کل نماهای صفحه

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

قصه هاي من و بابام

اگر می خواهید درباره این کتاب بیشتر بدانید پیشنهاد میکنم دو مطلب زیر را نیز مطالعه کنید.

۸ نظر:

  1. باسلام خدمت همه دوستان ، بخصوص جناب شايگان كه با توجه به حجم زياد كارهاي روزانه توانسته جاي خالي امير حسين شاداب و شباهنگ را پر كرده تا اين عزيزان از درسهاي خود عقب نباشند و از زير شيريني در نروند .
    دوست خوبم اين روزها كه باكوچ زندگي ميكنم بعضي مواقع دوستان را در قالب پرنده مي بينم . امروز تصورم از شما پرنده ي زيبايي است كه اگر اشتباه نكنم نامش ( سره ) است . پرنده اي پرتلاش ، در مقابل گلها مي ايستد براي اينكه وزن خود را بر آنها تحميل نكند با صرف انرژي بسيار بال ميزند اگر از شهد آنها استفاده مي كند بر كول آتها سوار نمس شود خوشا به حال گلهايي كه گرده افشاني را به سره مي سپارند . پرنده ايي كه از سپيده تا شامگاه در تلاش است و هر روز پويا تر .
    جناب شايگان از ويرايش خاطرات ارسالي سپاسگزارم مدانم چقدر وقت شريفتان تنگ است و چه ميزان سينه ي شما گشاده .
    خوشحاليم را در زير سايبان ماه فرياد مي زنم .

    پاسخحذف
  2. نه بابا!
    بابام اسپریچو هست!
    D:

    پاسخحذف
  3. با سلام مجدد به دوستان خوبم
    همانطور كه قول داده بودم خاطره ي آتش سوزي را نوشتم و بعد از اين ماجرا مي فرستم .
    چكش
    از ده پانزده روز مانده به چهار شنبه سوري ما در تدارك لوازم اون بوديم . بته از كوه سنگي(نتهاي پيروزي ) مي آورديم ، مقداري كلرات تهيه مي كردم يك هفته مانده به اسسقبال مي رفتيم . من يك چكش داشتم كه به وسيله ي اون ترقه هايي را كه زمين مي گذاشتيم منفجر مي كردم و قبل از رسيدن به مدرسه اونا زير پيراهنم جاسازي مي كردم .
    روز چهارشنبه سوري مدسه تق و لق بود و زنگ آخر ما هم ورزش داشتيم ، با بچه ها قرار گذاشتيم از مدرسه فرار كنيم . من چند بار سعي كردم و يكي دو بار هم با مستخدم مدرسه آقا سليمان در گير شدم و چون در خروجي نزديك اتاق مديريت بود ، مدير مدرسه متوجه شد يهو بيرون اومد من فرار كردم و رفتم داخل حياط و پشت يك ستون قايم شدم .قافل از اينكه مدير هم مرا ديده بود . امد جلو ستون با خشم زياد مرا كشدي جلو و يك سياي آبدار ويك مشت به شكمم ناگهان فرياد مدير بخت يرگشته بلند شد . آقاي مدير نشستت روي زمين دستش را ماساژ ميداد به دهان مي برد ها ميكرد . دوستان فكر مي كنيد چي شده بود ؟ گفتم من چكش را زير پيراهنم جاسازي مي كردم ، آره مشت مدير و شكم آهني عمو علي .
    من تا مدير از شد ت درد روي زمين نشست چكش را دادم دوستم رضا ليامي و اون در رفت . مدير بيچاره به خودش ميپيچيد از سر و صداي زياد ناظم و معلم ورزش هم آمدند آنها متوجه ي موضوع شدند مدير با لگد و كله به من ميزد و مي گفت پيرهنت را بده بالا ناظم هم در زدن كمكش مي كرد . بلاخره پيراهن مرا بالا زد ند هيچي نبود كاش حد اقل كمربند داشتم . مدير با دست سالمش شكم مرا برسي مي كرد ولي چيزي پيدا نمي كرد دوباره ميزد و مي گفت كو ، كو از حركات مدير ناظم هم خندش كرفت و مدير ديد وناراحت شد و ناظم هم با مشت و لگد به من تلافي مي كردآنها مرا بردند دفتر در راهم بستنتد مدير رو صندلي نشست باور كنيد دستش ورم كرده بود . گفت شترنگ چي زير پيراهنت بود . گفتم آقا هيچي دوباره بلند شد براي زدن ناظم گفت شما بفرماييد لگد ومشتي زد و گفت اگه راست بگي كارت نداريم . چي بود ؟ گفتم با با هيچي . ناظم گفت روز اول چوب پرچم را برديد من هيچي نگفتم هر روز يك آشوب درست مي كني من با تو چه كار كنم .بگو و يك سيلي . بگو چكار كنم ؟ . باور كنيد پاسخ اين پرسش از تمام كتكها بدتر بود چون وجدان خودم هم ناراحت بود ولي نا خواسته اين اتفاق افتاد . مدير به ناظم سايرن مي گفت والله دستم به آهن خورد . دفتردار گفت آهن چي شد ؟ . مديرگفت اين..............اونا خورده از اين همه چيز بر مياد، بلند شد برا زدن نگذاشتند . گفت شترنگ انظباط صفر فردا پدر و مادرت را مي آوري اخراجت مي كنم . سليمان را صدا زد و گفت بندازش بيرون از فردا اگه با والدينش بود مي فرستي دفتر در غير اين صورت راهش نميدي من هنوز چهره ي آقا سليمان يادمه با يه لبخد خاص مرا برد در دبيرستان را باز كرد و گفت خوش امدي بچه ها با هم مي خوندند سليمان سليمان گوششو بگير بجنبان .
    دوستان هنوز از اين كار پشيمانم ولي باور كنيد ناخواسته اتفاق افتاد . و باور كنيد در آتش سوزي مدرسه تمام اين شيطنت ها را جبران كردم .
    من داستان آتش سورزي را گذاشتم بر آخرين خاطره از دبيرستان تا شما هم مثل مدير از ته دل مرا ببخشيد
    ميدانم امروز شما با اين مدارس و سختگيري ها شايد براتون قابل قبول نباشه ولي واقعا اين خاطرات صحت داره .

    پاسخحذف
  4. اين هم يك خاطره از دوران دبستان

    من كلاس اول و نيمي از كلاس دوم را در همدان درس خواندم . معلم كلاس اول ما خودش دانش آموز كلاس ششم بود در شيفت صبح ، بعد از ظهر به ما درس مي داد . اسم مدرسه ي ما دبستان ( اماني ) بود .
    من آنقدركوچك بودم كه نمي توانسم به اين چيزها فكر كنم . و الآن هم برام قابل حضم نيست كه دانش آموزي خودش معلم باشه ولي آنچه در ذهن من مانده بود گواه اين ماجرا است .
    فاصله ي خانه تا دبستان هم دور بود . درس دادن هم مثل حالا نبود اول بايد الف وب ........ي را ياد مي گرفتي ودر اين راستا اگر اشتباه مي كردي چوب و فلك هم كنارش مرسوم بود .
    معلم ما ابتكار خوبي بكار برده بود . قرار گذاشته بود در مقابل هر مشق شب كه ما ننويسيم ده تا گردو ببريم ، واقعا فكر بكري بود چرا ؟ خوب معلومه ! ( بايد تعداد گردوهاي دريافتي را مي شمردي ) . زمستان همدان خيلي سرد بود . معلم تعدادزيادي مشق كفته بود ، سردي هوا و گرماي كرسي حسابي مرا تنبل كرده بود و از نوشتن مشق هم قافل . فردا وقتي آقاي مللكي معلم ما مشق ها را خط مي زد به من كه رسد ديد مشق ننوشتم گفت گردوها كو . الآن يادم نيست چه جواب دادم . ( ولي آدم در هر سني كه زياد كتك بخوره يادش مي مونه . )
    از شانس من اون روز هم آمده بودند به ما آمپور بزنند نمي دانم در راستاي كدام بيماري . به هر حال يا از ترس و يا چون كوچك بوديم آخراز همه به ما آمپور زدنند .
    در راه منزل به كتكي كه معلم به من زده بود فكر مي كردم كه رسيدم به همان ميدانچه اي كه عصرها آقاي مللكي با دوستاش گردو بازي ميكرد .
    اين بار معلم كنار ايستاده بود . مرا ديد دويد و يك لگد به من زد درست جايي كه آمپول زده بودند اگر يادم مانده به خاطر در زياد آن بوده ( درد زياد هم هميشه در خاطر مي ماند ) .
    شايد معلم ما هم در آن بازي باخته بود و نبايد زياد بهش ايراد گرفت .
    باز هم به دوستان عزيزم در سايبان آرامش ماه عرض مي كنم . بهانه بي بهانه شيرينيييييييييييييييييييييييييييييييييي
    وگرنه آقاي مللكي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
    اميدوارم در پايان سال با موفقيت ترتيب كنسرتي را بدهيد . شما كه ساز مي نوازيد تركه ي آقاي ملكي را چوب دست رهبر اركستر و فلك آقاي اماني را كمانچه و مشق هاي خرچنگ و قوباقه را دفتر نت بتهون و خودم را همون بچه ايي كه در راه مدرسه داخل گودالي از برف افتاد و اگر نبود آن چوپان با معرفت حتما از قطار زندگي پياده مي شد .
    اين خاطره را در آينده براتون مي نويسم .

    پاسخحذف
  5. آتش سوزي
    دوستان خوبم ، خودم از خودم بدم آمد . من اگه شيطوني ميكردم د ركنارش كارهاي خوبم مي كردم و اين يك نمونش .
    سال ششم دبيرستان بودم . مدرسه ما سه طبقه بود . طبقه ي همكف دفتر مديريت ، كنار اون دفتر معلمين و دفتر اداري ، تعداي كلاس . طبقه ي دوم ، بغير از كلاسها دو سالن نسبتا بزرگ كه يكي كتابخانه و ديگري آزمايشگاه بود . در آزمايشگاه قسمت جلو تريبون بود و باقي فضا بصورت پله پله و روي هر سطح پله يك رديف صندلي . اين كار براي تسلط دانش اموزان عقب بود نسبت به تريبون و ميز آزمايش ، در كنار اين پله ها كه از چوب ساخته شده بود دري كار گذاشته بودنند ودر فضاي خالي ورقه هاي امتحاني و پوشه هاي سالهاي گذشته را نگهداري مي كردند .
    زنگ تفريح بود . بچه ها در حياط ، من مامور انتظامات بودم و در راهرو طبقه اول ناگهان از طبقه ي دوم فرياد آتش ، آتش بلند شد . آقاي طاهري ناظم ، جلو راه پله اول ايستاده بود . سريع رفت بالا و بر گشت وفرياد مي زد آتش نشاني ، آتش نشاني . مدير بيرون آمد به دفتردار گفت تلفن بزنه و در حال حركت به بالا مرا ديد و گفت شترنگ بدو بريم . من و تعدادي از بچه ها رفتيم بالا . تو راهرو آتش زبانه مي كشيد و چون آزمايشگاه آنتهاي راهرو بود آتش به طبقه ي سوم سرايت كرده زبانه ي آتش از پله ي عقب بالا ميرفت و از راه پله ي جلو دود پايين مي آمد .
    مدير و ناظم تمام وجودشان مي لزيد و مي گفتند حتما در طبقه ي بالا كسي گير افتاده . خرسند كه در تيم واليبال مدسه كاپيتان بود با قد بلند مو هاي فر فري بلند و پوستي تيره داشت. با هم تصميم گرفتيم بريم بالا ، مدير با التماس مي گفت مراقب باشيد . ما زديم به دود و رفتيم بالا ، تو راهرو طبقه ي سوم داد مي زديم كسي اينجا نيست و تقريبا همه ي اناق ها را گشتيم . خوشبختانه كسي نبود و از شدت دود ديگر قادر به تنفس نبوديم ، بر گشتيم با سختي زياد ، مدير ناظم وقتي ما را ديدنند خوشحال شدن و ما اطمينان داديم بالا كسي نيست و چون شدت آتش زياد شده بود آمديم پايين و همه را فرستاديم حياط .
    خشبختانه آتش نشاني به ما نزديك بود و زود آمد. همه را از مدرسه بيرون كردند و شروع به مهار آتش . آتش خاموش شد و گروهي براي تحقيق آمدند و گذارشي تهيه شد كه به علت اتصال سيم برق در آزماشگاه و وجود كاغذ زياد اين اتفاق افتاده . ولي باز هم تحقيق مي كنند .
    بد از رفتن آتش نشانها مدير مدرسه درمانده شده بود چرا كه مي بايد به اداره گزارش مي كرد و ميگفت با اين همه سابقه بيرونم مي كنند . من خرسند و اسكندر رحيم مظهري و تعدادي از دوستان كه همه از شياطين مدرسه بوديم تصميم گرفتم با همكاري مدير كارها را سامان دهيم . روز چهار شنبه بود قول داديم مدرسه برا روز شنبه آماده كنيم . طبقه ي اول سالم بود تعداد زيادي از شيشه هاي كلاس شكسته بود و ديوار ها همه سياه شده بود طبقه سوم هم به همين صورت ما به اتفاق مسئولين مدرسه جلسه گذاشتيم و قرار شد سريع شيشه بر بيايد يكي از بچه ها پدرش سيم كش بود كار را به او واگذار كرديم . من و خرسند چون نقاشي بلد بوديم اين كار را بعهده گرفتيم . كار ما از همه سخت تر بود .
    كار را از همان روز بعد از ظهر شروع كرديم . خانم مدير هم براي كمك آمد و تعداد زيادي جارو خريده بود . گروه ما با جارو و دستمال شروع به پاك كردن ديوار شد. ناظم و دفتر دارو سليمان رفتند براي تهيه ي رنگ و قلم و ساير چيزهايي كه خواسته بوديم و در ضمن خانواده را هم در جريان گذاشته بوديم . اون شب تا ساعت دوازده كار كرديم جوري كه قادر به رفتن نبوديم . مدير از همه تشكر كرد . قرار ساعت هفت صبح را گذاشتيم . بيچاره مدير مي گفت اگه موفق بشيم و شنبه كار تمام بشه شايد اداره را راضي كنيم .ما هم قول داديم . دوستان : من خيلي زحمت كشيدم ومدير بخصوص خانومش خيلي تشكر كردند و قرار شد صبحانه را فردا صبح در مدرسه بخوريم .
    پنجشنبه صبح زود صبحانه شروع كرديم چون من تا حدودي نقاشي بلد بودم رنگ را ساختم و با اتفاق بچه هايي كه وارد بودند سروع كرديم . كار كند جلو مي رفت ، چون ديوارها سياه بود هر چند تعداد بچه ها زياد . خرسند گفت با قلم سخته اگه پمپ سمپاش داشته باشيم بهتره به مدير گفتيم فرستاد پمپ بزرگ تلمبه اي خريدنند و اين وسيله كار را خيلي جلو انداخت . مدير سه تا ديگه خريد ما زير كار را درست مي كرذيم جاهايي كه بتونه مي خواست مي زديم و روي اون چند بار با پمپ رنگ مي پاشيديم .گروهاي ديگر هم كار خود را مي كردنند .شيشه ها تا پايان شب انداخته شد و كليد و پريز و سيمهاي خراب هم درست شد ولي رنگ هنوز خيلي كار داشت . يك پمپ ديگر هم آودنند با دو پمپ سقف را مي زديم و با دو پمپ دوارها و صندلي ها را بچه ها در حياط رنگ مي زدنند . تا آخر هاي شب كار كرديم رمق در ما نبود و ابن خانم مديربود كه با كار زياد و آوردن همسايه ها از محل چون منزل آنها چند خانه با مدرسه فاصله داشت به ما روحيه ميداد .

    پاسخحذف
  6. آتش سوزي دو
    روز جمعه با تمام قوا كار كرديم و در نهايت آخر شب كار تمام شد ديگر توان ايستادن نبود . آقاي مدير و همسرش بي نهايت قدر داني كردند ، قرار شد اهلي محل نظافت را در ادامه ي شب تمام كنند .
    ما سوار ماشين فاميل مدير شديم و رفتيم منزل . خانواده از اينكه من توانسته بودم به مديرمان كمك كنم خيلي خوشحال بودنند بخصوص خواهر بزرگم كه وظيفه ي سر و سامان دادن به خرابكاري مدرسه ي من بود و مي گفت از اين فرصت استفاده كن . من شب در منزل بودم ولي دلم در مدسه بود و فكر مي كردم آيا تا فردا همه چيز درست مي شه يا نه .
    با تمام خستگي صبح زودتر از هميشه بيدار شدم . نون پنيري خوردم و رفتم مدرسه . دم در پرچم زده بودند سليمان از هميشه سرحالتر جلو در ايستاده بود . مرا كه ديد جلو آمد و صورتم را بوسيد ، گفت همه چيز درست شده براي اولين بار احساس غرور را درك كرد . وارد راهر كه شدم مدير جلو آمد صورت مرا بوسيد و گفتت شترنگ خوش آمدي ،. از گفته ها بر مي آمد كه خانواده ي مدير و هسرش به انفاق همسايه ها تا نزديكي هاي صبح كار كرده بودند . يواش يواش ساير دوستان هم آمدند . ما به اتفاق مسئولين رفتيم بالا تنها بوي رنگ بود كه مشام را ميزد . و زمين وشيشه ها مقداري كثيف بود .بچه ها و خيلي از خانواده ها آمده بودند از اداره آموزو پرورش هم دو نفر بودند و به مدير به منابست رو به راه كردن كارها تبريك مي گفتند .
    قرا شد اون روز سر كلاس نرويم و هر كس هم خواست برود منزل . زنگ را زدند همه سر صف بودند به غير از من و دوستاني كه در كارها نقش اساسي داشتيم .
    مدير پشت بلندگو مقداري صحبت كرد و در ادامه شروع به تقدير از ما . نوبت به من كه رسيد ونام مرا صدا كرد هيجان عجيبي به من دست داد وقتي مقابل پنجره قرار گرفتم و اون همه دانش آموز را جلو ي خودم ديدم حس خوبي داشتم .مدير گفت بچه ها اين همون شترنگه كه هميشه اينجا تنبه مي شد ولي الان به خاطرفداكاري و كمك بيش از حد ازش تشكر مي كنم . سايرين هم مورد تشويق قرار گرفتند . همه بچه ها دست زدند . آقاي مدير به من نگاه عميقي كرد گفت شترنگ هميشه از تو ناراضي بودم ولي الان همه چيز از دلم رفت و دستي به سرم كشيد و به آقاسيليمان گفت براي بچه ها چاي بياريد .
    دوستان شايد از اين ماجرا بشه يك كتاب نوشت ولي به همين جا بسنده مي كنم چون وقت كم است .
    من از اون روز ديگه هرگز شيطنت نكرم شدم يك دانش آموز خوب . به همه ي مسئولين مدسه اخترام مي گذاشتم و خودم را بزرگ نشان ميدادم اگر دانش آموزي شيطنت مي كرد يهش تذكر ميدادم . از اون روز نگاه مدير به من عوض شده بود . بعضي از روز ها كه همسر مدير را در كوچه مي ديدم از احترام اون بهم شگفت زده مي شدم . آقا سليمان ديگه بامن خيلي جور بود و گاهي نوني يا چيز خوراكي دستش بود تعارفم مي كرد .
    شايد نتيجه اين خاطرات اين باشد كه با نسل جوان نمشه با خشونت برخورد كرد . در خشونت بازنده بزرگترها هستند . شناخت روحيه نوجوان بها دادن يه اون وارد مشكلات اون شدن درك كردن حس او و برخورد در حد همان نوجواني بدون بكن و نكن و بقولي اوستا بازي نتيجه ي عكس ميده .
    دوستان مدير ما كه ميدانم به رحمت خدا رفته مر از صميم قلب بخشيد . و من هم كه به دوران كودكي بعضي مواقع سفر مي كنم از خودم را ضي مي شوم .

    پاسخحذف
  7. رائه قصه های متنوع که بازتاب خوبی را رد افکار کودکان ایجاد می نماید که می تواند بازتاب خوبی از ایده ها و قدره خلاقیت را ایجاد نماید
    فروشگاه اينترنتی
    https://www.baneh.com
    باسپاس

    پاسخحذف