کل نماهای صفحه

۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

چكش(خاطره اي از آقاي شترنگ)

پرويزشترنگ گفت...

با سلام مجدد به دوستان خوبم

ده پونزده روز مونده به چارشنبه سوري ما در تدارك لوازم اون روز بوديم . بوته از كوه سنگي(انتهاي پيروزي) مي آورديم ، مقداري كلرات تهيه مي كرديم ويك هفته مونده به استقبال مي رفتيم . من يك چكش داشتم كه به وسيله ي اون ترقه هايي را كه زمين مي گذاشتيم منفجر مي كردم و قبل از رسيدن به مدرسه چكش رو زير پيرهنم جاسازي مي كردم آخرين سه شنبه سال بود و شب چهارشنبه سوري .چن روز به عيد مونده بود. مدرسه تق و لق بود و زنگ آخر ورزش داشتيم ، با بچه ها قرار گذاشتيم از مدرسه فرار كنيم . در خروجي مدرسه نزديك دفتر مدرسه بود.بنابر اين فرار از مدرسه مشكل بود.بايد مدير و ناظم را به دقت زير نظر مي گرفتيم.و از غفلت مستخدم مدرسه هم استفاده مي كرديم. و در يك لحظه كه همه ي شرايط مهيا بود از مدرسه فرار مي كرديم. من چند بار سعي كردم و يكي دو بار هم با مستخدم مدرسه آقا سليمون در گير شدم .بدبختانه مدير مدرسه متوجه شد يهواز دفتر اومد بيرون. من فرار كردم و رفتم داخل حياط و پشت يك ستون قايم شدم .غافل از اينكه مدير منو ديده بود . اومد جلو ستون.بشدت عصباني بود با خشم زياد مرا كشيد جلو و يك سيلي آبدار به گوشم ويك مشت محكم به شكمم كوبيد. ناگهان فرياد مدير بخت برگشته بلند شد .رنگش مثل گچ سفيد شده بود. نشستت روي زمين از درد به خودش مي پيچيد. دستش را ماساژ مي داد به دهان مي برد وها مي كرد . دوستان فكر مي كنيد چي شده بود ؟ گفته بودم من چكش را زير پيراهنم جاسازي كرده بودم ، مديرهم كه همه نيروي خودش رو جمع كرده بود و كوبيده بود روي شكم آهني عمو علي !

در فرصتي كه مدير روي زمين نشسته بود و از دردبه خودش مي پيچيد.چكش را دادم به دوستم رضا ليامي.رضا چكش رو گرفت و به سرعت در رفت . مدير بيچاره از درد به خودش مي پيچيد از سر و صداي زياد ناظم و معلم ورزش هم آمدند آنها متوجه ي موضوع شدند مدير هم افتاد به جون من حالا نزن كي بزن . ناظم هم به كمكش اومده بود.مي گفت پيرهنت را بزن ببينم اون زير چي بود. بلاخره پيراهن مرا بالا زد. هيچي نبود كاش حداقل كمربند داشتم . مدير با دست سالمش شكم مرا بررسي كرد ولي چيزي پيدا نكرد دوباره مي زد و مي گفت كو ، كو. من مطمئنم زير پيرهنت يه چيزي بود. از حركات مدير ناظم هم خنده اش گرفت. مدير ناراحت شد. تلافي ناراحتيش از ناظم رو هم سر من درآوردو به بالاخره مرا بردند دفترمدرسه. در راهم بستنتد مدير رو صندلي نشست دستش ورم كرده بود . گفت شترنگ چي زير پيراهنت بود؟گفتم آقا هيچي. دوباره بلند شد براي زدن ناظم گفت: شما بفرماييد.خودش وارد عمل شد مشت وتيپايي نثار من كرد و گفت: اگه راستش روبگي كاري باهات نداريم . چي بود ؟ گفتم بابا هيچي . ناظم گفت: روز اول چوب پرچم مدرسه را برديد .هيچي نگفتم هر روز يك آشوب درست مي كني من با تو چه كار كنم .بگو زير پيرهنت چي بود و يك سيلي ديگه. بگو چكار كنم ؟

حسابي مستاصل شده بود.

باور كنيد پاسخ اين پرسش از تمام كتكهايي كه خورده بودم بدتر بود. چون وجدان خودم هم ناراحت بود ولي نا خواسته اين اتفاق افتاد .

مدير به ناظم و ساير معلم ها مي گفت:والله دستم به آهن خورد . دفتردار گفت آهن چي شد ؟ . مديرگفت اين فلان فلان شده اون آهن رو خورده. ازش همه چيز بر مي آد، بلند شد براي كتك زدن كه بقيه پا در ميوني كردند و نذاشتن.

گفت: شترنگ انضباطت صفر.

فردا والدينت رو مي آري وگرنه اخراجت مي كنم . سليمان را صدا زد و گفت: بندازش بيرون فردا اگه با والدينش اومد مي فرستيش دفتر درغير اين صورت به مدرسه راهش نميدي

من هنوز چهره ي آقا سليمون يادمه. با يه لبخند خاص مرا برد در دبيرستان را باز كرد و گفت: خوش اومدي.

بچه ها با هم مي خوندند سليمون سليمون گوششو بگير بجنبون .

دوستان هنوزكه هنوزه از اين كار پشيمونم ولي باور كنيد ناخواسته اتفاق افتاد . و باور كنيد در آتش سوزي مدرسه تمام اين شيطنت ها را جبران كردم .

من داستان آتش سوزي را گذاشتم براي آخرين خاطره از دبيرستان تا شما هم مثل مدير از ته دل مرا ببخشيد

مي دونم امروز شما با اين مدارس و سختگيري ها شايد براتون قابل قبول نباشه ولي واقعا اين خاطرات صحت داره .

۱ نظر:

  1. خاطرات آقاي شترنگ واقعا خوندنيه.
    وشنيدن اونها از زبان خودشون هنگامه اي ديگر به پا مي كنه.
    ممنونم از ايشون كه با همه ي گرفتاريها و مشغلهاها شون لطف مي كنن و با همه ي مشكلاتي كه تايپ اين مطالب براي ايشون به همراه داره با اين اينتر نت هاي كلنگي مطالب رو براي ما مي فرستم.(عشقه ديگه كاريش نمي شه كرد)
    با اجازه ايشون من يه كمي ويرستاري مي كنم و مجوعه ي خاطرات ايشون را به صورت كتاب الكترونيكي تو همين و بلاگ منتشر مبي كنم . تا به يادگار بمونه.
    شايد برخي از اين خاطره ها براي بچه هاي امروزه كمي عجيب و غريب بياد. ولي براي من و هم نسل هام كاملا ملموسه . خصوصا اينكه در يكي دومورد از اونها من خودم هم همدست ايشون بودم.كه بعدا براتون تعريف
    مي كنم.
    اما آقاي شترنگ ما اينجا با يك وكيل زبردست هم مواجه هستيم و ممكنه اين اعترافات برامون گرون تموم بشه.(از ما گفتن!)
    ولي آقاي شترنگ واقعا خدا همشون رو رحمت كنه و همه رو بيامرزه.خدا ما رو هم ببخشه و بيامرزه.
    من فكر مي كنم آدم بايد همه ي حساب ها رو تسويه كنه.شيطنت ها بچگي هاي ما و شيطنت بچه هاي ما.
    من هميشه از خدا مي خوام كه بچه هاي ما اون شيطنت هاي ما رو تكرار نكنن و گرنه ما مجبوريم هر روز هزار بار بميريم و زنده بشيم.

    پاسخحذف