پرويزشترنگ گفت...
سال ششم دبيرستان بودم . مدرسه ما سه طبقه بود . درطبقه ي همكف دفتر مديريت ، دفتر معلمين و دفتر اداري و تعدادي كلاس بود. طبقه ي دوم دوتا سالن نسبتا بزرگ كه يكي كتابخانه و ديگري آزمايشگاه بود بهمراه چند كلاس. در قسمت جلوي آزمايشگاه تريبون بود و فضاي باقيمانده بصورت پله پله و روي هر پله يك رديف صندلي . با اين كاردانش اموزان رديف عقب هم به تريبون و ميز آزمايش ،مسلط مي شدن. در كنار اين پله ها كه از چوب ساخته شده بود دري بود كه به فضاي خالي منتهي مي شدكه ورقه هاي امتحاني و پوشه هاي سالهاي گذشته را در انجانگهداري مي كردند .
زنگ تفريح بود . بچه ها تو حياط بودند. من مامور انتظامات و در راهرو طبقه اول بودم . ناگهان از طبقه ي دوم فرياد آتش ، آتش بلند شد . آقاي طاهري ناظم ، جلو راه پله طبقه اول ايستاده بود . سريع رفت بالا و برگشت وفرياد مي زد آتش نشاني!آتش نشاني! مدير بيرون آمد به دفتردار گفت:به آتش نشاني تلفن بزنه . در حال حركت به بالا مرا ديد و گفت شترنگ بدو بريم . من و تعدادي از بچه ها رفتيم بالا . تو راهرو آتش زبانه مي كشيد و چون آزمايشگاه انتهاي راهرو بود آتش به طبقه ي سوم سرايت كرده زبانه ي آتش از پله ها بالا مي رفت و از راه پله ي جلو دود پايين مي آمد .
مدير و ناظم با تمام وجود مي لرزيدند و مي گفتند حتما در طبقه ي بالا كسي گير افتاده .من و خرسند( كه در تيم واليبال مدرسه كاپيتان بود قدي بلندو موهاي فر فري بلند و پوستي تيره داشت) با هم تصميم گرفتيم بريم بالا ، مدير با التماس مي گفت مراقب باشيد . ما زديم به دود وآتش رفتيم بالا ، تو راهرو طبقه ي سوم داد مي زديم كسي اينجا نيست و تقريبا همه ي اتاق ها راتك به تك گشتيم . خوشبختانه كسي نبود از شدت دود ديگر قادر به تنفس نبوديم ، با سختي زياد برگشتيم ، وقتي مديرو ناظم ما را ديدند خوشحال شدند. مابهشون اطمينان داديم بالا كسي نيست. هر لحظه بر شدت و دامنه آتش افزوده مي شد. اومديم پايين و همه بچه ها رو فرستاديم تو حياط .
خوشبختانه آتش نشاني نزديك بود و زود آمد. همه را از مدرسه بيرون كردند و شروع كردندبه مهار آتش . آتش خاموش شد . گروهي براي تحقيق آمدند و گزارشي تهيه شد كه به علت اتصال سيم برق در آزماشگاه و وجود كاغذ زياد اين اتفاق افتاده.ولي باز هم تحقيق مي كنند .
بعد از رفتن آتش نشانها مدير مدرسه درمانده شده بود. چون بايدموضوع را به اداره گزارش مي كردبه شدت ترسيده بود(خواستگاه جغرافياييش هم همين رو اقتضا مي كرد.شايگان). مي گفت اگه اداره متوجه بشه منوتوبيخ مي كنه و با اين همه سابقه بيرونم مي كنند . من ،خرسند ، اسكندرو رحيم مظهري و تعدادي از دوستان كه همه از شياطين مدرسه بوديم تصميم گرفتيم به مديركمك كنيم و كارها راسرو سامون بدهيم .بهش گفتيم شما نگران نباش . مامدرسه رو درستش مي كنيم. روز چهارشنبه بود قول داديم مدرسه برا روز شنبه آماده كنيم.اون ناباورانه به ما نگاه مي كرد مي گفت آخه مگه مي شه؟ چطوري مي خواهيد اين ويرانه را سه روزه تعمير كنيد؟
بهش گفتيم : ما انجام مي ديم شما نگران نباشيد. طبقه ي اول سالم بود تعداد زيادي از شيشه هاي كلاسهاي طبقه دوم شكسته بود و ديوار ها همه سياه شده بود طبقه سوم هم به همين صورت. ما بامسئولين مدرسه جلسه گذاشتيم و قرار شد سريعا شيشه بر بياد. پدر يكي از بچه ها سيم كش بود كارسيم كشي و تعويض كليد و پريز ها رو به عهده اون گذاشتيم. من و خرسند چون نقاشي بلد بوديم اين كار را به عهده گرفتيم . كار ما از همه سخت تر بود
از چهارشنبه بعد از ظهر كار را شروع كرديم . همسر آقاي مدير هم براي كمك آمد .اون تعداد زيادي جارو خريده بود . گروه ما با جارو و دستمال شروع به پاك كردن ديوارها شد. ناظم و دفتر دارو سليمون براي تهيه ي رنگ و قلم و ساير چيزهايي كه خواسته بوديم رفتند. در ضمن خانوادهامون روهم در جريان گذاشته بوديم . اون شب تا ساعت دوازده شب كار كرديم جوري كه قادر به رفتن نبوديم . مديراز همه تشكر كرد . قرار گذاشتيم ساعت هفت صبح كار رو شروع كنيم . بيچاره مدير مي گفت اگه موفق بشيم و شنبه كار تمام بشه شايد اداره را راضي كنم .ما بهش قول داديم . دوستان : من خيلي زحمت كشيدم وهمه تلاش خودموبكار بردم. مدير وبخصوص خانومش خيلي تشكر كردند و قرار شد صبحانه را فردا صبح در مدرسه بخوريم .
پنجشنبه صبح زود صبحانه رو خورديم .من تا حدودي نقاشي بلد بودم رنگ را ساختم و به اتفاق بچه هايي كه وارد بودند شروع به كاركرديم . كار كند پيش مي رفت ، ديوارها بشدت سياه شده بود. هر چند تعداد بچه ها زيادبود ولي كلاس هاي آسيب ديده هم خيلي زيادبود و اصلا نمي شد با قلم مو اون همه كلاس رو نقاشي كرد. خرسند گفت با قلم سخته. اگه پمپ سمپاش گير بياريم بهتره. به مدير گفتيم فرستاد پمپ بزرگ تلمبه اي خريدند اين ابتكار، كار مارو را خيلي جلو انداخت . مديرتا پيشرفت كا ر روديد. دو تاي ديگه از اون پمپ ها خريد ما زير كار را درست مي كرديم وجاهايي كه بتونه مي خواست مي زديم و پس از سمباده كشي و صيقل دادن ديوار روي اون چند بار با پمپ رنگ مي پاشيديم.نتجه ي كار عالي و باور نكردني شده بود.گروههاي ديگه هم كار خود را مي كردند .شيشه ها تا پايان شب انداخته شد و كليد و پريز و سيمهاي خراب هم درست شد ولي رنگ هنوز خيلي كار داشت . يك پمپ ديگر هم آوردند با دو پمپ سقف را مي زديم و با دو پمپ ديوارها و صندلي ها را.تعدادي از بچه هاهم در ورودي مدرسه رو رنگ مي زدنند . تا اواخر شب كار كرديم رمق در ما نمونده بود. منزل مدير با مدرسه فاصله كمي داشت همسرآقاي مدير هم با كار زياد و آوردن همسايه ها به ما كمك مي كرد و به ما روحيه مي داد .
روز جمعه با تمام قوا كار كرديم . در نهايت آخر شب كار تمام شد ديگر توان و رمق ايستادن نداشتيم. آقاي مدير و همسرش بي نهايت از ما قدرداني كردند ، قرار شد در ادامه ي شب اهالي محل نظافت مدرسه را تمام كنند .
يكي از بستگان آقاي مدير ما رو سواربر اتومبيلش كرد و به منزل رسوند. خانواده من از اينكه توانسته بودم به مديرمون كمك كنم خيلي خوشحال بودنند بخصوص خواهر بزرگم كه وظيفه ي سر و سامان دادن به خرابكارهاي من درمدرسه هميشه با اون بود .
مي گفت: از اين فرصت استفاده كن . اون شب با همه ي خستگي خوابم نمي برد دلم تو مدرسه بود و فكر مي كردم آيا تا فردا همه چيز رو به راه مي شه يا نه ؟
با تمام خستگي صبح زودتر پا شدم . نون و پنيري خوردم و رفتم مدرسه . دم درمدرسه پرچم زده بودند سليمون سرحالتر از هميشه جلو در ايستاده بود . مرا كه ديد جلو آمد و صورتم را بوسيد ، گفت همه چيز درست شده. براي اولين بار احساس غرور كردم . وارد راهرو كه شدم مدير جلو آمد صورت مرا بوسيد و گفت شترنگ خوش آمدي. از گفته ها بر مي آمد كه خانواده ي مدير و همسرش به اتفاق همسايه ها تا نزديكي هاي صبح كار كرده بودند . يواش يواش ساير دوستان هم آمدند . ما به اتفاق مسئولين رفتيم بالا.همه چيز عالي شده بود خيلي بهتر از قبل. تنها بوي رنگ بود كه مشام را مي آزرد. زمين وشيشه ها كمي كثيف بود .بچه ها و خيلي از خانواده ها آمده بودند از اداره آموزش و پرورش هم دو نفراومده بودند و به مديرمدرسه به منابست رو به راه كردن كارها تبريك مي گفتند .
قرار شد اون روز سر كلاس نريم و هر كس هم دلش خواست بره خونه . زنگ را زدند همه سر صف بودند به غير از من و دوستاني كه در كارها نقش اساسي داشتيم .
مديراز پشت بلندگو مقداري صحبت كرد و در ادامه شروع كردبه تقديروتشويق ما . نوبت به من كه رسيد ونام مرا صدا كرد هيجان عجيبي به من دست داد وقتي مقابل تريبون قرار گرفتم و اون همه دانش آموز را جلو ي خودم ديدم حس خوبي داشتم .مدير گفت: بچه ها اين همون شترنگه كه هميشه اينجا تنبيه مي شد ولي الان به خاطرفداكاري و كمك بيش از حد ازش تشكر مي كنم . سايرين هم مورد تشويق قرار گرفتند . همه بچه ها دست زدند . آقاي مدير به من نگاه عميقي كرد گفت شترنگ هميشه از تو ناراضي بودم ولي الان همه چيز از دلم رفت و دستي به سرم كشيد و به آقاسليمون گفت براي بچه ها چاي بياريد .
دوستان شاي بشه در باره اين ماجرا يك كتاب نوشت ولي به همين جا بسنده مي كنم چون وقت كم است .
از اون روز ديگه هرگز شيطنت نكردم. شدم يك دانش آموز خوب . به همه ي مسئولين مدرسه احترام مي ذاشتم و خودم را بزرگ نشان مي دادم اگر دانش آموزي شيطنت مي كرد بهش تذكر مي دادم . از اون روز نگاه مدير به من عوض شده بود . بعضي از روز ها كه همسر مدير را در كوچه مي ديدم از احترام اون به خودم شگفت زده مي شدم . آقا سليمون ديگه بامن خيلي جور بود و گاهي كه نون يا خوراكي دستش بود بهم تعارفم مي كرد .
شايد نتيجه اين خاطرات اين باشد كه با نسل جوان نميشه با خشونت رفتار كرد . دررفتار خشونت بار، بازنده بزرگترها هستند . شناخت روحيه ي نوجوان وبها دادن يه اون، وارد مشكلات اون شدن، درك كردن حس و حال اون و برخورد با دوران نوجواني بدون بكن و نكن .
بقول يكي از دوستان در رفتار با نسل جوان اوستا بازي نتيجه ي معكوس مي ده
دوستان! مدير ما كه مي دونم به رحمت خدا رفته مرا از صميم قلب بخشيد . من هم كه گاهي به دوران كودكي سفر مي كنم از خودم ناراضي نيستم.
خاطرات آقاي شترنگ واقعا گوياي موارد زياديه.
پاسخحذفحال و هواي اون روزها روحيه ي شديد همكاري و دوست داشتن و عشق و فداكاري ادمها به هم ديگه.
اقاي شترنگ اين خاطره رو به عنوان پايان بخش خاطرات خودشون اوردن.
ولي من عمدا خاطره ديگري از ايشون رو براي پست بعدي انتخاب كردم.كه بهشون بگم حالا كه شروع كردي بايد تا پايانش با ما باشي ما دست از سرت بر نمي داريم
ba salam
پاسخحذفmotasefaneh compiuteram be khater eshkalati ke pida kardeh gahi zaban ra avaz nemikoneh.
beharhal in ham yek joresh ast. dar in khatereh chon sohbat az janha va nahneh barkhord ba ounhast. harf khili zyad ast . be hamin khater didam ke in nyazmand bahs hozori ast va fagat khastam salami bekonam.
:))))))
پاسخحذفچکش خیلی خوب بود!D:
من الان فک می کنم که خوش به حالتونا!اگه به من بگن از دوران مدرسه ات یه خاطره بگو هیچ خاطره ای که به اون صورت جالب باشه و آدم توی ذهنش بمونه ندارم!
نظر تو چیه امیرحسین؟!(گودر میای که اینجا هم بیا!D:
خانوم ایازی شما هم یه دونه بگید!
پاسخحذفD:
چه خاطره ی جالبی بود!
پاسخحذفالبته باید دوباره بگم که از این خاطره ها تو مدرسه های ما پیدا نمی شه ولی اگه پیدا شه من که نمی دونم در مقابلشون چکار می کنم حداقل می دونم که هیچوقت جرئت این کارا رو ندارم!
با سلام
پاسخحذفخوب معلومه كه هنوز خاطره نويسي براي جوانان موضوع جالبي است واستقبال ميكنند. اما شاداب جان وشباهنگ جان... خاطرات هر زمان مثل همه چچيزهاي ديگر تغيير ميكند...همانطور كه جواني شما ها با ما فرق دارد...جوانان امروز با جوانان قديم خيلي فرق دارند.بنابراين خاطراتشان هم فرق ميكند... حتما اگر فكر كنيد خاطرات زيادي پيدا ميكنيد.... مثل خاطرات شاداب از معلم هاي موسيقي... خوب ما اصلا اينچنين خاطراتي نداريم ....در مدرسه هم خاطراتتان فراوان است....اگر اشتباه نكنم امير حسين قبلا تعريف كرده....
خوب حالا يك پيشنهاد براي همه وبراي بعد از امتحانات...يك بار ديگه اون برنامه خاطره نويسي را شروع كنيم...البته اينبار با موضوع مدرسه....اونوقت ميبينيد كه چقدر حرف براي زدن داريد.
خوب اگر همه موافق بودند ديگه خاطره نيسي را براي بعد از امتحانات موكول كنيم
البته منهم بايد فكر كنم وپيدا كنم..چون از اين نوع خاطرات هيجاني به ياد ندارم
فكر خوبي است
پاسخحذفمحدوديت هاي زيادي براي نوشتن وجود داره
اوليش خود ماهستيم.
ولي اگه سعي كنيم ميشه