کل نماهای صفحه

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

حسنک کجایی؟(خاطره از آقای شترنگ)


دوران كودكي،توهمون محله ي قديمي، يه دوست مهربون و صميمي داشتم بنام حسن. دوستي ما به قول بر و بچه های امروز ته رفقات بود. محرم اسرارو سنگ صبورش بودم، حرف های دلش را به من مي زد. خيلي همديگر را دوست داشتيم

پدر و مادرش از هم جدا شده بودن. باباش رفته بود خارج از کشور. مامانش هم ازدواج مجدد كرده بود و در شهرستان زندگي مي كرد .

حسن نزد مادر بزرگش زندگي مي كرد ننجون صداش می کرد و از صميم قلب دوسش داشت ننجون هم جون وعمرش شده بودحسن. مادر حسن از ازدواج مجددش صاحب فرزندي بود بنام حسين. حسین دویا سه سالش بود. حسن داداشش روخیلی دوس داشت.داداشی که هيچ وقت نديدش. ولي قسم راستش "جون داش حسين" بود.

حسن با بيماري عجیبی دست به گریبان بود، روزی يكبار گرفتار اون مي شد. مي ايستاد، چشماش پيچ مي خورد و فقط سفيديش معلوم مي شد. دستش را به صورت نود درجه مي گرفت و با انگشت شست و نشانه بازي مي كرد. خيلي آروم راه مي رفت. اين حالت گاهي تا پنج دقيقه طول مي كشيد. اگه شانس می اوردو به يه نفر يا يه ديوار برخورد مي كرد، اون وقت بر مي گشت ومسير را عوض مي كرد و دوباره آروم آروم مي رفت. بعضي وقتها به طرف جوي مي رفت اگه نوك پاش لب جوي بود مي فهميد ولي گاهي داخل جوي مي افتاد. .

بچه های محل در اين موقع مي گفتند: حسن قفل كرده.

اذيتش مي كردنند. هيچكس باور نمي كرد که بيماره.

فكر مي كردند دستي اين كار را مي كنه . هر وقت من بودم و اون قفل مي كرد جلوش مي ايستادم به چشماش نگاه مي كردم كه فقط سفيد بود، سياهيش ديده نمي شد. در اون حالت

صورتش خيلي معصوم بود.

حسن با بچه ها زياد در گير مي شد، مسخره اش مي كردند ، تحمل نمي كرد و درگير مي شد كتك مي زد و مي خورد. بيشتر از دعوا نگران ننجون بود. يهو همه چيز را رها مي كرد. مي گفت برم به ننجون سر بزنم .اون دو خيلي به همدیگه وابسته بودند.

يه روز بچه ها گفتند پدر حسن از خارج اومده، چند روزي تو كوچه پيداش نبود . ديدمش. گفت: بابام اومده. گفتم چراتو كوچه نمي آي؟ خيلي متين و سنگين حرف مي زد. گفت: مي ترسم با بچه ها دعوام بشه و بابام ناراحت شه .

يه هفته اي مي شد كه اونو نديده بودم.دلم خيلي براش تنگ شده بود رفتم پيش ننجون و سراغ حسن رو گرفتم. گريه كرد و گفت باباش بردش پانسيون، يكه خوردم. پانسيون دیگه چیه؟ از خواهر بزرگم پرسيدم. گفت: يه جاييه كه بچه ها توش زندگي مي كنند، درس مي خونند، غذا مي خورند و مي خوابند. دلم گرفت. با خودم فكر كردم اگه حسن قفل كنه كي دستشو مي گيره؟ .

سه هفته اي گذشت پدر حسن رفت.حسن تو پانسيون تاب نياورد و اومد خونه. دوباره دوستي و رفاقت شروع شد. پدر حسن اونو برده بود دكتر. يه مشت قرص بهش داده بودند ولي حسن اونا را نمی خورد مي گفت به درد نمي خوره

يك روز ننجون مي زد تو سرش. تو كوچه مي دويد. چه گريه و جيغ و هواري. مي گفت: حسن مرده. با همسايه ها رفتيم خونه شون. افتاده بود كف اتاق و از دهنش كف زيادي اومده بود.با همسايه ها بردیمش درمانگاه تو ميدون بروجردي. اونو معاينه كردند همه ي قرص هاش را با هم خورده بود. معدشو شستشو دادند. يك روز بستري شدبعد اومد خونه. به من گفت: خودكشي كردم ، نمي خوام زنده باشم .

حسن منو خيلي دوست داشت من هم خیلی دوستش داشتم. ازش قول گرفتم ديگه اين كار را نكنه. قبول كرد. گفتم قسم بخور. گفت: جون داش حسين.

گفتم تا حالا اونو ديدي . گفت: نه ولي مي گن عينهو خودمه.

حسن خيلي پر شور بود زياد كتك كاري مي كرد.چند بار هم با من درگير شده بود. ولي زود آشتي مي كرديم. يه روز باهم قرار گذاشتیم بريم سينما. تو راه بازی می کردیم. تو خيابون پيروزي يه پادگان بود. يهوصداي ايست! ايست! بلند شد. نگوحسن قفل كرده رفته تو پادگان و نگهبانها اونو ديده بودن و ايست دادند رفتم جلو و جريان را گفتم .كسي باور نمي كرد تااینکه حسن بخود اومد. وقتي خوب مي شد چند بار محكم سرش را تكان مي داد و به قول معرف قفلش باز مي شد .

روزها مي گذشت يكبار حسن اومد و از من خدا حافظي سفت و سختي كرد. و با چشم اشك الودي رفت.چند ساعتي گذشت خبري ازش نبود من نگرانش بودم رفتم دم خونشون در باز بود و ننجون طبقه بالابود. در اتاق رو باز كردم. حسن افتاده بود زمين و كف زيادي از دهنش بيرون زده بود. اونو تكون دادم انگار اين بار مرده بود. جيغ زدم همسايه را خبر كردم بيچاره ننجون. چه حالي داشت اونو بردند بيمارستان لقمان. معلوم شد با مرگ موش خود كشي كرده بعد از چند روز مرخص شد. .

يواش يواش موها و ابروها و مژه هاش شروع كرد به ريختن. چندهفته بعد ديگه مویی تو بدنش نبود. با اين قيافه خيلي خوشگل شده بود عين يه سيب سفيد. بچه ها بيشتر اذيتش مي كردند. ولي اون تو خودش بود كمتر تو كوچه مي اومد و بيشتر وقتها تو خونه بود. يه روز رفتم خونشون ديدم چندتا كتاب خريده گفتم من هم چند كتاب دارم بيا با هم كتابخونه درست كنيم . قبول كرد و خوشحال شد . من چند كتاب مايك هامرو مجله ي كيهان بچه ها داشتم بردم خونه شون.اتاقشون يه تاقچه داشت.چند تا تخته پيدا كرديم. تاقچه روطبقه بندي كرديم و با يه لامپ و سر پيچ چراغي ساختيم شد يك كتاب خونه و ما را حسابي مشغول كرده بود.

يك روز خونه بودم. خبر اوردند حسن رفته پشت بام و مي خواد خودشو پرت كنه. با پاي برهنه رفتم دم خونشون. رفته بود رو خرپشته. خونه شون دو طبقه بود. ننجون تو سرش مي زد بعضي مي گفتند بيا پايين. بچه هاي شيطون داد مي زدند بپر بپر. من مي دونستم اون مي پره. .

حسن منو ديد. گفت علي كتابها مال خودت. گفتم حسن جون صبر كن. كارت دارم. فقط يك لحظه!رفتم رو پشت بام.

اون رو خر پشته بود. گفتم تورو خدا بيا پايين. من تو را خيلي دوست دارم. قبول نكرد. گفت مي پرم . يهو ياد دادشش افتادم . گفتم جون داش حسين بيا پايين. بيا يه روز بريم ببينيمش. مگه نمي گفتي مثل خودته؟ بيا بريم پيشش. حسن اومد پايين هم ديگر را بغل كرديم بلند بلند گريه مي كرديم. هنوز چندتا بچه ي شيطون هو مي كردند.

با گذشت زمان موهاي حسن دراومد. رفت شاگرد يه باطري سازي شد. يه روز رفتم پيشش تا منو ديد يه شيشه آب اسید را بر داشت و تا ته سر كشيد. دير بهش رسيدم همه را خورده بود دستش رو گرفتم با التماس گفتم تا حالت بد نشده بيا بريم بيمارستان. خنديد و گفت :نترس! اون آب خاليه اوستام آب را مي ريزه تو اين بطري ها و مي فروشه به مردم .

ایام عید بود اومد دم خونه ما. دوتا عكس بهم داد يكي عكس خودش با بچه هاي هم كلاسي ويه عكس تكي. گفت: اگه داش حسين را ديدي اينا را بهش بده. گفتم قراره با هم بريم پيشش.مگه نه؟ گفت :آره ولي پيش تو باشه بهتره.تو گمشون نمی كني.

روز سيزده بدر بود همه رفته بودند بيرون شهر. ننجون هم رفته بود منزل اقوامش. غروب بود. احساس كردم كوچه شلوغه. اومدم بيرون. دلم گواه بدي مي داد. گفتند: يه نفر مرده دويدم طرف منزل حسن. ننجون تو حياط بيهوش افتاده بود. همسايه ها گريه مي كردند و مي گفتند حسن مرده. رفتم داخل.خوابيده بود. مثل هميشه. افتادم روش هر چي صداش مي زدم جواب نمي داد. يكي از كتابها كنارش افتاده بود. گريه مي كردم. صداش مي زدم. ولي جواب نمي داد. اون قفل كرده بود براي هميشه.

۵ نظر:

  1. حسنک این مرد کوچک آسمانها قفل زندان زمین را شکست وبه آسمان پرواز کرد.

    باز آمدم چون عید نوکاین قفل زندان بشکنم
    وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم

    بسیار عمیق و بااحساس بود مثل همیشه.
    ممنون از شترنگ عزیز

    پاسخحذف
  2. اي چرخ فلك خرابي از كينه ي تست
    بيداد گري پيشه ي ديرينه ي تست
    اي خاك اگر سينه ي تو بشكافند
    يس گوهر قيمتي كه در سينه ي تست

    خودم هم كه اين خاطره را خواندم دلم هواي حسن را كرد . جناب شايگان عزيز متشكرم كه زحمت ويرايش و ساير كارها رابا توجه به وقت كمتان انجام ميدهيد . و از شما سپاسگزارم كه باني نوشتن اين خاطرات شديد . حداقل ثبت اين خاطره ياد آور سرنوشت انساني است كه مي توانست اين نباشد.و يا هزان نفر ديگر كه در گير چنيين ماجرايي هستند و ميشود براحتي سرنوشت آنها را عوض كرد .
    نام فاميل حسن (سيبي آره حسن سيبي ) بود و من اميدوارم بشود آن دو عكس را كه نزد من گذاشته بود را در اين سايت گذاشت تا ياد و نام او باقي بماند .مجددا از شما قدر داني ميكنم
    چون آمدنم بمن نبد روز نخست
    وين رفتن بي مراد عزميست درست
    بر خيز و ميان ببند اي ساقس چست
    كاندوه جهان بمي فرو خواهم شست .

    پاسخحذف
  3. "kash ki kash ki
    davari davari davari
    dar kar dar kar dar kar dar kar
    ..."

    پاسخحذف
  4. خاطره ای غم انگیز بود .
    هیچ نتوانم گفت .
    روحش شاد.

    پاسخحذف