کل نماهای صفحه

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

خاطره اي از آقاي شترنگ

پرويزشترنگ گفت...


با سلام خدمت دوستان سايبان آرامش ماه


اميدوارم آرامش شما را بهم نزنم ، اين هم


يك خاطره ديگه.


زمستان سال 55 بود.


به دبيرستان دولتي روزبه مي رفتم.


دبيرستان ما خيلي شلوغ بود و ما هم بچه


هاي شيطون .


وقتي به مسئوليين مدرسه فكر مي كنم مي


بينم چقدر اونا تلاش مي كردن و چقدر كار


سرو كله زدن با ما ها دشوار بوده.


اون سال من پنجم طييعي بودم.


پنجم طبيعي2

درس فيزيك را دوست نداشتم. دبير ما درس را به سرعت مي گفت و مي نشست رو صندلي و مشغول چرت زدن مي شد. اونهم به كارش بي علاقه بود. آخه اون علاوه بر معلمي بسازو بفروش هم بود .

امتحانات ثلث اول نزديك بود.من نمي دونسم با اين وضعيت درس دادن معلم و درس نخوندن من تكليف چه خواهد شد. اما معلم مهربان ! وماهر !فكر همه جاي كار رو كرده بود.

بيست تا سئوال تستي برامون تهيه كرد و گفت: از همين بيست سوال امتحان مي گيرم. توجيه اش هم اين بود كه درس فيزيك امسال(پنجم) هيچ ارتباطي به فيزيك سال ششم ندارد ولذاتلاش در اين خصوص بي مورد است . من ثلث اول هيجده شدم اين يه شاهكار بود توي درسهام .

با همه اين احوال من نه از فيزيك و نه از معلمش خوشم نمي اومد. اون روز سرد زمستون تصميم گرفتم سر كلاس نروم. زنگ اول بود هوا سرد و آفتابي تنبل و بي فروغ به زمين مي تابيد. خيلي از بچه هاي اون كلاس كه ورزش داشتند تو حياط نبودند .بعضي هاشون هم تو حياط بازي مي كردن من هم يه گوشه وايساده بودم و اونا رو نگا مي كردم. مدير دبيرستان من رو كه مثل گاو پيشوني سفيد بودم از تو دفترمدرسه ديده بود و دقيقنا مي دونست مال كدام كلاس هستم. اومده بود بپرسه چرا سر كلاس نرفتم . با لهجه شمالي(رشت) پرسيد؟ شترنگ چرا سر كلاس نرفتي ؟


آقا حالمون خوب نيست .


غلط كردي كه حالت بده !


مي توني تو هواي سرداينجا باشي ولي نمي توني بري سر كلاس؟


آخه آقا ! آخه آقا!


آخه بي آخه.


ديگه نمي خواد بري سر كلاس تا من تكليفتو مشخص كنم.(1)



.

..

....

.....

حدود يك ماه بعد مدير منو تو حياط ديد.

شترنگ !

بله آقا!

چرا سر كلاس نرفتي ؟

آقا خودتون گفتي نرو .

من گفتم؟!

كي گفتم ؟

يك ماه پيش !

شترنگ!

تو يك ماهه سر كلاس نرفتي ؟

آقا به خدا خودتون گفتيد نرو!

خشم را در صورت مدير مي ديدم .

گفت: پدرت را در مي آورم!

تو يك ماهه سر كلاس نرفتي ؟!

همين الآن پرونده ات را مي ذارم زير بغلت!

مي فرستمت سربازي !

گفتم: آقا چه مداركي برا سربازي لازمه تا من بيارم؟!

يك سيلي زد تو صورتم وبا نهايت استيصال و بيچارگي گفت:

شترنگ برو سر كلاس .

دوستان اين هم يك خاطره بود ياد اين شعر زيبا افتادم

(كي شعر تر انگيزد خاطر كه حزين باشد )

به اميد روزي كه از سر شادي براتون بنويسم .

دوستان خوب من

شيطنت ها هم بخشي از دوران جواني ما بود.

البته من زياد هم بد نبودم

يك خاطره دارم از آتش گرفتن دبيرستان وتلاش و كوشش بي حد و اندازه من براي خاموش كردن آتش و نجات بچه ها.

تلاش وكمك من به مدير باعث شد در مقابل همه بچه هاسر صف ازمن تشكر كنه و بگه طي شش سال منو خيلي اذيت كردي ولي با اين كارت همش از دلم در اومد .


***

(1)الان كه فكر مي كنم مي بينم
مدير بيچاره احساس كرده بود رفتن من سر كلاسي كه مدت زيادي هم از اون گذشته شايد نظم كلاس را به هم بزنه و عنوان اينكه من بعلت اينكه دوس ندارم سر كلاس حاضر نشدم،بقيه ي بچه ها رو هم تشويق به قانون شكني و هرج و مرج بكنه. براي همين ضمن اينكه منو تهديد كرد گفت:(اون ساعت) نرم سركلاس.

من هم اينو براي خودم اينطوري تعبير كردم كه لازم نيس سر اون كلاس حاضر بشم.

شايد براي بچه هايي كه اين روزهاتو مدارس غير انتفاعي درس مي خونن و بشدت زير كليد هستن اين موضوع كمي عجيب بياد. و براي نسل ما كه تو مدارس اون روز در س مي خونديم كانلا ملموسه(پاورقي از شايگان)

۲۲ نظر:

  1. من تو پست هاي پارسال ديدم كه آقاي شترنگ چن تا خاطره در بخش نظرات گذاشتن
    من خبر نداشتم و امروز اونها رو ديدم.
    با اجازه ي آقاي شترنگ يه كم اونها رو دست كاري كردم و تو وبلاگ گذاشتم.

    پاسخحذف
  2. با درود.
    خاطرات هميشه تازه هستند . مهم نيست كه پارسال يا چند سال قبل يا امروز گفته شود.
    براي من جالب بود چون منهم از دروس رياضي ومخصوصا فيزيك خيلي خاطره دارم....
    من از ابتدا چون نمي خواستم دكتر ومهندس شوم كتاب رياظييات را بستم ..جوابهاي كه در امتحانات ميدادم ، علي الخصوص در جبر وبه توان رساندن..آنچنان شاهكارهائي ميزدم كه در تاريخ بي نظير بود تا حالا هيچكس نتوانسته آن(توان) هارا بدست آورد...معلم فيزيك هم كهبيچاره كردم چون به جاي معلمي آمده بود كه من خيلي دوستش داشتم..البته بعدها فهميدم كه خيلي به فيزيك علاقه دارم ..اما ديگر خيلي دير شده بود.
    آقاي شترنگ ممنون از نظر زيباي شما ..ما در مقابل اساتيد فقط ميتوانيم به سادگي تشكر كنيم

    پاسخحذف
  3. با سلام خدمت دوستان
    خاطره جالبي بود منو ياد كتاب قصه من و بابام انداخت زماني كه ما بچه بوديم ( البته هنوز هم سني نداريم ) كيهان بچه ها چاپ ميشد آخرين صفحه كيهان بچه ها قصه هاي تصويري بود كه در عين حال كه طنز بود حاكي از عشق و علاقه پدري به فرزندش بود ميخواستم از آقاي شايگان خواهش كنم اگه ميتونه و دانلود كتابهاش موجود، تو وبلاگ بگذاره البته الان كتابهاش چاپ شده

    پاسخحذف
  4. حسنك كجايي
    تو دوران كودكي ميون همون محله ي قديمي من يه دوست مهربان و صميمي داشتم بنام حسن . دوستي ما به قول امروزيا آخر رفقات بود . محرم اسرار اون بودم ، حرف دلش را بهم ميزد خيلي هم ديگر را دوست داشتيم .
    پدر و مادر حسن از هم جدا شده بودن . پدر رفته بود خارج و مادرش ازدواج مجدد كرده و در شهرستان زندگي مي كرد .
    حسن نزد مادر بزرگش زندگي مي كرد و به اون ننجون مي گفت و اونا از صميم قلب دوست داشت . ننجون هم جان و عمرش حسن بود . مادر حسن از ازدواج مجدد خود صاحب فرزندي بود بنام حسين و اون موقع دويا سه ساله بود . حسن اونا خيلي دوست داشت برادري كه هيچ وقت نديدش ولي قسم راستش جون داش حسين بود .
    حسن دچاريه بيماري خاصي بود ، به طوري كه در طول روز يكبار گرفتار اون مي شد . مي ايستاد ، چشماش پيچ مي خورد و فقط سفيدي اون معلوم مي شد . دستش را به صورت نود درجه مي گرفت و با انگشت شست و نشانه بازي مي كرد خيلي آروم راه مي رفت و اين حالت گاهي تا پنج دقيقه طول مي كشيد . اگه اون خوش شانس بود به يه نفر برخورد مي كرد ، يا به يه ديوار اون وقت بر مي گشت مسير را عوض مي كرد و دوباره آروم آروم مي رفت . بعضي وقتها به طرف جوي ميرفت اگه نوك پاش لب جوي بود ميفهميد ولي گاهي پاش داخل جوي ومي افتاد اون تو .
    همه ي بچه محلها در اين موقع مي گفتند حسن قفل كرده و اونا اذيت مي كردنند . هيچكس باور نمي كرد اون بيماره فكر مي كردنند دستي اين كار را مي كنه و اذيتش مي كردنند . هر وقت من بودم و اون قفل مي كرد جلوش مي ايستادم به چشماش نگاه مي كردم كه فقط سفيد بود ، سياهيش ديده نمي شد . صورتش خيلي معصوم بود بخصوص در اون حالت .
    حسن با بچه ها زياد در گير مي شد ، اونا مسخره مي كردند ، تحمل نمي كرد و در گير مي شد كتك ميز و مي خورد . بيشتر از دعوا نگران ننجون بود. يهو همه چيز را رها مي كرد ميگفت برم به ننجون سر بزنم . اونا يهم خيلي وابسطه بودند .
    يه روز بچه ها گفتند پدر حسن از خارج امده ، چند روزي تو كوچه پيداش نبود . يكبار ديدمش گفت : بابام اوده خيلي سنگين شده بود متين حرف مي زد . گفتم چرا كوچه نمي آي ؟ گفت : مي ترسم با بچه ها دعوام بشه و بابام ناراحت شه .

    پاسخحذف
  5. دلم براش خيلي تنگ شده بود يه هفته اي مي شد كه اونا نديده بودم . رفتم پيش ننجون گريه كرد و گفت پدرش بردتش پانسيون ، يكه خوردم پانسيون يعني چي . اومدم از خواهر بزرگم پرسيدم . گفت : يه جايي كه بچه ها توش زندگي ميكنند اونجا درس مي خونند ، غذا مي خورند و مي خوابند . دلم گرفت . پيش خودم فكر كردم اگه حسن قفل كنه كي دستشا مي گيره .
    سه هفته اي گذشت پدر حسن رفت و اون تو پانسيون تاب نياورد و اومد خونه . دوباره دوستي و رفاقت شروع شد . پدر حسن اونا برده بود دكتر و يه مشتي هم قرص بهش داده بودند ولي حسن اونا را نم خودرد مي گفت به درد نمي خوره .
    يك روز ننجون ميزد تو سرش تو كوچه مي دويد مي گفت حسن مرده چه گريه اي و جيغ و هواري با همسايه ها رفتيم اون افتاده كف اتاق و از دهنس كف زيادي اوده بود .با همسايه ها بردمش درمنگاه تو ميدون بروجردي اونا معاينه كردند همه ي قرص هاش را با هم خورده بود . معدشو شستشو دادند و يك روز بستري شد اومد خونه به من گفت خودكشي كردم ، نمي خوام زنده باشم .
    حسن منا خيلي دوست داشت من هم همينطور ازش قول گرفتم ديگه اين كار را نكنه قبول كرد . گفتم قسم بخور . گفت جون داش حسين . گفتم اونا ديدي . گفت نه ولي ميگن عين خودمه .
    حسن زندگي خوشو مي كرد خيلي پر شور بود زياد كتك كاري مي كرد نا گفته نمونه چند بار هم با من درگير شده بود ولي زود آشتي مي كرديم . يه روز ميخواستيم بريم سينما تو خيابون پيروزي در حال رفتن بازي هم مي كرديم . اونجا يه پادگان بود مشغول بازي كه يهو صداي ايست ، ايست بلند شد نگو حسن قفل كرده رفته تو پادگان و نگهبانها اونا ديدند و ايست دادند رفتيم جلو و جريان را گفتيم اونا اورديم كسي باور نمي كرد تا حسن بخد اومد وقتي خوب مي شد چند بار محكم سرش را تكان مي داد و به قول معرف قفلش باز مي شد .

    پاسخحذف
  6. روزها مي گذشت يكبار حسن اومد و از من خدا حافظي سفت و سختي كرد . و با چشم اشك الودي رفت . ساعتي گذشت من نگرانش بودم خبري هم ازش نبود رفتم دم خونشون در باز بود و ننجون بالا در اتاق را باز كردم حسن افتاده بود زمين و كف زيادي از دهنش بيرون زده بود . اونا تكان دادم انگار اين بار مرده بود . جيغ زدم همسايه را خبر كردم بيچاره ننجون كه چه حالي داشت اونا برند بيمارسان لقمان و معلوم شد با مرگ موش خود كشي كرده و بعد از چند روز مرخص شد .
    يواش يواش موها و ابرو ها و مژه هاي اون شروع كرد به ريختن و چندهفته بعد اون ديگه اصلا مو تو بدنش نبود . با اين قيافه هم خيلي خوشگل شده بود عين يه سيب سفيد . با اين قيافه بچه ها بيشتر اذيتش مي كردند ولي اون تو خودش بود كمتر تو كوچه مي اومد و بيشتر وقتها تو خونه بود . يروز رفتم خونشون ديدم چندتا كتاب خريده گفتم من هم چند كتاب دارم بيا با هم كتابخانه درست كنيم . قبول كرد و خوشحال شد . من چند كتاب مايك هامرو مجله ي كيهان بچه ها داشتم اودرم چند تا تخته پيدا كرديم تو خونه اونا يه تاقچه بود اونا طبقه بندي كرديم و با يه لامپ و سر پيچ چراغي ساختيم شد يك كتاب خونه و ما را حسابي مشغول كرده بود .
    يك روز خونه بودم خبر اوردند حسن رفته پشت بام و مي خواد خودشو پرت كنه . با پاي برهنه رفتم دم خونشون رفته بود رو خرپشته . منزل اونا دو طبقه بود . ننجون تو سرش مي زد بعضي مي گفتند بيا پايين و بچه هاي شيطون داد مي زدند بپر . من مي دونستم اون مي پره .
    حسن منا ديد گفت علي كتابها مال خودت . گفتم حسن جون صبر كن كارت دارم فقط يك لحظه ف رفتم رو پشت بام اون رو خر پشته بود . گفتم تورو خدا بيا پايين من تو را خيلي دوست دارم قبول نكرد و گفت مي پرم . يهو ياد دادش افتادم . گفتم جون داش حسين بيا پايين . بيا يه روز بريم ببينيمش مگه نمي گفتي مثل خودته بيا بريم پيشش . حسن امد پايين هم ديگر را بغل كرديم و بلند بلند گريه مي كرديم . هنوز چندتا بچه ي شيطون هو مي كردند .
    با گذشت زمان مو هاي حسن در آمد و رفت شاگرد يه باطري سازي شد . يه روز رفتم پيشش تا منا ديد يه شيشه آب اسد را بر داشت و تا ته سر كشيد . دير بهش رسيدم همه را خورده بود دستش رو گرفتم با التماس گفتم تا حالت بد نشده بيا بريم بيمارستان خنيد و گفت نترس اون آب خاليه اوستام آب را ميريزه تو اين بطري ها و مي فروشه به مردم جوري گفت كه باورم شد .
    روز سيزده بدر بود همه رفته بودند بيرون شهر ننجون هم رفته بود منزل اقوامش غروب بود احساس كردم كوچه شلوغه اومدم بيرون دلم گواه بدي مي داد گفتند يه نفر مرده دويدم طرف منزل حسن ننجون تو حياط بيهوش بود همسايه ها گريه مي كردند و مي گفتند حسن مرده رفتم داخل اون خوابيده بود مثل هميشه كه مي خوابيد افتادم روش هر چي صداش ميزد م جواب نمي داد يكي از كتابها كنارش بود . گريه ميكردم صداش ميزدم ولي جواب نمي داد اون قفل كرده بود براي هميشه .
    قبل از مردن يه هفته قبلش اومد دم خونه ما دوتا عكس بهم داد يكي عكس خودش با بچه هاي هم كلاسي ويه عكس تكي گفت اگه داش حسين را ديدي اينا را بهش بده . گفتم قراره با هم بريم پيشش . گفت آره ولي پيش تو باشه تو گمش نم كني عكسها هنوز پيشمه .

    پاسخحذف
  7. شبهاي وحشت
    كلاس اول را به اتمام رسانده بودم كه خانواده تصميم به مهاجرت به تهران را گرفتند . پدرم منزل را فروخت و قبل از رفتن به تهران براي خريد خانه براي ما منزلي در انتهاي خيابان بوعلي كه اون موقع هنوز ساخت و ساز زيادي نشده بود گرفت . اونجا چند تپه و دشت وسيعي بود و تعدادي خانه ساخته شده بود منزل ما حدود يكي دو هزار متر پايين تر و تنها خانه ي اونجا بود .
    صاحب خانه استواري بود بنام آقاي حق جو . بسيار انسان محترم و خوب كه شايد در اين دوره زمونه كمتر پيدا بشه . همسر و بچه ها ش هم عين خودش . ورود ما به اون خانه باعث دلگرمي خانواده ي استوار شدو همون شب به افتخار ما شامي ترتيب داده شد واون شب با شادماني به پايان رسيد .
    تو خونه جديد يه سگ بود بنام گرگي الحق سگ بي نظيري بود . صبح كه ما را ديد همش پارس مي كرد و مي خواست زنجيرش را پاره كنه . با بچه هاي آقاي حق جو كه بوديم با ما كاري نداشت . من از روي علاقه سعي مي كردم باهاش ارتباط بر قرار كنم و هميشه باقي مانده ي غذا را براش مي بردم . بعد از چند روز با هم دوست شديم دو يار مهربان اجازه مي داد بهش دست بزنم و اونو نوازش كنم .
    گرگي شبها باز بود با تمام وجود از منزل نگهباني مي كرد . ما هم يا در اتاق استوار يا اونا اتاق ما شب نشيني خوبي داشتيم و تا دير وقت بيدار . نقل صحبت هم رو دزدي وخطرات احتمالي دور ميزد و هراسي هم در دل ما ايجاد مي شد . بعد طبق قرار يك شب مادر من و يك شب خانم حق جو نگهباني مي دادند . چون اطراف منزل كسي نبود . هر روز صبح ساعت 5 يك ارابه از دم منزل ما مي گذشتو آب برا گرمابه ي زمرد مي برداسبي قوي حيكل اونا مي كشيد و گاهي دم منزل ما كه پشت شيشه هميشه يك چراغ لامپا روشن بود شيهه اي مي كشيد . اون موقع برق به اونجا نيامده بود . صداي چرخ ارابه آرامش بخش همه ي سكنه ي خانه بود .
    يك شب حدود ساعت 10 كه همه نشسته بوديم و در حال صحبت آقاي حق جو شيفت شب بود و پدر من هم تهران ناگهان سنگي به شيشه خورد و شيشه شكست . همه هراسان شده و به هم چسبيده و به فكر چاره كه سنگ دوم هم به حياط افتاد . اهل خانه هراسان ناگهان خانم حق جو به اتاق خودشان رفت و با يك اسلحه ي كلت بيرون آمد با مادرم رفتند روي بالكن خانم حق جو دستش مي لرزيد . كه سنگي ديگر پرتاب شد . اين بار خانم خق جو كلت را بالا برد با دست لرزان تيري سليك كرد و چند ثانيه ديگر تير دوم . ما براي اولين بار صداي تير را شنيديم و من فكر مي كردم تمام دنيا هم اين صدا را شنيدند . صدا در دل شب پيچيد رعب و وحشت همه را فرا گرفته بود تنها صداي نفس هاي ما سكوت شب را مي شكست .

    پاسخحذف
  8. ديگه از سنگ انداز خبري نشد همه دور هم در اتاق جع بوديم . خانم حق جو گفت شوهرش اين كلت را آورده برا روز مبادا . همه تو اتاق بوديم و گرگي بيچاره از تو حياط مي رفت رو ديوار و مي آمد تو راهرو . صداي چرخ ارابه و شيهه ي اسب آرامش خاصي براي همه آورد و من هيچي نفهميدم .
    از خواب كه بيدار شدم ديدم استوار و چند نفر از فاميل هاش دارند در رابطه با ديشب صحبت مي كنند و دنبال علت ماجرا هستند . بلاخره شب فرا رسيد و ساعت حدود 10 شب كه ناگهان سنگي داخل حياط افتاد و آرامش همه را به هم زد استوار حق جو كلت را برداشت و دويد بيرون صداي ايست ، ايست به گوش مي رسيد . چندي گذشت اون امد داخل وگفت هيچ خبري نيست . ناگهان سنگي به شيشه خورد وشيشه شكست و چون چراغ لامپا پشت شيشه بود به اون هم برخورد كرد واونم شكست . تاريكي فضا را پوشانده بود استوار بيرون منزل فرياد مي زد ايست ، ايست ودو شليك پي در پي و سكوت . به خود آمدم استوار خوش اخلاق ما سرشار از خشم بود و مي گفت پيداش كنم يك تير تو سرش خالي مي كنم .
    شب سوم آقاي حق جو شيفت بود و دو نفر از فاميل خود را آورده بود منزا تا پيش ما باشند . شب كابوس ما شروع شد ثانيه ها را مي شد حس كرد باز مثل هر شب صداي سنگ وحشت را در دلها انداخت فاميل استوار با گرگي بيرون بودند سنگ دوم و سوم هم هيچ خبر از سنگ انداز نبود . ساعت 5 صبح صداي چرخ ارابه مرا به خواب دعوت كرد .
    بعد از ظهر استوار و اعضاي خانواده جلسه داشتند قرار شد خودش منزل باشد و فاميل بيرون كمين كنند . با برنامه ريزي آنها امشب مي بايد سنگ اندار شرور دستگير شود .
    ساعت به كندي مي گذشت 8 ، 9 و ثانيه ها كه سنگي پرتاب شد . باز صداي شليك تير و همهمه خانواده دوندگي بيرون منزل و داخل و هيچ خبر . تمام چله چوله ها پشت درختان و هر كجا كه فكر مي كردند را گشتند خبري نبود كه نبود و تنها ترس و وحشت در اطراف ما يكي دو ساعت گذشت همه در منزا دور هم بوديم و جلسه اي تشكيل شده بود چند گزينه در نظر گرفته شد . يك سنگ انداز از فاصله ي دور با تير و كمان يا سنگ قلاب زده و سريع فرار كرده . يا از خود ما اين كار را كرده و يا جن و پري در كار است . نظر مادرم و خانم حق جو جن و پري بود و نظر مردان كسي كه از راه دور بافلاخن يا تير كمان زده و رفته . قرار شد فردا شعاع پاسداري را وسعتر كنند . باز صداي آرامش بخش چرخ ارابه و شيهه ي اسب و خواب خوش ما و
    شب همه ثانيه ها را حساب مي كردند زمان به كندي مي گذشت ساعت 10 ، 30/10 . 11 . 12 خبري نبودساعت مي گذشت پنجمين ضربه يعني صداي آرام بخش چرخ ارابه و خووووووااااااااااااببببببببببب .
    از خواب بيدار شدم گويا استوار و باقي به اين نتيجه رسيده بودند كه سبگ اداز از شعاع وسيع و تعدادزياد فاميل ترسيده و جا زده با اين همه قرار شد با ز هم همين اقدامات شب در نظر گرفته شود . اون شب هم به خير گذشت و شبهاي ديگر و در اين ميدان برنده استوار شد و اقواش .
    يك روز غروب حاج اكبر دايي من با اسب آود به ما سر بزنه . وقتي اسب را نگه داشت اسب روي پاهاي خود باند شد و دستهاش را بالا برد و شيهه اي كشيد . دايي از اسب به زير اومد بسيار رشيد بود و بيشتر همدان اونا مشناختند و از بزرگهاي اون ديار بود . همه را بغل كرد بوسيد بچه هاي آقاي حق جو را هم به همه يكي يه تومن داد هيچكس باورش نمي شد آخه يه تومن خيلي پول بود . برا مادرم و خانواده ي استوار هم كادو اورده بود . اين عادت دايي بود كه هميشه برا همسايه ها هم هديه مي آورد .
    تو اتاق همه جمع بوديم و مادرم داشت با آب و تاب براي دايي ماجراي سنگ اندازي را تعريف مي كرد و دايي سرا پا گوش بود وقتي تمام شد چند دقيقه به فكر رفت و سر بلند كرد و گفت حسرو كو . خسرو براد ر بزرگم كه اون موقع شانزده يا هفده سال داشت . مادر اونا صدا كرد حسرو امد دايي گفت بشين و گوش اونا گرفت . گفت چرا سنگ مي انداختي خسرو حاشا كرد با فشار گوش دايي گفت : غلط كردم حاجي . دايي اونا خيلي دعوا كرد و گفت اگه تكرار بشه بلايي سرت مي آرم كه مرغهاي آسمان به حالت گريه كنند .

    پاسخحذف
  9. حاج اكبر خانواده ي آقاي حق جو را صدا زد اونا هم دايي را ميشناختند و خيلي بهش احترام ميگذاشتند . دايي همه ماجرا را راي اونا تعريف كرد و استوار باورش نمي شد واز خسرو خواست خودش تعريف كنه . اونم با آب و تاب زياد گفت شما همه دنبال سنگ انداز بيرون خانه بوديد و من به راحتي از داخل مي زدم . استوار گفت اگه من به تو شك نكردم يادمه كه يك بار تو جلوي من بودي و سنگ پرتاب شد . خسرو گفت درسته رفت سنگي آورد و چون دستهاي بلندي داشت سنگرا از بغل با سر انگشتان پرتاب كرد وباقي را در فرصتهاي مناسب از حياط يا بالكن مي زدم اين گفته ها موجب حيرت همه شد . استوار خوش اخلاق خنيد و گفت اگه به حاطر جاجي نبود يك تير تو سرت شليك مي كردم و از اون خواست ديگه اين كارها تكرار نشه و اين عمل تكرار نشد ولي حوادث زيادي كه در آينده مي نويسم .

    پاسخحذف
  10. فرار
    زماني كه من را در كلاس دوم ثبت بام كردند منزل ما عوض شده بود . فاصله ي خانه و مدرسه دور بود ولي كاري نمي شد كرد چون اون حوالي ومدرسه نبود . خانواده براي راحتي و خلاص شدن از اين مسير طولاني قرار گذاشتند من ايام هفته را بجز پنجشنبه و جمعه در منزل دايي باشم و با مجيد پسر داييم برم مدرسه .
    اين تصميم در ابتدا خوش آيند بود . اولين شب كه من در منزل دايي بود يادم هست زير لحاف تا صبح گريه مي كردم دلم برا اعضاي خانواده تنگ شده بود .
    پنجشنيه و جمعه كه در خانه ي خودمان بودم بهترن لحظات زندگيم بود اطراف منزل ما چند تپه و دشت وسعي بود يك قنات آب از آنجا مي گذشت و باغهاي اطراف را آبياري ميكرد . برادم يك دوچرخه ي هركولس خريده بود و عقب اون تركبند داشت نون و پنيرو خرما بر مي داشت و مرا هم سوار مي كرد مي رفتم به طرف بالاي دشت اونجا چشمه اي بود وچه آب زلالي نون پنير مي خوديم و از باغي كه كنار چشمه بود ميوه اي مي چيديم و برمي گشتيم . يك روز خسرو مرا برد و با خود يك كاسه آورده بود چندتا تخم رغ و مقداري خرما . آتشي درست كرد و براي من با تخم مرغ و خرما غذايي درست كرد و گفت اين تمريه است ولي هر چه بود خيلي خوشمزه بود .
    از اون جا تپه ي حكمتانه ديده مي شد .
    غروب روز جمه برا من خيلي دلگير بود بخصوص لحظه ي وداع گاهي مادر يزرگ و يا مادربه همراه خسرو و يا دايي مرا مي بردند . در طوا مسير حرفي نميزد م به اطراف نگاه مي كردم از اين دشت بزرگ كه ميگذشتيم يك محله بنام گرگ آباد بود كه مي گفتند شبهاي زمستان گرگ ها از گرسنگي در آنجا ديده مي سوند . و اين گفته درست بود چون اواخر پاييز كه ما هنوز به تهران نرفته بوديم شبها ژاندارمها گرگ ها را مي زدند و صبح آنها را مي بردند . باري از اين محله هم مي گذشتيم و از كنار تپه ي هكمتانه عبورمي كرديم منزل دايي من اون حوالي بود . وقت خدا حافظي سرم پايين بود و غرور اجازه ي گريه را ازم ميگرفت تا اولين سنگر شبهاي تنهايي يعني لحاف پشمي و با آن رنگهاي زيبا و طراحي قشنگ كه خود اين شاهكار هنري كار دست مادرم بود و بوي اورا مي داد .
    روزها به سختي مي گذشت و هيچكس از دل من خبر نداشت . باوجود خانواده ي مهربان دايي و خود مجيد كه برام مثل برادر بود و تازه جمعه كه پيشش نبودم دلم برا اونم تنگ مي شد باز خيلي سخت بود . از مدرسه كه مي آمدم اگه گرسنه بودم روم نمي شد بگم تو كوچه و خيابان نمي رفتم مي ترسيدم دعوام شه و اونا ناراحت شن و حتي شب خجالت مي كشيدو سرفه كنم .
    ديگه تحملم تموم شده بود يك روز تصميم گرفتم از خونه ي دايي فرار كنم و برم منزل خودمان . صبح كه از خواب بيدار شدم نون پنير را در كيف پنهان كردم و با مجيد رفتيم مدرسه . در كلاس به نقشه ي خود فكر مي كردم اواخر پاييز بود برف هم باريده چون اقليم آب و هواي همدان خيلي سرد بود مي دانستم بايد از تپه ي هكمتانه بگذرم و تنها دل نگرانيم گرگ آباد بود .

    پاسخحذف
  11. ظهر نهار را خورديم و همه رفتند استراحت كنند . يك ساعتي گذشت من آهسته لباس پوشيدم كيف و كلاه را بر داشتم و زدم بيرون به عشق ديدار عزيزانم به طرف تپه حدود بيست سي سانت برف رو زمين بود به سختي زياد از تپه گذشتم و تنها وحشت از گرگ آباد گاهي در اراده ام خلل ايجاد مي كرد ولي عشق ديار براون مي چربيد و من پيش مي رفتم به كوچه باغي رسيدم .1. زمان گذشته بود و با توجه به پاييز و كوتاه بودن روز غروب در راه بود . داخل كوچه باغ برف كمتر بود و وسط آن باعبور ماشين و حيوان و غيره در دو خط موازي خالي از برف . وسط كوچه باغ درخت توتي بود و يك سكو زير آن ، من چون خسته بودم نشستم ونان و پنير را در آوردم و مشغول خوردن . گاهي باد چند تكه برف و يا چند چكه آب را روي سرم مي رخت و من در روياي رسيدن .
    آخرين لقمه در دستم بود كه از دور يك ماشين جيپ نمايان شد نزديكم كه رسيد ايستاد من بلند شدو يهو ديدم داييم جلوام ايستاده . لقمه از دستم افتاد . و زدم زير گريه مي گفتم من مامانم را مي خوام ، داداشم ، خواهرم . دايي زانو به زمين زد و مرا در آغوش كشيد نمي دانم مي خنديد يا گريه مي كرد و پشت سر هم مي گفت اي بي غيرت اين تكيه كلامش بود . من صورت اونا نمي ديدم و جلو در جيپ راننده ي بلند قد دايي را مي ديدم .
    دايي مرا گرفت بغل سوار شد و به راننده گفت برو منزل خواهرم بر اولين با ر صورت دايي را ماچ كرم و دلم نمي آمد لپم را از صورتش جدا كنم .
    دايي اين بار به من گفت خوش غيرت اين چه كاري بود كردي ، چرا به من نگفتي ببرمت ، اگه تو راه اتفاقي برات مي افتاد ، اگه مي افتادي تو چاله هاي تپه و مي رفتي زيربرف . تو گرگ آباد اسير گرگ مي شدي ...........
    من فقط به آغوش گرم مادرم فكر مي كردم .
    ماشين دم منزل ايستاد و دايي اكبر با اون مرام لوطي منش دستمال يزدي را از پشت گردن برداشت كلاه شاپو را از سر گرفت دست كرد تو جيب و به همه يكي يك تومن داد من دويدم در آغوش مادر و زار زار گريه مي كردم .دايي ماجرا را تعرف كرد و گفت از اين به بعد به خالو مي گم صبح بياد دنبالش و ظهر بياردش خونه تا شما به تهران بريد علي بايد پيش شما باشه و اين را به خالو هم كه رانندش بود گفت .
    دايي به مادرم پول دادبرا خودش و خانواده ي آقاي حق جو هديه بخره . تازه ياد يه تومني حاج دايي غوغايي تو دلم ايجاد كرد و شوق اين پيروزي و رسيدن به مراد را دو چندان .
    همه خوشحال بودند مارم از اينكه سالم رسدك حواهرها و برادر ها و بچه هاي آقاي حق جو كه هر كدام يك نومن گرفته بودند و و دايي كه د رموقع خداحافظي مي گفت اي خوش غيرت و نمي دونم گريه مي كرد يا مي خنديد .
    1- اين نوشته در پست هفت شهر عشق در سايه ي هدايت بر گرفته از اين خاطره است .

    در آن باران پاييزي
    ميان كوچه باغ غم
    به روي سنگ باغي
    نان خود را با پنير
    با سايه ي خود
    در غبار كودكي تقسيم مي كردم
    درخت توت شاهد بود
    من پرواز مي كردم .

    پاسخحذف
  12. كلاس چهارم
    معلم ما اسمش آقا بيوك بود آذري زبان و با لجه ي غليظ . اون قد بلندي داشت كت و شلوار طوسي گشاد عينك ذره بيني دسته مشكي و سري تاس كه يك كلاه شاپو تا دم ابرو اونا مي پوشوند و هميشه دستش تو جيبش بود و گردن خودش را پايين نگه مي داشت با اون كت و كلاه انگار گردن نداشت .
    عادت داشت وقتي مي اومد سر كلاس مي پريد رو ميز مي نشست و به امير كه بچه محل ما بود مي گفت مشق ها را خط بزن اگه سر حال بود چيزي مي گفت و اگه نه چرتي مي زد . يك روز امير داشت مشق ها را خط مي زد و آقا بيوك هم سر حال ديروز رفته بود سينما و داشت با لجه خودش تعريف مي كرد .
    بچه ها ديروز رفته بودم سينما مردم تو صف بودند يهو ديدم يه نفر دست كرد تو جيب جلويي و يك شانه از اون بيرون اورد . يهو زد زير خنده و گفت مي دونيد چي شد . همه گفتند نه . گفت : هيچي منم دستم را كردم تو جيب اون و شونه را در آوردم از جيب بغل خودش يه شونه بيرون آورد . جابر گفت آقا مواتو شونه كن بينيم . كه آقا بيوك از ميز پايين آمد و چند تا كشيده به جابر زد و گفت بلند كردم كه مو هاي ننه ات راشانه بزنم امير كه مشق خط مي زد چون دوست صميمي جابر بود گفت آقا جابر كه ننه نداره ( راست هم مي گفت ) آقابيوك ناراحت شد و گفت موهاي آبجي تورا شونه مي زنم و يه كشده هم به امير و امير هم نارحت شد و گفت آقا بخدا جابر مادر نداره من بخاطر همين گفتم . جابر به طرفداري از امير گفت آقا ما حرف بدي نزديم اين را گفتم كه دفعه ديگه لااقل يه كيف بزني . آقا بيوك جابر را از كلاس بيرون كرد و اين ماجرا تمام شد .
    من چون امير بچه محل ما بود و بهش كاغذ آدامس مي دادم مشق نمي نوشتم . اون موقع كاغذ آدامس بادكنكي تو بورس بازي بود و جاي پول ازش استفاده مي شد رنگ زرد دو تمني و قرمز ده تومني و آبي صد تومني ، سبز هم هزار تومني . يه روز صبح آ قا بيوك تصميم گرفت خودش مشق ها را خط بزنه و هر كي هم ننوشته بود كتك مفصلي مي خورد . من رفتم زير ميز كه يهو يه دست قوي از پشت گردنم را گرفت و آورد بيرون . گفت اون زير چه مي كردي گفتم رفته بودم پاكن را بيارم گفت كو گفتم پيدا نكردم گفت برو و اونا پيدا كن . هر چي گشتم نبود چون اصلا پاكني در كار نبود مرا آورد بيرون و كلي زد .
    روزها مي گذشت يك روز صبح كه رفيم سر كلاس ديديم ميز نيست امير رفت بيرون را گشت و اومد جابر را صدا زد گويا رفتند از انبار يك ميز آوردند . اين ميز وسطش شكسته بود امير ميز را گذاشت روميزي را انداخت دفتر حضور و غايب را گذاشت كنار و همه پي به ماجرا بردنند . امير از بچه ها خواست سكوت كنند و اگه كسي چيزي بگه حساب اونا با جابر ميرسه .
    برپا همه آرام از جا بلند شدند برجا در كمال سكوت همه نشستند . نفس از كسي در نمي آمد . آقا بيوك با خوشحالي گفت به به چه كلاس قشنگي امير مشقها را خط بزن . رفت بالاي و امد پايين و پريد وسط ميز و هوار . آقا بيوك از بالا تا پس گردن و از پايين تا زير زانو رفته بو داخل ميز و يك دستش بالاو يكي پايين جيق و داد و بيدادو بد و بيراه و خنده هاي بچه ها و دست زدن و سوت زدن كه يهو در كلاس باز شد مدير و ناظر وارد شدند و با ديدن آقا بيوك در آن حال شروع ي به خنده و بد و بي راه معلم به آنها .
    مدير و ناظم به خود مسلط شدند و آقا بيوك را در آوردند اون مثل يه پلنگ زخم خورده از جلوي كلاس ميزد تو گوش بچه ها و ميرفت آخر و در برگشت مي زد پس گردن . همه را بردند بيرون به صف كردند و پرسيدند چي شده . امير گفت آقا من صبح كه آمدم كلاي ميز نبود و همه جا را گشتم اين ميز در انبار بود آوردم از كجا مي دانستم آقا بيوك ميپره رو اون . معلم ناسزايي گفت و رو به امير مگه من هر روز اونجا نمي نشستم .يهو ناظم گفت راستي ما ديروز غروب جلسه داشتيم و ميز اين كلاس و يك كلاس ديگه را برديم ولي چون دير شده بود يادمان رفت بياوريم اين بچه ها بي تقصير هستند و الآن به مستخدم مي گم تا آون را عوض كنه . آقا بيوك با خشم رفت به طرف دفتر و ما را روانه كلاس كردند اونجا همه با هم آهسته مي خنديديم .

    پاسخحذف
  13. سينما فرحناز
    پايين تر از ميدان بروجردي يك سينما افتتاح شد به نام سينما فرحناز ، درست جلوي مدرسه ي ما دو تابلو مقابل هم يكي دبستان دولتي گلشن و ديگري سينما فرحناز .
    سينما فرحناز برا ما دو حسن داشت اول اينكه ما روزي دو نوبت پرده ي بزرگ نقاشي شده خوشگل و دو ويترين شيشه ايي كه پر بود از عكسهاي هنرپيشه ها را مي ديديم . پرده ي بزرگ سر در سينما را برادر محمود شش ماهي ميكشيد نقاش قابلي بود و گاهي هم كه به مناسبت ايام مختلف پلاكاتر زياد سفارش مي دادند . من ميرفتم و اون خط دور را مي انداخت و من داخل اونا پر مي كردم .
    بيرون سينما درست در انتهاي ساختمان روي ديوار بلندگوي كوچكي نسب شده بود كه صداي فليم از آن پخش مي شد اين كار براي جلب مشتري بود . ما بعضي وقتها كه مدرسه تعطيل مي شد بيش از يك ساعت مي ايستاديم وبه صداي فيلم گوش مي كرديم ، بعضي ها هم كه عشق فيلم بودند با صداي شنيده شده ، آن را بازي مي كردند .
    اين سينما خيلي از مواقع دو فيلم با يك بليط معمولي نشان مي داد و اگر بازار هم خراب بود ، سه فيلم . داخل سينما چند بخش بود . بالكن در طبقه ي دوم لژ خانوادگي كه بليط اين دو قسمت 25 ريال بود . لژ 20 ريال و قسمت جلو 15 ريا ل . دست اندركارن سينما براي كسب در آمد يك قسمت هم به آن اضافه كرده بودند معرف به جلو پرده كه بليط نداشت و بايد 10 ريال هنگام ورود به آقا داود مي داديم .
    خيلي از مشترهاي جلو پرده هنگام ورود با خود يك حلب پنج كيلويي خالي روغن نباتي قومي آوردند كه روي آن بنشيند . وسط هر فيلم انتراكت بود و چند نفر با روپوش سفيد كه از كثيفي به خاكستري تقيير رنگ داده با يقه ي سورمه اي مي آمدند روي دست آنها يك جعبه بود در چند قسمت يك جا ساندويچ كالباس كه خيلي خوشمزه بود و دل آدم براش غش مي كرد . يك جا نوشابه و تخمه و آدامس و سيگار و كبريت .فرياد آنها آي ساندويچ ، نوشابه ، آدامس و ...... .با توجه به انتراكتها گاهي با يك بليط معمولي مي شد هشت ساعت در سينما باشي .
    من همراه بعضي از بچه محلها هر چند هفته بكبار به سينما مي رفتيم و معمولا هم در قسمت جلو پرده مي نشستيم خيلي مواقع هم بجاي 10 ريال چند نفري جوري با آقا داود كنار مي آمديم و هر نفر 5 ريال مي داديم . ورود و خروج هم ساعت مشخصي نداشت يهو مي ديدي وسط فيلم چند نفر وارد مي شدند و يا يك نفر از روي شيطنت سرش را جلوي نور پرژكتود مي گرفت و همه فرياد مي زدند سرت را بدوزد . ابتداي فيلم سرود شاهنشاهي مي زدند و همه بايد به اجبار مي ايستادند . دست زدن و سوت زدن در جاهاي حساس كاملا عادي بود .
    يك روز با اشتياق مشغول تماشاي فيلم بوديم روز جمعه بود سينما شلوغ حتي كنار راهرو ها هم مردم ايستاده بودند . ما روي حلب خود نشسته بوديم كه يهو فريادي از جمعيت بلند شد . و دو نفر به جان هم افتاده بودند با حلبهاي روغن و مشت و لگد همديگر را ميزدند ، مردم هم فرياد روشن ، روشن . چراغها روشن شد ديديم ممي ( محمد ) با يك نفر كچا در حال دعواست مردم آنها را جدا كردند و ما هم ممي را برديم راهرو سينما . هر دم هر دو به طرف هم يورش مي بردند و ما نمي گذاشتيم و. از ممي پرسيديم برا چي دعوا مي كني ؟ گفت : بخدا اين يارو كچله من وقتي وارد سينما شدم چون از پشت عين حسن بود فكر كردم اونه ، رفتم كه پس گردني بهش زدم (اون موقع حسن موهاش ريخته بود و سينما نيامده بود ) وقتي برگشت ديدم حسن نيست . و درگير شديم . به ممي گفتيم آخه بي معرفت گيرم كه حسن بود يهو بي هوا بزني تو سرش كه چي . گفت : آخه چند روز پيشس با هم دعوا كرديم حالا مي خواستم تلافي كنم . مسعود رفت جريان را با اون آقا تعريف كرد و ماجرا به خير گذشت . همه رفتند داخل و صداي سا ندويچ ، نوشابه ، تخمه ، آدامس ، سيگار ، كبريت . .... فضاي سينما را پر كرده بود .

    پاسخحذف
  14. سينما فرحناز
    پايين تر از ميدان بروجردي يك سينما افتتاح شد به نام سينما فرحناز ، درست جلوي مدرسه ي ما دو تابلو مقابل هم يكي دبستان دولتي گلشن و ديگري سينما فرحناز .
    سينما فرحناز برا ما دو حسن داشت اول اينكه ما روزي دو نوبت پرده ي بزرگ نقاشي شده خوشگل و دو ويترين شيشه ايي كه پر بود از عكسهاي هنرپيشه ها را مي ديديم . پرده ي بزرگ سر در سينما را برادر محمود شش ماهي ميكشيد نقاش قابلي بود و گاهي هم كه به مناسبت ايام مختلف پلاكاتر زياد سفارش مي دادند . من ميرفتم و اون خط دور را مي انداخت و من داخل اونا پر مي كردم .
    بيرون سينما درست در انتهاي ساختمان روي ديوار بلندگوي كوچكي نسب شده بود كه صداي فليم از آن پخش مي شد اين كار براي جلب مشتري بود . ما بعضي وقتها كه مدرسه تعطيل مي شد بيش از يك ساعت مي ايستاديم وبه صداي فيلم گوش مي كرديم ، بعضي ها هم كه عشق فيلم بودند با صداي شنيده شده ، آن را بازي مي كردند .
    اين سينما خيلي از مواقع دو فيلم با يك بليط معمولي نشان مي داد و اگر بازار هم خراب بود ، سه فيلم . داخل سينما چند بخش بود . بالكن در طبقه ي دوم لژ خانوادگي كه بليط اين دو قسمت 25 ريال بود . لژ 20 ريال و قسمت جلو 15 ريا ل . دست اندركارن سينما براي كسب در آمد يك قسمت هم به آن اضافه كرده بودند معرف به جلو پرده كه بليط نداشت و بايد 10 ريال هنگام ورود به آقا داود مي داديم .
    خيلي از مشترهاي جلو پرده هنگام ورود با خود يك حلب پنج كيلويي خالي روغن نباتي قومي آوردند كه روي آن بنشيند . وسط هر فيلم انتراكت بود و چند نفر با روپوش سفيد كه از كثيفي به خاكستري تقيير رنگ داده با يقه ي سورمه اي مي آمدند روي دست آنها يك جعبه بود در چند قسمت يك جا ساندويچ كالباس كه خيلي خوشمزه بود و دل آدم براش غش مي كرد . يك جا نوشابه و تخمه و آدامس و سيگار و كبريت .فرياد آنها آي ساندويچ ، نوشابه ، آدامس و ...... .با توجه به انتراكتها گاهي با يك بليط معمولي مي شد هشت ساعت در سينما باشي .

    پاسخحذف
  15. من همراه بعضي از بچه محلها هر چند هفته بكبار به سينما مي رفتيم و معمولا هم در قسمت جلو پرده مي نشستيم خيلي مواقع هم بجاي 10 ريال چند نفري جوري با آقا داود كنار مي آمديم و هر نفر 5 ريال مي داديم . ورود و خروج هم ساعت مشخصي نداشت يهو مي ديدي وسط فيلم چند نفر وارد مي شدند و يا يك نفر از روي شيطنت سرش را جلوي نور پرژكتود مي گرفت و همه فرياد مي زدند سرت را بدوزد . ابتداي فيلم سرود شاهنشاهي مي زدند و همه بايد به اجبار مي ايستادند . دست زدن و سوت زدن در جاهاي حساس كاملا عادي بود .
    يك روز با اشتياق مشغول تماشاي فيلم بوديم روز جمعه بود سينما شلوغ حتي كنار راهرو ها هم مردم ايستاده بودند . ما روي حلب خود نشسته بوديم كه يهو فريادي از جمعيت بلند شد . و دو نفر به جان هم افتاده بودند با حلبهاي روغن و مشت و لگد همديگر را ميزدند ، مردم هم فرياد روشن ، روشن . چراغها روشن شد ديديم ممي ( محمد ) با يك نفر كچا در حال دعواست مردم آنها را جدا كردند و ما هم ممي را برديم راهرو سينما . هر دم هر دو به طرف هم يورش مي بردند و ما نمي گذاشتيم و. از ممي پرسيديم برا چي دعوا مي كني ؟ گفت : بخدا اين يارو كچله من وقتي وارد سينما شدم چون از پشت عين حسن بود فكر كردم اونه ، رفتم كه پس گردني بهش زدم (اون موقع حسن موهاش ريخته بود و سينما نيامده بود ) وقتي برگشت ديدم حسن نيست . و درگير شديم . به ممي گفتيم آخه بي معرفت گيرم كه حسن بود يهو بي هوا بزني تو سرش كه چي . گفت : آخه چند روز پيشس با هم دعوا كرديم حالا مي خواستم تلافي كنم . مسعود رفت جريان را با اون آقا تعريف كرد و ماجرا به خير گذشت . همه رفتند داخل و صداي سا ندويچ ، نوشابه ، تخمه ، آدامس ، سيگار ، كبريت . .... فضاي سينما را پر كرده بود .

    پاسخحذف
  16. بازي اشكنك داره
    كلاس پنجم دبستان بودم . يك روز غروب تو كوچه مشغول بازي هفت سنگ بوديم مسعود گرگ شده بود و دنبال من مي كرد كه با توپ منا بزنه و من با تمام توان ميدويدم حسن يهو جلوم پست پا گرفت و من افتادم تو جوي . مسعود هم زد پشتم و من گرگ شدم . سرم به شدت گيج مي خورد و پام سست شده بود . از روي غيرت توپ را بر داشتم و بلند شدم چند قدم نرفته دوباره خوردم زمين . همه مي گفتند دروغيه ، ولي پاي راستم بي حركت شده بود سست ، سست و شد ت سرگيجه هم بيشتر .
    بچه ها دورم جمع شده بودند و حسن هم گوشه اي ايستاده بود و زير زيركي نگاهم مي كرد . كرختي پا باعث شد كه شلوارم را بالا بزنم ، وقتي چشمم به ران پام افتاد يهو جيق زدم و بچها عقب رفتند . دلم نمي اومد به پام نگاه كنم دوباره سعي كردم . خيلي وحشت ناك بود يك سوراخ عميق روي رانم ايجاد شده بود و مي شد استخوان را هم ديد ولي نمي دانم چرا خون نمي اومد . انگار دوقاشق ار گوشت پا را برداشتي . حسن با شرمندگي نگاه مي كرد و يهو زد زير گريه نه از ترس بلكه بخاطر رفاقت .
    بچه ها گفتند چكار كنيم و من از ترس خانواده و بيمارستان گفتم به مادرم هيچي نگيد و مرا آورم ببريد خونه . از دم در خودم اهسته و لنگ لتگان رفتم تو اتاق يه پتو برداشتم و داراز كشيدم دلم مي خواست زود بخوابم و چيزي نفهمم شايد هم وقتي بيدار شدم همه ي ايمها دروغ باشه . مادرم از اينكه من در اين ساعت از روز خوابيدم شك كرد و گفت چي شده . بهانه آودرم و گفتم سرم گيج ميره و داراز كشيدم .
    هر چه زمان مي گذشت از كرختي پا كم مي شد و به درد اون اضافه تا ديگه طاقتم تمام شد سرم را كرده بودم زير پتو و گريه مي كردم . مادرم از پيچ و تاب خوردنم فهميد پتو را بالا زد و گفت چرا گريه مي كني دوم نياوردم وماجرا را گفتم . مادر شلوار را بالازد وقتي پاي مرا ديد داد زد يا فاطمه ي زهرا . وقتي بخودم اودم فاطمه خانم مادر رضا دواگلي اورده بود . عمق زخم بقدري زياد بود كه با شيشه اونا ريخت توش .
    قرار شد ببرنم بيمارستان حريف نمي شدنند ، پدرم هم سفر بود وبرادر بزرگم هم از سر كار نيامده بود ، الا گفتم فردا ببريد پيش دكتر نوري . دكتر نوري تو باغچه بيدي مطب داشت و تقريبا دكتر خوانواده محسوب مي شد . مادرم هم موافقت كرد و رختواب مرا انداختند تو فكر تقويت بودند و هر چي ميگفتند ار ترس قبول مي كردم . شلوار را در آودند وچند تا بالش كنارم گذاشتند تا پتو به زخم نخوره و انتظار برا فردا ساعت چهار كه دكتر مي او مطب .
    شدت درد هر لحظه بيشتر و بيشتر مي شد و من زير پتو گريه مي كردم و از خدا ياري مي گرفتم . همش دلم مي خواست خوابم ببره و بلند كه شدم ببينم اينا خواب بوده و ولي شدت درد نمي گذاشت .

    پاسخحذف
  17. تا ساعت چهار بعدازظهر به من چهل سال گذشت و مادرم برادرم به اتفاق دايي سياه و مالك خان مرا كول كردند و بردند پيش دكتر . خارج از نوبت مرا رو برنكات خواباندند ووقتي دكتر نوري پاي مرا ديد فرايد زد چي شده گريه ام گرفت گفتم بازي مي كرديم افتادم تو جوب و آهني كه برا آبگيري آب انبار كار گذاشته بودند رفت تو پام . دكتر به مادرم گفت اين بچه شعور نداشت شما چرا گذاشتيد اينقدر طول بكشه . دير شده پاش بخيه دوام نميداره تازه شايد هم پاش قطع بشه .
    غم عالم رفت تو دلم با گريه و زاري گفتم آقاي دكتر نزار پام قطع بشه . دستي به سرم كشيد و گفت پسر تو چطوري با پا از درد تا حالا دوم اوردي ونه كسي كه اين مقاومت را داره از اين به بعد هم دوم مياره . آمپول كزاز ، پنيسلين و مسكن داد . بخيه نمشد بزنم چون مي گفت هم گوشت قلوه كن شده و سفت بخيه پاره مي شه بايد تا يه هفته هر روز بياد و بعد دو روز در ميان و يك هفته هم استراحت . وقتي رفت مدرسه صندليش جدا باشه ، زنگ تفرح حياط نره كه بچها بهش بخودند .
    همه را ول كن و يه هفته مرخصي را بچسب . تو خونه بهم خيلي ميرسيدند .تا تقويت بشم . خدايش پام درد مي كرد ولي بد هم نمي گذشت . همه بچه ها مي اودند ومي رفتند جز حسن . يه روز حسن اومد خونه با شرمندگي يه پاكت آورده بود وقتي ماردم پاكت راگرفت ديديم توش موزه همه تعجب كردند آخه اون موقع كسي موز نخرده بود و گير هم نمي اومد . گفتم حسن اين چه كاريه كردي از كجا اوردي . گفت : بابام پول فرستاده و از ننجون ماهانم و گرفتم رفتم ميدون ژاله برات موز خريدم اگه هم تا حالا نيومدم فكر مي كردم به مادرت گفتي من پشت پا زدم . گفتم : حسن بي خيال بازي اشكنك داره سر شكستنك داره خم شد صورتم را بوسيد و چندقطره اشكش تو صورتم ريخت .

    پاسخحذف
  18. -جيگر خورون
    كلاس اول هم بازي اصلي من پسر داييم بود . اون امكانت و موقيت بهتري داشت ، تنها بچه ي خانواده بود و با موقعيت اقتصادي بالا . اكثر مواقع من منزل اونا بودم باهم بازي مي كرديم ومدرسه مي رفتيم البته اون شش ماه از من بزرگتر بود .
    يك روز دادشم به همراه حاج اكبر يك سه چرخه ي خوشگل آبي رنگ كه جلوش يه سبد داشت يك زنگ رو دستش وقتي ميزدي دل آود بر صداش قش مي رفت و از همه مهمتر داراي زنجير بود كه به واسطه ي اون با ركاب زدن راه مي رفت .
    مجيد را كنار كشيدند در گوشش چيزب گفتند و به من هم رساندند كه اين سه چرخه ي خوشگل كرايه ايي است . چند روزي گدذشت و كرايه ي اون هم تموم نشد . هر روز هم كنار حياط دل هر بينده اي را آب مي كرد . من كه خيلي خوشحال بودم واي به حال مجيد . اون گاهي مي دادمن هم دوري مي زدم ولي بيشتر مواقع تو سربالايي مسئول هول دادن اون بودم .
    چند محله بالاتر يه دوره گرد بود كه چهارپايه اي داشت و روش يه سيني وداخل اون انواع تنقلات و از جمله نقل كردي كه من نخورده عاشق اون بودم . چراكه داخل يه زرورق قرمز مخروطي پيچيده شده بود و و هر رور به من چشمك مي زد . اون روز با سه چرخه رفتيم مجبد يك ريال خود را تخمه ي آفتابگردان خريد و من خواستم نقل كردي بخرم ولي مجيد نمي گذاشت و مي گفت بد مزه است . به حرحال موفق شدم اومديم خانه دلم نمي اومد بازش كنم ولي طاقتم بسر رسيد بازش كردم ديدم رنگش سفيده و قرمزي اون مال زرورقشه . چندتا گذاشتم دهنم كه انگار دنيا سرم خراب شد حتي براي يك لحظه قادر به نگهداشتن اون در دهان نبودم . اونا بيرون توف كردم و مورد تمسخر مجيد . حالا مجيد ده تا بيستا تخمه هاي خود را مغز مي كرد در هنگام خوردن سرش را تكان مي دادو به به ميكرد .
    هر سال يك سري كولي مي اومدند و در محله ايي بنام چاپارخونه چادر ميزدند و ضمن فروش ابزار دست ساز طبابت هم مي كردند بيشترين مراجه كندگان آنها برباي واكسن آبله بود و گرده . اون روز ما را قراربود ببرند پيش اونا من از واكسن ترسي نداشتم چرا كه بازوي ما را بالا ميزدند و خانم كولي يك سورن زنگ زده را داخل يك قوطي مي كرد و چند خط كوچك روي بازوي ما مي انداخت . ولي گرده خيلي سخت بود . ما را مي خواباندند بطوري كه سر روي پاي زن كولي بود مادرهم كمك ميكرد ومرا مي گرفت وقتي از پايين به چهره ي زن كولي نگاه مي كردي با آن خال كويبها و زيورآلات ترس وجودم را مي گرفت . در اين حال اون يه پر خروس را به ماده ايي مي زد و آن را تا ته تو دماغ من مي كرد و مي چرخاند . خدا مي دونه چه حالي به من دست مي داد .و در هين درمان من مرتب اطسه مي كردم آخر طبيب پر را در مي اورد و يهو دستش را باز مي كرد وچند تا چيز عين نخود را نشان مي داد و مي گفت از مغزش بيرون آمده هر چي تعداد اونا بيشتر بود مادرم هم پول بيشتري مي دادو خدا را بيشتر شكر مي كرد كه از خطر جستتم . اين باربه اشتياق سه چرخه ي مجيد برن ما راحتر بود .
    بيشتر وقتها غروب مجيد دو ريال به من مي داد برم از جگركي مش موسي براش يه سيخ جگر بخرم . به خودش مي گفتم چرا نميري مي گقت خجالت مي كشم مش موسي دوست بابامه و فكر مي كنه ما فقيريم كه يه سيخ مي خريم وظيفه ي من رفتن سفارش دادن نشستن روي ميز بود تا جگر آماده بشه طبق نقشه ي قبلي من بايد به مدت ربع ساعت مي نشستم و الكي دهانم را باز و بسته مي كردم و جوري وانمود مي كردم دارم اونا مي خورم و در آخر جگر را با نون كه زير پيراهنم بود را مي آوردم مي دادم مجيد مي خورد . اين ماجرا در هفته چند بار اتفاق مي افتاد و واقعا برام سخت بود هرچند مجيد يك لقمه به من مي داد ولي اگر يك سيخ كه چه عرض كنم صد سيخ و يك دور كه چيزي نيست خود سه چرخه را هم مي داد به اين كار نمي ارزيد .
    يك روز طبق معمول رفتم و سفارش يك سيخ جگر را دادم وقتي آماده شد مش موسي آومد مر از روي صندلي بلند كرد جگر را گذاشت زير پيرهنم و گفت برو بيرون الكي بخور . اون موقع خيلي خجالت كشيدم ولي بدها كه ديگه برا جكر خوران اونجا نمي رفتم در دل ار مس موسي قدر داني مي كردم .

    پاسخحذف
  19. اوس غفور جني
    زمستان سختي بود . مقابل منزل ما باغ بزرگي بود مال آقارضا كه وقف نود و نه ساله بود و معرف به باغ آقا رضا .كنار اين باغ زيبا كوچه اي بود بنام كوچه درختي كه نهر بزرگي ازاونجا مي گذشت و در وسط آن درختان زيادي بيشتر اونا چنار بود و چند درخت نارون واقعا رشيد . آب اين نهر تقسيم مي شد بين كوچه هاي مختلف و از طريق جوي از اون جا مي گذشت .
    اون موقع آب لوله كشي نبود و در حانه يك آبانبار موجود بود و از طريق لوله اي كه به جوي وصل بود آب خانوار تامين مي شد . شبهاي آب گيري ميراب تو كوچه فرياد مي زد آي ميرآب و هر كس نياز به آب داشت مي آمد و سر لوله را باز مي كرد و مير آب هم يه تخته د رفلزي نبشي كه كنار جوي كار گذاشته بود ند مي گذاشت ، اين كار براي تسهيل در امر آب رساني بود .
    شب هاي تابسان كه نوبت آب محل بود همسايه ها زيلويي مي انداختن و با تخمه هايي كه خودشان بو داده بودند مي نشستند و ما هم غرق در بازي و شادي . وجود درختها برا ما بركت بود . از اونا استادنه بالا مي رفتيم و گاهي روي شاخه هاي درخت نارون كه بسيار تنومند بود دراز مي كشيديم . براي صدا كردن همديگر هم آواي خاصي مثل تارزان داشتم و آنرا گله اييييييييييييييييييييييييييييييييييييييي . مي گفتيم كشيدن اي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي
    زيادنشان دهنده ي توان ما بود . اين صداي گوشخراش هميشه موجب خشم برگترها و درگيري زيادي مي شد بخصوص اگه در ظهر تابستان بود و تقريبا همه آوا دهنده را مي شناختند .
    ما هميشه چند لاستيك فرسوده ي دوچرخه پيدا مي كرديم و با قلاب زدن آنها تابي مي ساختيم آنرا به بالاترين شاخه ي درخت مي بستيم و الحق بچه هاي كوچه درختي در تاب بازي بي همتا بودند .
    يك روز مشغول تاب خودن بودم و آنرا تند كرده و با شتاب بسيار بالا ميرفتم . عرق در روياهاي شيرين و اينكه هنرپيشه اي هستم و دارم فيلم بازي مي كنم دلدارم هم زير تاب كنار نهر داره تشويقم مينه و من هم ترانه ي ( از برت دامن كشان رفتم اي نا مهربان ) را مي خواندم كه يهو فيلم ار دست كارگردان خارج شد. و من ماند سنگي كه از فلاخن به در رفته به هوا رفتم . از ديوار باغ هم گذشتم وصداي گروپ را شنيدم .
    تاب بر اثر خوردگي پاره شده بود و در بالاترين نقطه از هم گسست . ولي از آنجا كه عمر من يه جهان باقي بود و قرار نبود در اون ايستگاه از قطار زندگي پياده شوم درس افتادم جايي كه باغبانها گودالي كنده بودند و داخل اون را از برگهاي خشك پر كرده بودند .

    پاسخحذف
  20. وقتي بخود آمدم از يار و تاب خبري نبود و تنها درد بدنم بود بخصوص مچ دستم . باز با كمك بچه ها به خانه رفتم و با داد بيداد مادر همسايه ها آمدند يكي مي گفت شكسته . يكي در رفته ديگري با معاينه و فرياد من مي گفت بابا اين ضرب ديده و در نهايت قرار شد ببرند پيش اوس غفور .
    با شنيدن نام اوس غفور درد يادم رفت و ترس جاي آن را گرفت و التماس كه هر جا مي بريد ببريد ولي پيش اوس غفور نه . من اونا نديده بودم ولي شنيده بودم كه با اجنه در ارتباطه و خيلي هم ترسناكه . به هر حال حريف نشدم و مرا كشان كشان برند پيش اوس غفور . از دور كه مغاره پينه دوزي او را مي ديدي وحشت به دلت مي افتاد انقدر كفش دست دوم و پاره دمش آويزان بود و شيشه ها كثيف كه داخل اون پيدا نبود .
    بزور و خركش مرا بردند داخل .هوا سرد بود يك چراغ پيريموس روشن و حلب كوچلوي قو روش و مردي با چهره ي بسار عجيب با چروكهاي زياد در صورت از ما استقبال كرد . من نمي دانم اون همه كفش پاره از كجا جمع شده بود اونجا . با دست مقدار را كنار زد جايي باز كرد و يه جعبه ي ميوه خالي گذاشت و مرا نشاند دستم را كرفت من فقط التماس مي كردم كه ولم كنه با فرياد خواست ساكت شوم . من از ترس سكوت كردم . دستم را معاينه كرد از در كه نگو بيش ار درد وحشت داشت داغانم مي كرد . كفت : از مچ ترك سختي خورده و از جا هم در آومده براو پنج تومان هزينه داره مادرم پول را داد .
    اوس غفور يك پاچه ي كرباس بر داشت و يك تخم مرغ را شكست و سفيده ي اون را ار زرده جدا كرد مقداري زردچوبه آورد گذاشت كنارش . ديدن اين صنحه ها با ديدن صحنه مرگ برام فرقي نداشت . اوس غفور خلب كچلورا از روي چراغ برداشت و مقداري آب سرد روي اون ريخت و دستم را گرفت و برد داخل آب و جيق و هوار و التماس من بود نه از داغي آب چرا كه اون ولرم بود از وحشت وهراس .
    اون مقداري دست من را در آب مساژ داد و گفت جيق بزني بلايي سرت مي آرم كه پشيمون بشي . دست مرا از آب در اورد با يه پارچه كثيف پاك كرد مقداري روغن به او ماليد در حين ماساژ يهو كشيد و من چيزي نفهميدم . به خودم اومدم اوس غفور مي خنديد و مادرم گريه ميكرد . زردهي تخم مرغ را ريخت كف دستش و دستش را گرفت روي آتيش چراغ ولي اون قدر سريع دست را عقب جلو مي كرد كه نمي سوخت با ديدن اين كار برايم مسجل شد كه اون جنه .
    دستم را با زرذهي تخم مرغ و زردچوبه محكم بست و گفت به گردن آويزان كن و دو هفته ي ديگه بيا . به خانه رفتيم دوستان به ديدنم مي آمدند پرس و خو مي كردند چه گذشت . من با شگفتي تمام گرفتن دستش را رو چراغ تعريف مي كردم

    پاسخحذف
  21. درس موسيقي
    كلاس پنجم دبستان برا ما معلم موسيقي گذلشتند . در هفته يك جلسه ، ناظم معلم را كه خانمي قد كوتاه بود با كفش پاشنه بلند ، كت و دامني پوشيده بود و بسيار شيك و پيك . در مورد موسقي زياد صحبت شد و فوايد آن و اينك اين درس را نبايد از رياضي دست كم گرفت .
    ناظم رفت وما با معلم موسقي تنها شديم . اون مقداري از نت و آهنگ و غيره صحبت كرد . و از ما خواست به حرفهايش گوش كنيم تا در آينده در كنار درس نوازنده و موسقي دان هم شويم .
    بچه ها اسرار به ديده ساز و نواختن آن . معلم از كيف كوچكي كه همراه داشت يك ملوديكاي كوچك در آوارد به بچه ها نشان داد . با ديدن ساز همه دست زدند و هورا كشيدند . معلم هم خوشحال از علاقه ي ما به ساز و شروع كرد به توضيح كه در مدارس پيشرفته دنيا موسيقي از دروس مهم است و زمينه ساز رشد فكري .
    بچه ها مشتاق نواختن اون بودند و خانم ملوديكا ي خود را در آورد و همه دست زدند و هورا كشيدند. در خواست آهنگ خانم سازرا به دست گرفت زير آن يك دسته لاستيكي بود . دستش را رد كرد داخل اون و با دست ديگه شروع به زدن سرود ( شاهنشه ما زنده بادا ) كرد كه همه همه بالا گرفت و با او شربوع به خواندن كرديم سرود تمام شد و معلم خوشحال از اجرا و همكاري بچه ها ولي هيچكس ساكت نبود و همه درخواست آهنگ داشتند و معلم اكرا ه و كلاس كاملا از دستش خارج شده بود بچه ها رو ترانه ي آمنه متحد شدند وبا صدار بلند در خواست مي كردند و چون اجرا نمي شد خودشان دم كرفتند . اين آهنگ تمام شد همه با هم شروع به خواندن ( لب كارون چه گل برون ) را دم گرفتند . يهو در كلاس باز شد ناظم با خشم وارد شد وبا چوب همه را تحديد كرد و به خانم معلم پريد و گفت اينجا كلاسه يا كاباره .
    همه ساكت شدند و خانم معلم گفت بنده ديگه به اينا درس نمي دم آتيش پاره ها دارن به من درس ميدند .
    هر روز از يك كلاس صداي ترانه بلند مي شد و اون كلاس به حياط مي رفتند . گويا مدير به اداره رفته بود و در خواست لغو كلاس مسيقي .
    ديگه خانم معلم سر كلاس نيامد و دل ما براش تنگ شد . همه موسيقي را دوست داشتند ولي چون يكباره در وسط سال كلاس را گذاشتند و ما از خوشحالي تمام اشتياق به موسيقي را يكباره بيرون ريختيم و از اون محروم شديم .

    پاسخحذف
  22. پيش آهنگي
    كلاس سوم دبيرستان براي پسش آهنگي ثبت نام مي كردند . من رضا باقر سعيد و چند نفر ديگر ثبت نام كرديم . در كل دبيرستان حدود پنجاه نفري شديم . از ما پول گرفتند برامون لباس آوردن و وقتي پوشيدم خوشم آمد چون شبيه لباس پليس بود . در حياط مدرسه يك چادر زديم و در زنگ تفريح انواع تنقلات مي فروختيم و پول آن صرف امور مربوطه مي شد .
    از طرف سازمان يك مربي فرستادند كه به ما آموزش بدهد . بعد از ظهر ها از ساعت 5 تا 7 زير نظر مربي آموزش مي ديديم . آموزش ها شامل كمك هاي اوليه ، انواع گره ها و رژه بود . بعد از چند هفته بيست طبل كوچك و يك طبل بزرگ آوردند . من شدم يكي از طبال هاي كوچك و طبل بزرگ را باقر كه در تكيه ي محل هم طبل مي زد عهده دار شد .
    ابتدا طبل زدن و رژه رفتن كار خيلي سختي بود ولي به مرور زمان عادت كرديم ريتم آموزش ما به اين صورت بود . ابتدا با دست داست و چوب مربوطه مي زديم 1 ، 2 و با دست چپ 3، 4 و تكرار باز با دست راست 1، 2 ، 3 و با دست چپ 1 ، 2 ، 3 و راست 1 ، 2 وچپ 3 ،4 و در ضمن رعايت به خط رفتم و حركات يك نواخت پا ها را بايد در نظر مي گرفتيم .
    با تمرين بسيار زبردست و چالاك سده بوديم و معلم در انتظار برنامه تا توان خود و شاگردانش را به نمايش بگذارد . وارد ماه اسفند شديم و جشن درختكاري در پيش بود . يك روز به جشن از خانواده رضايت نامه گرفتند و ما را به اردوگاه منظريه بردند . ساعت چهار بعد از ظهر رسيديم . سريع چادر ها را به پا كرديم . چادر خانم ها و آقايان را مشخص كردند . اجاق ها به پا شد براي چاي و شام و هر كس مسئوليتي گرفت . شب بسيار خوبي بود شام لوبيا خورديم و آتش بزرگي افروختيم همه دور آتش جمع شده اون موقع جز در مواقع خواب دختر و پسر كنار هم بودند . تا پاسي از شب سرود خوانديم و به هر كدام از ما دو پتو دادند و روانه ي چادر براي خواب . شب هنگام خواب با توجه به سرماي زمستان و منطقه ي كوهستاني هر چه خوشي كرده بوديم را پس داديم و تا صبح لرزيديم ، هيچكس از سرما خوابش نمي برد . صبح پژمرده و اندوهگين براي صرف صبحانه رفتيم .
    بعد از صبحانه نوبت به درختكاري رسيد و هر كدام از ما درختي كاشتيم . ظهر ناهار خورديم و بعد از نهار برنامه هاي مختلفي شروع شد . قرار بود ما رژه برويم با بچه در چادر بوديم و از سرماي ديشب گله مند . قرار گذاشتيم ما هم ط
    تلافي كنيم و چند بار نقشه ي خود را مرور كرديم .
    معلم ورزش ما را صدا زد و گفت بچه ها مي خواهم سنگ تمام بگذاريم و اميدوارم در استان اول شويم .
    ما را به خط اردند باقر با طبل بزرگ جلودار و ما در دو رديف به دنبال او و باقي رژه روندگان دنبال ما .
    معلم فرمان رژه داد و ما شروع كرديم . آبتدا مقدار رژه رفتيم و باقر چوب را بالا برد و ما آماده همه با هم
    اي عزيز ماطمه دستم به دامانت نرو .
    اي عزيز فاطمه دستم به دامانت نرو
    جان به قربانت نرو
    جان به قربانت نرو
    معلم بيچاره فرياد مي زد 1، 2 3،4 1 ، 2 ،3 1 ، 2 ، 3
    ولي ما كار خود را كرديم و در پايان خط رژه ايستاديم معلم و ناظم و يكي دو نفر از منطقه مار دوره كردند و گفتند پدر همه را در مي آوريم و الان شما تحويل كلانتري شميران مي دهيم .
    ما گفتيم اگر اين نوحه از 1،2،3 شما بدتر بود هر كاري مي خواهيد بكنيد . آخه 1و 2 و 3 هم شد سرود عوض تشويق مي خواهيد ما را تنبه كنيد .
    خلاصه ما را با دعوا و نارضايتي سوار اتوبوس كردند و به دبيرستان آوردند و فردا من با تعدادي از بچه ها را از پيش آهنگي اخراج كردند .
    اگر زحمت نبود عكسي از درختكاري آن روز را دارم كه در اين قسمت بگذاريم .

    پاسخحذف