کل نماهای صفحه

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

سفری به توچال

پس از اصرار های زیاد مدرسه راضی شده بود که در طی یک اردوی خشک و خالی ما را به توچال ببرد، صبح روز چهار شنبه مارا سوار اتوبوس داغانی کردند و به طرف توچال راه افتادیم. در هر قسمت از اتوبوس کمیسیونی برپا بود. برخی دور از چشم مشاور بلوتوث بازی می کردند ، بعضی دیگر مشغول به رخ کشیدن ادبشان به یکدیگر بودند و باقیمانده نیز که تعدادشان هم زیاد بود مشغول بحث های فوتبالی، مخصوصا فوتبال استقلال-پرسپولیس (به قول خودشان دربی(:نمی دانم یعنی چه))،که عصر همان روز قرار بود برگزار شود*، بودند. من بی چاره هم روی صندلی نشسته بودم و از روی ناچاری به سخنرانی کنار دستیم (ن.)که درباره ی فواید فیلم های «مارلُن براندو»** حرف می زد گوش می دادم به بدی شانس من آن روز همشهری جوان هم در این باره مطالبی نوشته بود که باعث داغ تر شدن سخنرانی بقل دستیم شد. اما من که گوش نمی کردم داشتم بیرونو نگاه می کردم و هر از چند گاهی سری تکان می دادم. بلاخره به توچال رسیدیم. از همان لحظه ی اول که از اتوبوس پیاده شدیم چشم هایمان از تعجب گرد شد. انگار رفته بودیم خارج، ماشین ها همه با کلاس اکثر پسرا یه سیگار برگ دهنشون بود و دست یه دختر در دستشون. اول سعی کردیم به خودمان تسکین دهیم و جلوی مشاور(آقای ق.) ضایع بازی در نیاوریم. که ناگهان همه چشممان به اتوبوس از رده خارجی که مارا رساند افتاد اول برای لحظه ای سعی به مخفی کردن اتوبوس گرفیتیم تا از انظار عمومی ناپدید بشود. انگار همه داشتند به ما و اتوبوس نگاه می کردند اتوبوس مثل یک جوش بزرگ روی صورت خود نمایی می کرد و مانند خُره ای داشت ذهن مارا مشغول خودش می کرد که تصمیم گرفتیم هز چه زود تر از اتوبوس دور شویم. فکر کنم که تنها کسانی که آنجا اسنوبُرد نداشتند ما بودیم. داشتند مارا در طی یک صف آرایی طولانی ( و همچنین نظامی) سوار تله کابین می کردند که یک لحظه چشمم به معلم ورزشمان افتاد که دارد جایی را نگاه می کند خوب من هم طولی ندادم و به همه این منظره را نشان دادم***.ما در راهرو طولانی بودیم که بوی سیگار برگ همه ی آنرا پر کرده بود. بلاخره سوار تله کابین شدیم 6 نفر بودیم که می خواستیم باهم باشیم که من بدشانس از گروه خودم جدا شدم و با یک گروه بی مزه افتادم. فکرش را بکنید در آنجا هم (ن.) کنار من نشسته بود و از کارگردان هایی که می شناخت حرف می زد و داشت اعصاب من را خورد می کرد. ما را در ایستگاه سوم پیاده کردند(5-6) ایستگاه داشت. انگار در آن بالا واقعا مثل خارج بود و نمی خواستند بچه ی مردم از راه به در بشود.
نه! نمی شود آدم بین گروه پیرمردها باشد و خوش بگذراند. آنجا یا همه بچه بودند و یا پیر مرد، یا به هم برف می انداختند یا مانند (ن.) یک جا نشسته و از طبیعت لذت می بردند و یا سرسره بازی می کردند.-واقعا افتضاح بود-. بلاخره من و 3 نفر دیگر****،یعنی 4نفر از آن گروه 6 نفره، سر به کوه زدیم و بالا رفتیم ، در آن بالا خیلی خوش گذراندیم، از هم فیلم و عکس می گرفتیم و یکی از بچه هایی که ادعای کوهنوردی می کرد خیلی از فواید کوهنوردی حرف زد. همه ی تغذیه مان را آن بالا خوردیم، نمی دانید که چه چسبید. فکر کنید پایتان تا زانو در برف باشد اما از بس تحرک داشته اید بدنتان گرمای خیلی دل چسبی دارد و شما لقمه ی نون و پنیر و خرما را در دهانتان می گذارید.-واقعا لذت بخش است-
بلاخره پایین آمدیم و دیدیم از همکلاسی ها خبری نیست و از مدرسه ی دخترانه ای آنجا آمده بودند. بچه ها دیگر جلوی آنها هر کاری کردند اما من که مشاورمان را آقای(ق.) از دور تر دیدم کاری انجام ندادم. من سعی کردم که زود تر به مشاور برسم. وقتی به مشاور رسیدم سرم را خم کردم و به او گفتم که ببخشید و خواستم زیرکانه از کنارش رد بشوم و بقیه بچه ها را با او تنها بگذارم که او مثل سگی نگهبان متوجه رفتار من شد و گفت:«بدخشان وایسا، بیا اینجا». من هم به روی خودم نیاوردم و رفتم و کنارش ایستادم تا بقیه برسند. انگار وقتی آنها نبودن من را در جمعشان را متوجه شدند تازه به حضور مشاور پی بردند. آقای (ق.) همه را جمع کرد و چون ما 4 نفر بچه های منظم مدرسه بودیم نمی توانست به مافحش دهد اما خوب مارا با بهایم مقایسه کرد و با صدای بلند، به طوری که توجه دانش آموزان مدرسه ی دخترانه کنارمان به ما جلب شد، از الزامات رعایت قوانین گروه صحبت کرد و مارا به کتاب اجتماعی ارجاع داد. دختری آمد کنارمون و گفت:«حاج آقا ببخشیدشون» . آقای (ق.) در پاسخ گفت:«خانم شما بفرمایید» . از آنجا به بعد ما دیگر حواسمان به آقای (ق.) نبود و به آن دختر فکر می کردیم. احساس پری را داشتیم که شوالیه ای آمده بود و برای نجات ما تلاش می کرد،اما دیو سه سر سرش را قطع کرده بود. که یک دفعه مشاور گفت :«یالا برید». داشتیم پیش بچه ها که در کافه ی آن ایستگاه بودند می رفتیم . انگار بعد از آن داد و بیداد های آقای (ق.) همه مخصوصا دختر ها به ما توجه بسیاری داشتند. وقتی به بچه ها رسیدیم بچه ها مثل قهرمان با ما برخورد کردند.
__________________
توضیحات :
*فکر کنم بعد از کلی بازی تنها بازی بود که پرسپولیس 2-1 پیروز شد.
**Marlon Brando بازیگر معروف هالی وودی که یکی از نقش های معروفش نقش don Corleone درفیلم God Father بود
***نا سلامتی معلم ورزشمون زن داره! واه واه واه واه
****اول من و دونفر دیگر بالا رفتیم که یکی از جمعمون که در پایین تر بود بالا آماد و گفت که آقای (ب.)،مشاور دوم دبیرستان، دارد مارا صدا می کند که ما باهم به او گفتیم :«تو که چیزی نشنیدی؟» و خشن نگاهش کردیم و او هم لبخند موذیانه ای زد و گفت :«نه»

۸ نظر:

  1. بلاخره امتحانتت تموم شد. حالا دیگه نوبت شماست.
    با تشکر از جناب شترنگ عزیز که زحمت کشیدن وبا خاطرات خوندنی خودشون چراغ بلاگ رو روشن نگه داشتند.
    چراغ اول رو محمد تقی روشن کرده خاطره جالبی بود. خیلی از نکات پنهان در این داستان به زیبایی به تصویر کشیده شد.
    اما چند تا پیشنهاد:
    1-مطالب رو با فونت درشت تر بنویسید تا برای ما پیرترها قابل خوندن باشه.
    مطلبی رو که می نویسید چن بار بخونید. تا تسلسل و پیوستگی بیشتری بین مطالب برقرار باشه.
    بهتره مطالب رو ی یه کاغد بنویسید بعد چند بار اونو بخونید و ویراستاری کنید بعد تایپ کنید.
    دو باره متن تایپ شده رو بخونید. تا مطلبتون کاملا یکدست و روان و بدون غلط املایی باشه.
    2- اسامی را بصورت مستعار نوشته بودی این کار خوبیه . اما در یک مورد نام کامل آقای "ق" رو گفتی که باید اصلاح بشه.
    2- املای کلمه "برگزار"
    3-املای کلمه "موذیانه"
    اما اون معلم بیچاره ورزش هم تقصیر نداره
    بعضی هااونقدر عجیب لباس می پوشن و آرایش می کنن که توجه همجنس های خودشون رو هم جلب می کنن.
    این ادما سه دسته رو سر کار می ذارن خودشون رو و یه عده که بهشون نگاه می کنن و یه عده که بهشون تذکر می دن
    خر برفت و خربرفت و خر برفت.!
    بچه جون حواست به کار خودت باشه!

    پاسخحذف
  2. حالا غلط املایی نگیرید دیگه
    هرکی باید رسم الخط خودشو داشته باشه
    اسلن من دلم می خاد این توری بنویصم.مشکلی که نیصط؟!

    پاسخحذف
  3. پسر خاله (ی کلاه قرمزی)۲۹ خرداد ۱۳۸۹ ساعت ۱۱:۲۴

    خب اگه هیچ کس اینجا از این مطلب چیزی نگرفته و فقط خونده من دو سه تا آآآآآتتتتتوووووو خوب گرفتم!که به صورت کتبی نوشته شده
    در ضمن به محمد تقی هم حق می دم که دوست داشته باشه مثل خودم از دوستان آآآآآآتتتتتتتووووو بگیره!:d

    پاسخحذف
  4. با سلام
    محمد تقي جان آفرين همين كه آدم دست به قلم ببره و احساساتش بيان كنه خيلي خوبه و البته تذكرات ديگران هم خوب گوش كنه چند روز پيش يك مهمان داشتيم كه حالا كه بزرگ شده بود به اين نتيجه رسيده بوده تنها رمز موفقيت خوب گوش دادن به حرف ديگران وعمل كردن به اونهاست هرچه هم كه تكنولوژي پيشرفت كنه تجربه اولين حرف و اولين قدم درا راه پيشرفت ما منتظر نوشته ها و خاطرات بعدي هستيم

    پاسخحذف
  5. سلام همگی
    اول به شماخسته نباشید میگم به خاطر این مطلب زیبا...این چیزا شیرینیه مطلب میشه...اشکال نداره....اینم میتونه یه خاطره بشه واسه ما و شما
    چون بقیه با غلط املایی نوشتم منم مینویسم تا همه مثل هم باشیم
    باید بگم خواتره بثیار ذیبایی بود و مثل همیشه یاد و خواتراط کودکی رو در دل زنده میکرد و بازهم از خوندنش لذت میبرم اگه برای بار 10هم هم بخونمش
    ممنون

    پاسخحذف
  6. ممنون از نظرات کارسازتون! نکته ی جالبش اینجاست که پسر مدیرمون تو وبلاگ خودم اینو خونده... پسرم به باباش می گه ، باباشم به آقای (ق.) می گه و...

    انا لالله و انا الیه راجعون...

    پاسخحذف
  7. محمد تقي غزيز سلام
    چقدر خوشحالم از اينكه دست به كي برد شدي اكه املاي اون درست باشه . تازه نباشه چي ميشه در حاشا باز
    آآآآآآآآآآ . من چشمام ضعيفه اين هم از مزاياي كهولت سن .
    محمد جان خاطره زيبايي بو چرا كه ثبت لحظات حك شده در ذهن را روايت كردي . ياد خودم مي افتم در شرايط سني تو و احسنت به شما كه امروز نوشتي و اين از توان بالاي توست بدون تعارف .
    جناب شايگان عزيز شما اين منزلگاه را گشوديد و درب آن باز براي همه كه مي خواهند بنويسند . شما چراغ را روشن كرديد و وظيفه ي ما نگهداري آن .
    دوستان خوب خطرات ما همه به هم ارتباط داره يادم مي اد كه من از مدرسه و مديرم نوشتم . بيچاره مدير ما با همه سختگيري تو رفتارش صداقت داشت . چرا اين را مي نويسم .
    يه روز يكي از شما عزيزان برام مي گفت مدير گير داده به يه ناخون من كه بلنده و گفته بايد از ته بگيري .
    نتيجه .
    اگه تو مدرسه ي شما صدتا دانش موز باشه مي شه هزار تا ناخون از اين هزارتا يكي بلند من نمي دونم چشماي اين مدير توش ميكرسكوپ بوده . قربون مدير خودمون .
    مدير كه ندونه اون ناخون مثل قلم مي مونه برا اعتلاي هنر اين كشور و چيدن اون يعني بريدن سر قلم . اره عزيزان اينا همه خاطره است و شما شروع به نوشتن اونا به محمو مهدي مهربان تبريك مي گم و جناب شايگان خوب ايجور كه معلومه اي خانه نور كه چه عرض كنم به دست اين جوانان چنان نورافكني روشن بشه كه چشماي ما كم بياره پس بفكر كلبه ي دنجي باش در كوه باد (جنوبي شمال )
    شاد و سر بلند باشيد

    پاسخحذف
  8. ببين تو چند سطر چقدر اشتباه باور كنيد كه خواستم خودم را با سواد جلوه بدم ولي نشد . تو سطرهاي آخر محمد تقي را نوشتم محمو مهدي آخه اين هم شد مغز .
    تازه مي خوام كتاب الكترونيك در بيارم . عمو رضا وقت خودت را نگير

    پاسخحذف