامشش هیچی! به ما هم می گه آتش نشانی نمی خواد که! خودش الان خاموش می شه! من دیگه داشتم کف می کردم اونجا... یه لحظه چشممام رو اون مرد خشک شد... اصلا باورم نمی شد با آتیش به این بزرگی اینطور با ملایمت برخورد کنه!
زنگ زدم آتش نشانی... تلفن رو جواب نمی دادن! بعد از
سه چهار بار تماس گرفتن یکی گوشی رو برداشته و با لحجه خوری می گه: بِله! بفرمایید
با عصبانیت گفتم چرا تلفن رو جواب نمی دید؟
با ملایمت گفت: هاااااااااااااا تلفن زنگ نخورد که!
گفتم: اینجا انتهای خیابون ِ مطهری آتیش گرفته. من سر ِ خیابون می ایستم که اومدید بهتون علامت بدم!
گفت: خو! باشه! الان میاهِم! (این لحجه خوریه ها!)

گفتم پس من منتظرتونم! خدا نگهدار
گفت: هااا یه لحظه صبر کن! شما کی هستی؟
گفتم: شایگان
گفت: هاا خوب هستید؟ الان میاهِم
گفتم خدا نگهدار.
دوباره با همون ملایمت یه کم مکث کرد و گفت: خو! حالا خونه ی کی هست که آتیش گرفته؟
گفتم من چه می دونم!

جواب داد: خو باشه الان میاهم!

من از استرس رگهای گردنم زده بود بیرون... اینقدر آتیش زیاد شده بود و حجم ِ دود بالا رفته بود که دود از لای کاه گل های دیوار بیرون می زد!
با خودم گفتم الان یه ماشین قرمز آتش نشانی با یه آژیر سر می رسه! احتمالا سرعتش هم زیاده. باید سر ِ خیابون دقت کنم که به موقع بهش علامت بدم.

به انتهای خیابون خیره شدم در حالی که زیر چشمی آتیش رو هم نگاه می کردم.
شد 5 دقیقه! هیچکی نیومد! شد 10 دقیقه! هیچکی نیومد! شد 15 دقیقه ...
مونده بودم که چرا نمی آد پس؟ آخه از این سرِ خور تا اون سر ِ خور پیاده فقط 20 دقیقه راه هست... ماشین آتش نشانی با اون سرعتش باید سر ِ 3 دقیقه می رسید.

خلاصه بعد از 15 دقیقه دیدم یه کامیون ِ "سبز"(!) که پشتش یه تانکر آب هست، داره آروم آروم به سمت ِ ما می آد... اصلا آژیر هم نداشت. گفتم شاید برای راه سازی ِ پشت خونه آب اورده. اما اینطور نبود... اون آتش نشانی بود...

کنار ِ من به آرومی پارک کرد. فقط یه راننده سوار ِ ماشین بود.
با همون ملایمت ِ خوری گفت: سِلام. خوب هستین؟ خو کجا آتیش گرفته؟
من که صورتم از استرس قرمز شده بود گفتم اوناهاش اون پشت!
پیاده شد که آتیش رو بهتر ببینه. پیاده که شد.... چشمتون روز ِ بد نبینه! به جای لباس آتش نشانی یه پیرهن مردونه ی سفید ِ چهار خونه با یه شلوار ِ مشکی ِ گشاد و دمپایی پ
وشیده بود! تازه پیرهنش رو هم روی شلوارش انداخته بود.

آروم اومد و شیلنگ رو از پشت ماشینش باز کرد و شیر رو آروم آروم باز کرد و به سمت آتیش رفت. من رفتم پشت بوم ِ خونه ی خودمون که ببینم تو خونه ی گرفتار حریق چه خبره! آشپزخونشون آتیش گرفته بود. در ِ آشپزخونه هم به حیاط باز می شد.
آقای آتش نشان با آرامش کامل در حیاط نشسته بود (به گونه ا
ی که ایرانیان هنگام قضای حاجت بر روی سرامیک سفیدی می نشینند!) و شیلنگ را در دستش گرفته بود و به داخل آشپزخانه آب می پاشید. طوری که انگار دارد گُل ها را آب می دهد!
بعد از 10 دقیقه آبیاری ِ آشپزخانه تازه یادش افتاده که بپرسد که آیا درون آشپزخانه بشکه ی نفت هست یا نه! که خوشبختانه جواب منفی بود!
بالاخره آتیش خاموش شد و قائله ختم شد...

و ما فهمیدم مردم خور دیگر آخرِ آرامش هستند. و هر چه حرص بخوری و جوش بزنی و استرس به خرج بدی! اونها در سخت ترین و هولناک ترین شرایط هم با آرامش تمام کارشون رو انجام می دن!



من و بزغاله!
(فعلا دوربین هنوز خور هست! هر موقع محمدتقی اورد عکس های بیشتری می ذارم)


۸ نظر:

  1. سلام دایی رضا. خوبی؟
    من هر کاری می کنم وظیفه ی خودم می دونم و از رو علاقه انجام می دم:">

    دایی رضا. وبلاگ سوت و کور شده...
    نمی شه یه کاری کنی مثل قبل بچه ها همه بیان؟:-S

    پاسخحذف
  2. خیلی عالی بود
    طنزش هم عالی بود
    از همه مهمتر داره خواص این و بلاگ درپرورش طنز پردازی شما اشکار می شه. شاید اگه این وبلاگ نبود. این خاطره جالب همون جا در ذهن تو مدفون می شد.ولی الان تبدیل به یه خاطره شد.
    یه این خاطره تو وبلاگ قبلی بذار که از اونجا هم بهش دسترسی باشه

    پاسخحذف
  3. جمله اخر رو تصحیح می کنم
    لینک این خاطره رو تو و بلاک قبلی هم بذار یا اصلا همش رو بذار

    پاسخحذف
  4. با سلام وعرض ادب
    خیلی عالی بود
    امیدوارم این حس خوب همیشه ودر همه شرایط در شما باقی بماند

    پاسخحذف
  5. امیرحسین جان سلام
    داستان بسیار جالبی بود
    در مورد آ ر ا م ش چیزی که به آسانی بدست نمیاد این ارامش که می گی توی ته چهره همه مردم خور یا شاید بهتر بگم مردم کویر کاملا" مشهوده
    وقتی شعرهای سهراب سپهری می خونی به همین نتیجه می رسی "فتح یک کوچه به دست دو سلام"
    می بینی دوستی چه راحت اونجا آغاز می شه

    "خانه دوست کجاست؟
    در فلق بود که پرسید سوار
    آسمان مکثی کرد
    رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت
    به تاریکی شنها بخشید"

    می بینی تماما احساس و آرامش و جذابیت سادگی

    پاسخحذف
  6. سلام سلام. سلام به دایی رضا سلام به ناهید خانم
    سلام به غایبین!!!!!

    من یه چیزی برام سواله... چرا هیچکی نیست پس؟؟؟؟؟؟

    پاسخحذف
  7. امیر حسین جان سلام
    اولا ممنون از زحماتی که کشیدی. وبلاگ زیبائی شده اما چرا اسم آقای شایگان در نویسندگان نیست وناهید خانم که به اون قشنگی مینویسند وسایر بچه ها مثل شاداب وشادی....
    دوما. خاطره جالبی بود اما آنچه که بیش از هر چیز از این خاطره به من منتقل شد شدت اظطراب ودلشوره تو بود تا آرامش اهالی آنجا که البته به نظرم در واقع هم همینطور بود. وجای سوال برام است که بقیه خانواده در چه حالی بودند چون اینطور که تو بیان کردی- گویا تنها بودی...
    البته در نتیجه هم دیدیم که آرامش آتش نشان بی دلیل هم نبود وشاید عادت داشتند وحتی اگر هم نمیامد به قول آن رهگذر خودش خاموش میشد . واین آرامش نتیجه تجربه آنها میتواند باشد.
    بهر حال خاطره خوبی بود علی الخصوص که حسابی مارا وسوسه به دیدن خوروبیابانک کردی
    موفق باشی

    پاسخحذف
  8. سلام خانم ایازی.... خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
    خوب هستید؟

    راستش رو بخواید اینجا مثل بلاگفا نیست که من اسم عضو ها رو بنویسم. اینجا من فقط می تونم از طریق ایمیل دعوت نامه بفرستم. و هر کس که فرم عضویت رو پر کنه اسمش اینجا می آد...

    من برای همه ی بچه ها 2 بار دعوت نامه فرستادم و منتظرم که یکی یکی بیان....

    الان آقای شایگان یا همون دایی رضا با نام شباهنگ تو وبلاگ مطلب می نویسن.

    پاسخحذف