پرويزشترنگ گفت...
دوستان خوبم
سلام
سالهاي پيش توي همون محله كه سفر به دوران كودكي و داستان محمود شش ماهي را نوشتم يه آقايي زندگي مي كرد به نام آقاي سرابي.
سرابي ارتشي بازنشسته بود و منزلش درست مقابل خونه ي محمود شش ماهي .
شخصيت كاملا دو گانه اي داشت.بعضي اوقات خوب وسرحال و شنگول.
بعضي اوقات هم بشدت عصباني و خشن . ما بچه ها(تنها كه بوديم) ازش مي ترسيديم . .چون معلوم نبود با كدام شخصيت اون مواجه مي شي . يك روز دم خونه ي محمود فوتبال بازي مي كرديم . چند نوازنده ي دوره گرد اومدند و ترانه هاي شادمحلي مي خوندند . ماهم دور اونا جمع شده بوديم و ودست مي زديم كه يهو آقاي سرابي اومد با فرياد بلند گفت: محمود بنواز ساز ميو ميو ( هر وقت سر حال بود وما را مي ديد همين حرف را به محمود مي زد محمود هم مثل گربه مي خوند ميو ميو و با يك قوطي روغن 5 كيلويي تنبك مي زد ) . محمود شروع به خوندن كرد ونوازندگان هم با همان ريتم دم گرفتن همه دست مي زديم و مي خونديم ميو ميو! مرحوم سرابي هم كاملا شنگول و سر حال بود شروع كرد به رقصيدن. مي رقصيد چه رقصي ! در نهايت پنج تومان به آنها داد.پنج تومن اون روزها پول زيادي بود. نوازندگان نا باورانه گرفتند و در حالي كه بشدت خوشحال بودن .باهم دم گرفتن ميو ميو و رفتند. آقاي سرابي هم كه روز خوبي داشت رفت منزل .
چند دقيقه بعد گدايي پيداش شد.اون خيلي سوزناك مي خواند . به گدا گفتيم آقاي سرابي سرحاله الان به نوازنده ها پنج تومن دادبرو در خونش رو بزن
به تو حتما ده تومن مي ده . مرد فقير رفت دم منزل سرابي در زد ونشست و خيلي سوزناك شروع به خوندن كرد . چشمتون روز بد نبينه ، آقاي سرابي پريد بيرون به محمود گفت بنواز ساز ميو ميو. محمود قوطي را برداشت و شروع كردبه زدن دمبلي ديمبو! ميو ميو!
آقاي سرابي هم با مشت و لگد افتاد به جوون گداي بد بخت!
ما هم تعجب كرديم از يه طرف اين تغيير ناگهاني رفتارآقاي سرابي خندمون گرفته بود از طرف ديگه براي اون گداي بيچاره ناراحت بوديم . باتلاش زياد گدا را فراري داديم. گدا پا به فرارگذاشت. سرابي هم دنبالش. محمود هم مي خواند ميو ميو .
سرابي برگشت هنوز بد و بيراه مي گفت. پرسيديم چرا به نوازندگان پول دادي و اين بيچاره روكتك زدي . گفت: اونا دل مرا شاد كردن ولي اين پدرسوخته ي بيكاره كه ازهمه ي ما سرحال تره مراو غمگين كرد .
دوباره فرياد زد محمود بزن ساز ميو ميو!
با سلام
پاسخحذفخدا رحمت كنه آقاي سرابي خيلي با حال بوده
صميمي و صادق گرم سريع احساساتش بروز ميداده اگه خوشحال بوده ميرقصيده و اگه ناراحت بزن بزن
الان كه ما صداقت نميبينيم ميبيني طرف با عصبانيت پرخاش ميكنه و بعد پشتش ميكنه با دوستش ميخنده ميگه: حالش گرفتم همه هنرپيشه شدن بعضي اوقات اينقدر نقش بازي ميكنند كه آدم باورش نميشه منهم يك زماني تو اداره به طعنه ميگم تلويزيون آگهي داده هنرپيشه ميگيره نميخواي بري ؟
اين خاطرات مثل يه سري تابلو ي نقاشي مي مونن.وقتي ادم خودش رو در تو متن ماجرا قرار مي ده خيلي بيشتر حال مي كنه.
پاسخحذفبعضي وقتا ياد كتاب قصه هاي من و بابام مي افتم.
اين قصه ها چن تا نقاشي بودن كه شماره داشتن . شما بايد اونا رو مي ديديد و داستان را حدس مي زديد.
من دوست داشتم اين خاطرات را همونطوري نقاشي مي كردم
يا يه فيلم كوتاه صامت از اونا مي ساختم.
به نظرم اومد كه به امير حسين بگم خاطرات اقاي شترنگ رو تو يه كتاب الكترو نيكي جمع اوري كنيم.
عمو علی(آقای شترنگ)خودشون باید تعریف کنند
پاسخحذفاون وقته که شما اشک توی چشم هاتون حلقه می زنه و منفجر می شوید!
و باید توی خونه دنبال نخ بخیه بگردید برای دوختن روده ها و معده هاتون(از شدت خنده!)
D:
سلام
پاسخحذفاین خاطره ی شما منو یاد یه حکایت می ندازه با همین مضمون .
اما الان دقیق یادم نیست .
چقد شیطونی می کردین آقای شترنگ . همیشه شاد و بازیگوش باشید.