کل نماهای صفحه

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

زلزله نامه

سوم راهنمایی بودم. موقع امتحانای خرداد بود و ما همه سرگرم امتحان دادن و درس خوندن. تا اینکه اون روز رسید. فرداش مزخرف ترین امتحان عمرم یعنی امتحان تاریخ داشتم و چون ازش بدم می اومد هیچی بلد نبودم و به طور وحشتناکی کتاب رو گاز می زدم تا بلکه یه نمره ای بگیرم و خلاص شم! (حالا نگید خرخونه ها! اون زمان که ما درس می خوندیم سال سوم راهنمایی هم نهایی بود و باید جوابای سوالات رو مثل کتاب می نوشتیم تا نمرمون رو بدند! (هی! یادش بخیر جوونی!) ) حسابی هم عصبانی بودم و هر صفحه که می خوندم یه بار کتاب رو پرت می کردم تو دیوار تا دلم خنک شه!
تا عصر همین وضعیت ادامه داشت. بالاخره تصمیم گرفتم از تختم بلند شم و یه دوری بزنم که هم آب و هوایی عوض کرده باشم ، هم یکم خستگیم در بره. بلند شدم ؛ یه کم کش و قوس به بدنم دادم که قولنجم بشکنه؛ بعد هم شروع کردم به متر کردن عرض خونه (منظور نویسنده همان قدم زدن در عرض خانه می باشد!) همینطور که من داشتم خونمون رو متر می کردم (قدم می زدم!) دیدم که زن داییم اومد تو خونمون.
با هم سلام کردیم و اون رفت تو آشپزخونه منم رفتم سرِ درسم. از رو تخت خوابیدن خسته شده بودم برای همین صندلی چرخ دار پشت میز کامپیوتر رو کشیدم وسط چهارچوب در و نشستم روش که درس بخونم. (البته هیچ انسان عاقلی وسط چهارچوب درس نمی خونه! حالا من چطوری به فکرم رسید اونجا می شه درس خوند، دیگه خدا می دونه!)
خلاصه نشستم رو صندلی و کتابم رو باز کردم و دوباره شروع کردم به حفظ کردن اسم بچه ها و نوه ها و نتیجه ها و ندیده ها و فتوحات و اسامی سربازان و طی کشان و گورکنان و خلاصه همه ی چیزهایی که به شاهان محترم ربط داشت!

بیست دقیقه ای از خوندنم گذشته بود و حسابی تو کتاب غرق شده بودم که احساس کردم دارم قر ِ کمر می دم! کمرم بی اختیار داشت قر می داد و من هم متعجب با چشم های گرد شده بهش زل زده بودم که یهو دیدم زن دایی و مامانم مثل تیری که از تو دوشکا در بره ، از آشپز خونه پریدن بیرون و از خونه فرار کردن!
تازه فهمیدم که ای دل غافل داره زلزله می آد! از رو صندلی جست زدم و حالا ندو کی بدو! از طبقه ی چهارم خونمون 5 پله رو یکی می کردم و مثل اسب (دور از جون ِ اسب) می دوییدم! وقتی رسیدم به حیاط دیدم همه اونجان و دارن باهم داد می زنن :«بیاید پایین!»
بالا رو نگاه کردم دیدم به به! محمدتقی و شباهنگ دارن تو بالکن ما بازی می کنن! انگار نه انگار که زلزله ای اومده!
بالاخره از داد و فریادی که مامان من و داییم اینا سر داده بودن فهمیدن که زلزله اومده و زودی اومدن پایین! (البته زلزله که تموم شده بود!)

وقتی همه دور هم جمع شدیم ، کنفرانسی با موضوع:« تحلیل و بررسی زلزله و چگونگی پیدایش آن در محیط های شهری و روش های مقابله با خطر و امداد رسانی به مجروحان و همچنین پیش بینی زمان وقوع زلزله های بعدی یا به عبارتی پس لرزه ها» تو حیاط آغاز شد و هر کسی شروع کرد به تحلیل و بررسی و بیان عقیدش! البته این جلسه چون یک جلسه ی اضطراری بود سریع تموم شد و ما تصمیم گرفتیم که بشینیم پای تلفن و به همه ی فک و فامیل زنگ بزنیم ببینیم از دماغ کی خون اومده از دماغ کی خون نیومده! اما تا گوشی رو برداشتیم خانوم تلفنچی محترم اصلا مهلت نداد و مثل بختک پرید وسط و گفت:«به علت شلوغی خط ها امکان تماس ممکن نمی باشد» ما که نتوانسته بودیم از حال اقوام آگاه بشیم دلهره وجودمان را گرفت و جلسه ی دیگری با موضوع :«حالا اگه پس لرزه هاش نصفه شب بیاد کجا بخوابیم که زود در بریم؟» تشکیل دادیم و به بررسی تک تک نقاط امن و نزدیک خروجی خانه پرداختیم که در نهایت تصمیم بر آن شد که شب رو خونه ی دایی رضا بخوابیم که اگه زلزله اومد زود فرار کنیم! من رفتم خونمون و شناسنامم رو برداشتم و گذاشتم تو جیبم که اگه مردم حد اقل بدبختا بدونن رو سنگ قبرم چی بنویسن! (آخه من خیلی خوش خواب می باشم و کلا اگر از آسمون سنگ و شهاب سنگ و زغال سنگ و اینها بباره بازم بیدار نمی شم!)

خلاصه ما اومدیم و خونه ی دایی رضا خوابیدیم و من از ترس اینکه موقع زلزله از خواب بیدار نشم تا حدود ساعت 2-3 بیدار بودم و برای اینکه خوابم نبره تاریخ می خوندم.
و اون شب تنها مونس و همدم من همین کتاب تاریخم بود که ازش متنفر بودم!

_____________________
نتیجه ی اخلاقی:
1- شکم که بدون اراده ی ما قر نمی ده! پس هر وقت ش کمتون شروع کرد قر دادن بدونید که چیز مشکوکی داره اتفاق می افته!
2- خانه ی مقاوم بخرید تا مثل ما با یک زلزله ی 4 ریشتری موهایتان بر تن سیخ نشود و 5 پله یکی نکنید!
3- بعضی وقتا اونهایی که ازشون متنفریم تو سختی ها می تونن بهترین مونسمون باشن! پس دست دوستی هیچ کسی رو رد نکنیم!
4- تصویری که این پایین مشاهده می کنید واقعی هست و هیچ گ ونه دستکاری فوتوشاپی توش نشده! (پرش رو دارید؟!)
5- شخصی که در این تصویر می بینید بلای خانمان سوز است! ماشالله ریشاش در اومده اما هنوز کودک درونش زندست و حسابی هم شیطونی می کنه! قدرت تخریبش هم 7 کیلو متر مربع در ثانیه هست!



۴ نظر:

  1. اصلا نگران زلزله نباش!
    اصلا نگران قديمي بودن خونه نباش.
    خونه اي كه با وجود زلزله اي چون تو خم به ابرو نياورده(عكس رو داشته باش!).
    از همه زلزله ها در امان خواهد بود.

    پاسخحذف
  2. درود بر همه
    اهير حسين هر چه كردم نتونستم تجسم كنم كه وقتي زلزله ميشه اول كمر به چرخش درمياد. آخه من يادمه در زلزله رودبار..كه تهران هم شديد لرزيد. من در حال كتاب خوانده بودم .وقتي ديوارها به صدا درآمد اول فكر كردم سوسك آمده(قرچ قرچ ميكنه) يكدفعه فهميدم زلزله است .وقتي پريدم تو سالن.. وسط سالن ..ميگفتم من چرا اينجوري شدم .خودم ثابت بودم اما همه چيز ميچرخيد....حالا چطوري در مورد تو همه چيز ثابت بوده فقط كمرت ميچرخيده!!!!!! حتما كمرت فقط رو خط زلزله بوده....
    واما در مورد نتايجت با قسمت اول بند 3 خيلي موافقم وبا قسمت آخر بند 3 خيلي مخالف.... اين خيلي خطرناكه كه دست دوستي هركس را قبول كرد...يادتان باشد از هر دستي دوستي بر نمي آيد. بعضي دستها ، دست را ميگيرند وتا بخودت بيائي ... آدم را به مخ به زمين ميكوبند كه ديگه ......

    پاسخحذف
  3. سلام سلام درود درود.

    1)دایی رضا کاملا باهات موافقم! من شبی نیست که تو این خونه یا وارونه نشم یا کلا یه کاری نکنم! (به عکس توجه شود!)
    و واقعا به این خونه تبریک می گم که با اینکه لرزه های شدیدی به ستوناش می افته من رو تحمل می کنه!:D
    این امواج زلزله ای من حتی مدرسه رو هم تحت تاثیر قرار داده و بچه های مدرسه در یک حرکت جمعی به من گفتن که :«بیچاره زنت!» استدلالشون هم این بود که بد بخت شوهر می کنه که یه سقفی بالا سرش باشه که زلزله های زندگی آوار رو سرش نریزه! غافل از این که شوهرش (یعنی من!) دست زلزله هایتی رو هم از پشت بسته! (البته خودمونیم ها! فکر کنم من داشتم می پریدم که این عکسا رو بگیرم زمین لرزیده هایتی ریخته به هم!) لذا من همینجا از مردم بلا دیده ی هایتی عذر می خوام و قول می دم که از این به بعد زلزله های خفیف تری رو به وجود بیارم! به به!

    و امااااااااااااااااا

    2)خانم ایازی در مورد کمر قر دادن ، من هم موافقم که غیر عادیه یه کم! اما خوب یه بحث فلسفی هست که می گه من کجام عادیه؟ اما فکر کنم به این خاطر بوده که من رو صندلی چرخدار بودم و چون صندلی فقط با یک پایه به زمین متصل می شه و احتمالا لرزش اون پایه زیاد شده بوده و تمامش رو به کمرم منتقل کرده و باعث شده که کمرم همچین قر بیاد! (البته گاهی مواقع کم از خود ِ درخت هم هست! که حالا ما به مواقعش کاری نداریم!) بازم به به!
    در مورد بند 3 هم من با شما موافق ترم. خودم یه کم زیادی احساسی برخورد کردم و الان که کامنت شما رو خوندم و با منطقم سراغ این قضیه رفتم فهمیدم که واقعا قسمت دوم بند 3 یه تبصره می خواد (فرق بند و تبصره چیه؟!)

    3- یه چیزی امروز فهمیدم کلی ذوق کردم! تو کتاب شیمیمون نوشته متانوئیک اسید یا همون فورمیک اسید هست که باعث می شه وقتی مورچه ی محترم نیشمون می زنه پوستمون می خاره و می سوزه.
    و نوشته که برای اینکه اسید فورمیک بسازن موچه های بدبخت رو می گیرن همچین قشنگ می جوشوننشون که قل قل کنن بعد تقطیرشون می کنن و اسید رو از جونشون می کشن بیرون! (کجاش جای ذوق کردن داشت خودمم نمی دونم!) اما بیچاره مورچه هه که می گیرن به خاطر اسیدش تقطیرش می کنن!

    4- خانه ی ما سقف دارد. من خانه مان را دوست دارم. پدر نان دارد. او با اسب آمد. باران می بارد. زلزله دوست ما است. به به!

    5- خدایا! تمام کسانی را که در این مطقع نفس گیر از زندگیشان (کنکور) دچار اختلالات روانی شده اند شفا بده! الهی آمین! به به!

    پاسخحذف
  4. سلام میگن سلام مستحبه جوابش واحب اهای کسایی که وبلاگو می خونیداما نظرنمیدیدباشماهستم البته اینوبه خودم هم گفتم

    پاسخحذف