سلام و صد سلام و درود و هزاران درود!
همه چیز از آنجایی آغاز گشت که شنبه صبح مورخ 25 مهر ماه 1388 مصادف با 28 شوال سال نمی دانم چند و 17 اکتبر سال 2009 میلادی ساعت 7:30 به کلاس فیزیک اندرون شدیم! حال که چه ارتباطی به کلامی که همی خواهم گفتن داشت خودمان هم اندر کفش مانده ایم. بگذارید بنویسیم شاید آن وسط مسط ها ربطش پیدا شد.
معلم محترم و گرامی فیزیک هم طبق معمول با پژو آر دی اش به مدرسه آمده بود و از آنجایی که توهم الگانس زده بود کف دستی افسار پژو (همان فرمان خودمان) را پیچانید و پارک نمود.
خلاصه کلاس شروع شد و تازه فهمیدیم که ای داد بیداد؛ درس امروزمان راجع به امواج مکانیکی و ارتعاش و لرزونک و بلرزون و اینجور چیز هاست و همچنین یاد ژله بسیار کردیم با دوستان که به حق در لرزیدن کسوت استادی دارا می باشد.
همینطور بحث ادامه یافت تا اتفاقی که نباید می افتاد، سرانجام افتاد و معلممان مثالی از خود به صورت ما پرت نمودند که دم از زلزله می زد و اینکه زلزله هم ارتعاشیست عظیم و شروع کرد به پز دادن که خانه شان مقاوم است و در هنگام بلا ریزش ننماید و حسابی به ریش کچل ما (!) خندید که خانه ی شما را باد هم می کوبد چه برسد به زلزله و ما بسیار غمگین گشتیم از این واقعه.
و ساعات گذشت تا به زنگ مورد علاقه و دوست داشتنیمان یعنی زنگ ناهار رسیدیم. طعامی تناول نمودیم و عزم ساعتی خوابیدن در طبقه ی دوم مدرسه نمودیم که قرار بود تا شب هنگام به تحصیل علم مشغول باشیم و استراحت واجب بود.
و من بالشتکی به زیر سر نهادم و چشمانم را نبسته به خواب عمیقی فرو رفتم که اگر کل آسمان ها و زمین را سوراخ کنید به عمق خواب من نشاید رسیدن!
و در خواب بودم که حس نمودم زیر سرمان ویبره اندود شده است و شدیدا می لرزد. و چون سنگینی خواب بسیار بود آن را جدی نگرفتم و دوباره سر بر بالین نهادم و به خواب رفتم و با خود فکر کردم حتما لرزش سرمان از لرزش تلفن همراهمان که زیر بالشتک به صورت قاچاقی مخفی نموده بودیم حاصل شده است.
و حدود نیم ساعت بعد دوستان قصد بیدار کردن ما نمودند که درس آغاز نماییم تا بتوانیم از کابل آسانسور موفقیت به صحت بالا رویم!
و ما بلند شدیم و همچنان از شدت خواب تلو تلو خوران مسیر می پیمودیم که به آب برسیم تا بر و روی خود را شستشو دهیم. در حین طی طریق مدیر عظیم الجثه مان به حالت بسیار ذوق زده (گویی که به جلوی چشمان خر تی تاپ گرفته اند) جلوی بنده ظاهر گشت و به بنده گفت: «آقای بدخشان شما زلزله را نفهمیدید؟» و من از شدت تعجب شاخ در آوردم که «کدام زلزله؟» و یکی از همراهان گفت:«ای خاک بر سرت باد! زمین با چنان شدتی لرزید که مدرسه خالی از سکنه شد و همه به حیاط پناه آوردند و تو همچنان در کلاس در خواب بودی» و من گفتم «مرگ من؟» و دیگری گفت: «آری. ما همه از کلاس فرار نموده بودیم و در حیاط می لرزیدیم که کاشف به عمل آمد که تو هنوز در کلاس در خوابی و انگار نه انگار که زلزله ای آمده است» و من بهت زده شدم از این غلفت عظیم و به این امر پی بردم که یقینا دنیا را آب ببرد من را خواب می برد یا به عبارتی دیگر نارنجک که سهل است بمب اتم هم در بستر بنده منفجر شود همچنان به خواب ادامه خواهم داد.
سپس به یاد پز های تو خالی ِ دبیر فیزیک مان افتادیم و رفتیم تا احوال ایشان را بپرسیم که دستگیرمان شد که همسر ایشان از همه بیشتر ترسیده اند و از ترس، قصد زندگی در پارک نموده اند و آنجا دریافتیم که چقدر سق معلممان سیاه است و «مشک آن است که خود ببوید، نه آنکه عطار بگوید...!»
عکس ساختمان و کامیون در آغوش هم (چه می کند این عشق..!)
همه چیز از آنجایی آغاز گشت که شنبه صبح مورخ 25 مهر ماه 1388 مصادف با 28 شوال سال نمی دانم چند و 17 اکتبر سال 2009 میلادی ساعت 7:30 به کلاس فیزیک اندرون شدیم! حال که چه ارتباطی به کلامی که همی خواهم گفتن داشت خودمان هم اندر کفش مانده ایم. بگذارید بنویسیم شاید آن وسط مسط ها ربطش پیدا شد.
معلم محترم و گرامی فیزیک هم طبق معمول با پژو آر دی اش به مدرسه آمده بود و از آنجایی که توهم الگانس زده بود کف دستی افسار پژو (همان فرمان خودمان) را پیچانید و پارک نمود.
خلاصه کلاس شروع شد و تازه فهمیدیم که ای داد بیداد؛ درس امروزمان راجع به امواج مکانیکی و ارتعاش و لرزونک و بلرزون و اینجور چیز هاست و همچنین یاد ژله بسیار کردیم با دوستان که به حق در لرزیدن کسوت استادی دارا می باشد.
همینطور بحث ادامه یافت تا اتفاقی که نباید می افتاد، سرانجام افتاد و معلممان مثالی از خود به صورت ما پرت نمودند که دم از زلزله می زد و اینکه زلزله هم ارتعاشیست عظیم و شروع کرد به پز دادن که خانه شان مقاوم است و در هنگام بلا ریزش ننماید و حسابی به ریش کچل ما (!) خندید که خانه ی شما را باد هم می کوبد چه برسد به زلزله و ما بسیار غمگین گشتیم از این واقعه.
و ساعات گذشت تا به زنگ مورد علاقه و دوست داشتنیمان یعنی زنگ ناهار رسیدیم. طعامی تناول نمودیم و عزم ساعتی خوابیدن در طبقه ی دوم مدرسه نمودیم که قرار بود تا شب هنگام به تحصیل علم مشغول باشیم و استراحت واجب بود.
و من بالشتکی به زیر سر نهادم و چشمانم را نبسته به خواب عمیقی فرو رفتم که اگر کل آسمان ها و زمین را سوراخ کنید به عمق خواب من نشاید رسیدن!
و در خواب بودم که حس نمودم زیر سرمان ویبره اندود شده است و شدیدا می لرزد. و چون سنگینی خواب بسیار بود آن را جدی نگرفتم و دوباره سر بر بالین نهادم و به خواب رفتم و با خود فکر کردم حتما لرزش سرمان از لرزش تلفن همراهمان که زیر بالشتک به صورت قاچاقی مخفی نموده بودیم حاصل شده است.
و حدود نیم ساعت بعد دوستان قصد بیدار کردن ما نمودند که درس آغاز نماییم تا بتوانیم از کابل آسانسور موفقیت به صحت بالا رویم!
و ما بلند شدیم و همچنان از شدت خواب تلو تلو خوران مسیر می پیمودیم که به آب برسیم تا بر و روی خود را شستشو دهیم. در حین طی طریق مدیر عظیم الجثه مان به حالت بسیار ذوق زده (گویی که به جلوی چشمان خر تی تاپ گرفته اند) جلوی بنده ظاهر گشت و به بنده گفت: «آقای بدخشان شما زلزله را نفهمیدید؟» و من از شدت تعجب شاخ در آوردم که «کدام زلزله؟» و یکی از همراهان گفت:«ای خاک بر سرت باد! زمین با چنان شدتی لرزید که مدرسه خالی از سکنه شد و همه به حیاط پناه آوردند و تو همچنان در کلاس در خواب بودی» و من گفتم «مرگ من؟» و دیگری گفت: «آری. ما همه از کلاس فرار نموده بودیم و در حیاط می لرزیدیم که کاشف به عمل آمد که تو هنوز در کلاس در خوابی و انگار نه انگار که زلزله ای آمده است» و من بهت زده شدم از این غلفت عظیم و به این امر پی بردم که یقینا دنیا را آب ببرد من را خواب می برد یا به عبارتی دیگر نارنجک که سهل است بمب اتم هم در بستر بنده منفجر شود همچنان به خواب ادامه خواهم داد.
سپس به یاد پز های تو خالی ِ دبیر فیزیک مان افتادیم و رفتیم تا احوال ایشان را بپرسیم که دستگیرمان شد که همسر ایشان از همه بیشتر ترسیده اند و از ترس، قصد زندگی در پارک نموده اند و آنجا دریافتیم که چقدر سق معلممان سیاه است و «مشک آن است که خود ببوید، نه آنکه عطار بگوید...!»
زلزله نامه
اثر امیرحسین بدخشان
متخلص به : شیرین عقل،
آی کیو، نمکدون، هر هر و ...
(که همگی القاب از الطاف دوستان است!)
به تاریخ 1388/7/26
اثر امیرحسین بدخشان
متخلص به : شیرین عقل،
آی کیو، نمکدون، هر هر و ...
(که همگی القاب از الطاف دوستان است!)
به تاریخ 1388/7/26
عکس ساختمان و کامیون در آغوش هم (چه می کند این عشق..!)
آقا یه سوالی! میزان حضور من تو وبلاگ با حضور بقیه نسبت عکس داره؟!!!
پاسخحذفچرا من که پر رنگ می شم بقیه کمرنگ می شن؟:-S
البته کلا من ناراحت نیستمااااا:D
یه داستان خوشگل معلم ادبیاتمون گفت می خوام هر وقت جمعمون جمع شد بگم که همچین ذوق زده شم:D
سلام دوستان ببخشید که خیلی غیبت کردم. اما به یادتان هستم وبه امید خدا به زودی منهم شروع به نوشتن میکنم
پاسخحذفراستی جای من خیلی در آن روز خالی بود. مگه نه........