با سلام خدمت همه ی دوستان
اولین روز ورود به دبیرستان بود . آره دبیرستان دولتی روزبه نزدیک میدان ژاله .من همیشه اولین روز شناخته می شدم چون سر صف فامیلی مرا که می خواندند همه می خندیدند. پرویز ( شتر رنگ ) . یک دوستی داشتم بنام ( محرم یوسف اورنج ) اون هم زود شناخته می شد . ما معروف به شترنج و اورنج شده بودیم لقب دوست من سیا بود .چون رنگ چهره اون تیره بود . دبیرستان دو شیفت بود صبح و ظهر ، صبح بخیر و خوشی گذشت و ظهر زنگ تفریح سیا به توالت رفت وقتی برگشت گفت :علی روی سقف توالت دوتا چوب هست .جون می ده برای پرچم. زنگ آخر اونا را می بریم . من مخالفت کردم ولی زنگ آخر سیا به زور مرا برد. چوبها برداشت رد کرد زیر لباسش یکی را سمت راست دیگری سمت چپ از پا تا سینه . دبیرستان ما دوتا در داشت یکی سمت راست که هم سمت حیاط بود صبح از اونجا بیرون رفتیم . بعد ازظهر سیا صبر کرد همه بروند ،وقتی آمدیم متوجه شدیم در چپ بازه که حدود چندتا پله داره. نزدیک پله ها سیا قادر به رفتن نبود چون پاش خم نمی شد . ناظم ما آقای طاهری امد بالا ما را دید گفت زود باشید . هر دوی ما ایستاده بودیم . آقای طاهری گفت یالا زود . من گفتم: آقا اورنج پاش درد می کنه ناظم دوباره فریاد زد زود ! سیا ی بیچاره امد پاش را بلند کنه بره روی پله ولی چوبها مانع شد . آقای طاهری اومد پایین سیا را هول داد اون افتاد زمین همه چیز لو رفت . ما را بردن دفتر ، مدیر ماآقای امیدنیا بودکه خدا رحمتش کنه . همراه آقای طاهری افتادند به جان ما و تا تونستند کتک زدنند . یادمه ناظم می گفت اینا که روز اول چوب پرچم را بردند. فردا بلندگوی مدرسه را می برند و باز می زد . از شترنج و اورنج تعهد گرفتند که آدم بشند . من که نشدم از سیا هم خبر ندارم .
دوستان سر شما را درد آوردم ، این اولین خاطره من از ورود به دبیرستان بود . و هزاران خاطره که باقی مونده .
شاد و سر بلند باشید
اولین روز ورود به دبیرستان بود . آره دبیرستان دولتی روزبه نزدیک میدان ژاله .من همیشه اولین روز شناخته می شدم چون سر صف فامیلی مرا که می خواندند همه می خندیدند. پرویز ( شتر رنگ ) . یک دوستی داشتم بنام ( محرم یوسف اورنج ) اون هم زود شناخته می شد . ما معروف به شترنج و اورنج شده بودیم لقب دوست من سیا بود .چون رنگ چهره اون تیره بود . دبیرستان دو شیفت بود صبح و ظهر ، صبح بخیر و خوشی گذشت و ظهر زنگ تفریح سیا به توالت رفت وقتی برگشت گفت :علی روی سقف توالت دوتا چوب هست .جون می ده برای پرچم. زنگ آخر اونا را می بریم . من مخالفت کردم ولی زنگ آخر سیا به زور مرا برد. چوبها برداشت رد کرد زیر لباسش یکی را سمت راست دیگری سمت چپ از پا تا سینه . دبیرستان ما دوتا در داشت یکی سمت راست که هم سمت حیاط بود صبح از اونجا بیرون رفتیم . بعد ازظهر سیا صبر کرد همه بروند ،وقتی آمدیم متوجه شدیم در چپ بازه که حدود چندتا پله داره. نزدیک پله ها سیا قادر به رفتن نبود چون پاش خم نمی شد . ناظم ما آقای طاهری امد بالا ما را دید گفت زود باشید . هر دوی ما ایستاده بودیم . آقای طاهری گفت یالا زود . من گفتم: آقا اورنج پاش درد می کنه ناظم دوباره فریاد زد زود ! سیا ی بیچاره امد پاش را بلند کنه بره روی پله ولی چوبها مانع شد . آقای طاهری اومد پایین سیا را هول داد اون افتاد زمین همه چیز لو رفت . ما را بردن دفتر ، مدیر ماآقای امیدنیا بودکه خدا رحمتش کنه . همراه آقای طاهری افتادند به جان ما و تا تونستند کتک زدنند . یادمه ناظم می گفت اینا که روز اول چوب پرچم را بردند. فردا بلندگوی مدرسه را می برند و باز می زد . از شترنج و اورنج تعهد گرفتند که آدم بشند . من که نشدم از سیا هم خبر ندارم .
دوستان سر شما را درد آوردم ، این اولین خاطره من از ورود به دبیرستان بود . و هزاران خاطره که باقی مونده .
شاد و سر بلند باشید
این خاطره رو آقای شترنگ تو بخش نظرات قبلی نوشته بودند.
پاسخحذفمن هم اونو آوردم اینجا
بالاخره فردا تعطیلیه فرصت خوبی. برای خوندن این خاطرها.
این خاطره منو یاد دو تا موضوع انداخت.
یکی یاد این شعبده باز ها که با چوب راه می رن و قدشون با چوب می شه سه متر و لباس های بلند می پوشن
یکی هم یاد خاطرات خودم با چوب یادم افتاد. من هم چند سالی با چوب زیر لباس زندگی کردم.
اون سالها نمی شد ساز رو دستت بگیری و تو خیا بون راه بیفتی.من همیشه یه نی زیر پیر هنم بودو اون رو از زیر پیراهن و زیر کمر بند رد می کردم. معمولا مشکلی پیش نمی اومد. و کسی نمی دید.ولی امان از اون وقتی که لازم بود که یه نی بلند با کوک پایین رو با خودم همراه داشته باشم. این کار دوتا مشکل داشت. یکی اینکه این نی بلند لیز می خورد و از پاچه شلوارم می زد بیرون بعد من باید کاملا سیخ حرکت کنم که موضوع لو نره .مثل این سرباز ها که رژه میرن مجبور بودم خیلی شق و رق راه برم. دیگه نمی تونستم پام رو از زانو خم کنم.بعد مجبور بودم اون یکی پام راهم مثل اون حرکت بدم. کاملا مثل این رباط ها راه می رفتم .تا به یه جای امن برسم.
بعضی وقت ها هم حواسم نبود نی زیر لباسمه. یه دفعه می شستم تو تاکسی یه هو یه میله به اندازه ده سانت از شونه ام می زد بالا .حالاباید هی وول می خوردم که کسی متوجه نشه نی همراه منه.
حالا که این روز ها می بینم بچه ها ساز هاشون رو راحت تو خیا بون دست می گیرن با خودم می گه عجب دنیایی داریم ما!