جيگر خورون
حمید پسریکی ازاقوام، همبازي كلاس اول ابتدایی من بود. اونها امكانات و موقعيت بهتري داشتندوحمید تنها بچه ي خانواده وتقریبا در رفاه بود. بیشتراوقات من خونه ی اونا بودم.باهم بازي مي كرديم ومدرسه مي رفتيم حمید شش ماه از من بزرگتر بود.
يك روز داداشم به همراه حاج محمد(پدرحمید) يك سه چرخه ي خوشگل آبي رنگ آوردندكه عقبش يه سبد داشت، يك زنگ هم رو دسته اش بود. وقتي مي زدي دل آدم برای صداش غش مي رفت و از همه مهمتر داراي زنجير بود و با ركاب زدن راه مي رفت .
در گوش حمید چيزی گفتند و به من هم رساندند كه اين سه چرخه ي خوشگل كرايه اي است. چند روزي گذشت اما كرايه ي اون تموم نشد. هر روز كنار حياط دل هر بينده اي را آب مي كرد . من كه خيلي خوشحال بودم چه رسدبه حال حمید . خیلی دوست داشتم سوار اون سه چرخه بشم.بندرت می تونستم سوار بشم . ولي بيشتر مواقع تو سربالايي ها مسئول هل دادن اون بودم .اون سوار بر سه چرخه و من مشغول هل دادن.
***
چند محله بالاتر يه دوره گرد چهارپايه اي داشت و روش يه سيني وداخل اون انواع تنقلات از جمله نقل كردي، كه من نخورده عاشق اون بودم . چراكه داخل يه زرورق قرمز مخروطي پيچيده شده بود و و هر رور به من چشمك مي زد . اون روز با سه چرخه رفتيم. مجبد يك ريال تخمه ي آفتابگردان خريد من می خواستم نقل كردي بخرم ولي حمید گفت بد مزه است . من عاشق اون زر ورق خوش آب و رنگ شده بودم و خریدمش. اومديم خانه دلم نمي اومد بازش كنم ولي طاقتم بسر رسيد بازش كردم ديدم رنگش سفيده و قرمزي اون مال زرورقشه . چندتا گذاشتم دهنم كه انگار دنيا سرم خراب شد حتي براي يك لحظه قادر به نگهداشتن اون در دهان نبودم بسرعت اونو تف كردم و مورد تمسخر حمید قرار گرفتم. حمید مشت مشت تخمه هاي خود را مغز مي كردو در هنگام خوردن سرش را تكان مي دادو به به مي كرد و مرا می چزاند!
*****
هر سال تعدادی كولي در محله ی چاپارخونه چادر مي زدند و ضمن فروش ابزار دست ساز، طبابت هم مي كردند بيشتر مراجعین براي واكسن آبله و گرده پیش اونها می اومدند.
من و حمید رو پیش اونا بردند.
من از واكسن ترسي نداشتم. بازوي مرا بالا زدند و خانم كولي يك سوزن زنگ زده را داخل يك قوطي كرد و چند خط كوچك روي بازوي من انداخت.
ولي گرده خيلي سخت بود . مرا خواباندند بطوري كه سرمن روي پاي زن كولي بود مادرهم به كمك اونا اومد ومرامحکم نگهداشته بود. وقتي از پايين به زن كولي(با آن خال كوبی ها و زيورآلات ودستهای حنایی )نگاه مي كردم ترس وجودم را مي گرفت .
زن کولی پر خروس را به ماده ايي زد و آن را تا ته توی دماغ من فرو كرد و چرخاند . خدا مي دونه چه حالي به من دست داد. در حين درمان مرتب عطسه مي كردم. درآخرکارخانم دکتر! پر را در اورد و يهو دستش را باز كرد وچند تا دانه عينهو نخود را نشان مادرم داد و گفت:اینها را از تو مغزش در آوردم.هر چي تعداد اونا بيشتر بود مادرم پول بيشتري مي دادو خدا را بيشتر شكر مي كرد كه از خطر جستم!!!
****
بيشتر روزها موقع غروب، حمید دو ريال به من مي داد برم از جگركي مش موسي براش يه سيخ جگر بخرم.
بهش مي گفتم چراخودت نميري؟
مي گقت خجالت مي كشم.
مش موسي دوست بابامه وفكر مي كنه ما فقيريم كه فقط يه سيخ مي خريم !
آخه اونا پولدار بودن . کسر شان خودش می دونست که بره تو جیگرکی و یه سیخ جگر بخوره.
بهر حال وظيفه ي من رفتن به جگرکی و تهیه ی جگر برای حمید بود.
من می نشستم روي صندلی پشت میز و یه سیخ جگر سفارش می دادم.بعد از اینکه جگر آماده می شد. طبق نقشه ي حمید، من بايد به مدت ربع ساعت اونجا مي نشستم و الكي دهانم را باز و بسته مي كردم و وانمود مي كردم که دارم جگر مي خورم.
و در یک لحظه که آقا موسی مشغول کار می شدو غفلت می کرد. به سرعت جگر را با نون زير پيراهنم قایم می کردم و از مغازه بیرون می آمدم وبه حمید می دادم و اون مي خورد.
بخاطر عشقی که به سه چرخه داشتم ، ناگزیر از اجرای اوامر حمید بودم.
اين ماجرا در هفته چند بار اتفاق مي افتاد. اجرای این نمایش واقعا برام سخت بود. هرچند حمید دوستم بود و يك لقمه از اون جیگر را به من هم مي داد.
ولي يك سيخ كه چه عرض كنم اگه صد سيخ هم به من می داد به انجام اين كار نمي ارزيد .
يك روز طبق معمول رفتم و سفارش يك سيخ جگر را دادم وقتي آماده شد مش موسي اومد پیش من . مرا از روي صندلي بلند كرد جگر را گذاشت زير پيرهنم و گفت برو بيرون مغازه، بعد الكي بخور!!!
خيلي خجالت كشيدم ولی در دل از مش موسي قدرداني مي كردم
که کارم روآسون کرده بود
هر چه بیشتر این خاطرات را مرور می کنم نکات بیشتری دستگیرم می شه.بیشتر تو فضای خاطره قرار می گیرم و بیشتر حال می کنم.
پاسخحذفکاش می تونستم با چند تا هنرپیشه ی با استعداد و غیر حرفه ای اونها رو به تصویر بکشم.
کشمکش و گیر ودار اگر بگذارد
چشم بد روزگار اگر بگذارد........
اين "الكي بخور"خيلي جالب بود تصور اينكه يك بچه 6 ساله ميره توي مغازه و ميشينه فقط دهنشو تكون ميده و اداي خوردن در مي آره جالبه واقعا" فيلم بوده
پاسخحذفبا درود
پاسخحذفدر مورد پست قبلی ودر باره درخت میخواستم بنویسم .که دیدم پست جدید آمد .اونهم با طعم خوب جگر.....ویاد بچگی وجوانی خودم افتادم .آن زمان ها که گوشت میخوردم. من عاشق جگر خام بودم که روش نمک یا لیمو بریزم وبخورم .وهر گوقت گوسفند قربانی میکردند تا به تقسیم جگر میرسید من بالا سرشان بودم وتکه های خام جگر رت میخوردم.البته اگر این امساک از خوردن نبود هنوز هم دوست دارم. البته هیچوقت موقع ذبح گوسفند وانمی استادم
خوب در مورد درخت جدا می نویسم چون اصلا با این حرفها جور درنمیاد
دوباره دورد
پاسخحذفتنگ چشمان نظر بر میوه کنند..
براستی چگونه میتوان به درختی که میوه نمی دهد بی احترامی کرد.
هر کس درخت را برای یکی از الطافش دوست دارد
ایستادگی... راست قامتی ..یا حتی پریشانی بید مجنون..یا سایه اش
من علاوه بر همه اینها وهمه آنچه که در نظر است . درخت را اسطوره میدانم . به خاطر صبر وصبوری ومهربانیش وبه خاطر غرور ناشکستنی اش ،که ایستاده میمیرد
جناب شايگان امروز پيش دوستي مشركي بودم دوستي كه از ساليان دور اونا مي شناختيم و مي دوني كه اون هم يكي از ادمهاي مورد علاقه ي منه . اسمش را نمي آرم و دلم مي خواد شما هم اين اسم را تو نهانخانه سينه حفظ كنيد .
پاسخحذفكالبد شكافي استادنه شما از نظر بنده در مورد درخت كهور ( بي عار ) وگزدر پست قبلي و شعر زيباي سعدي و نقد دل انگيزتان ، چشمهاي مهربان و دستهاي بخشنده دوستمان مرا به دنياي انسانها كشاند .در جواني از سالهاي 50 چه شوري بپا مي كرد با زندگي زندگي مي كرد همراه اون مي خوند و پيش مي رفت اواخر دهه پنجاه با شرايط اقتصادي بسيار بالا بناچار همه را رها كرد و رفت سفري بسيار دور و دراز سال 75 برگشت با يه دنيا خاطره كه روز قسمت كوچكي از اون را به يكي ازكارگردانهاي خوب در كلاس مديتيش گفتم مي گفت از گوشه ايي از اين ميشه بهترين فيلم را ساخت .
اون امد تنها بعد از چند روز ديدار زد بيرون هرچي دوست و اشنا بهش مي گفتند بيا پيش ما قبول نمي كرد . از اون همه مال و دارايي فقط يه ملك براش مونده بود فروخت و باقيش را هم به مرور زمان به كساني كه مشكل داشتن داد و و در نهايت خودش بود يه ماشين كه هم وسيله گذران زندگي و خونه ي سيار .
يه روز براآشنايي مشكلي پيش اومد و اون با وجود دوتا بچه رفت زندان برا اينكه رفيقش بهش نارو زده بود .
دوست مشتركمان فهميده بود . يه شب ساعت يازده شب كه من منزل خواهرم بودم اومد در زد معلوم بود از راه دوري پياده امده و بزور حرف مي زد يه پاكت داد دستم و گفت خدا حافظ . خواهش كردم بيا تو و يه چايي بخور به زور راه مي رفت و پشت سرش را هم نگاه نكرد . رفت و از پيچ خيابان گذشت . به خودم اومدم بر گشتم خونه تازه متوجه ي پاكت شدم . درش را باز كردم پر تراول چك بود شمردم هفت مليون و پانصد هزار تومان . و يه نامه كه هنوز هم دارمش نوشته بود آخرين سكه ي من بودشما هم تلاش كنيد و اونا از زندان در اريد . همون موقع متوجه شدم ماشينش را فروخته و موندم كه حالا چكار مي كنه و اون رفت دوستمان هم از زندان بيرون اومد و از هديه دهند خبري نبود يكي مي گفت رفته شهرستان يكي مي گفت فلان جا ولي خبري ازش نبود .
ادامه
پاسخحذفيه روز به طور اتفاق از بالا تر از خيابان شريعتي يه فرعي كه توش يه رودخونه است رد مي شدم و يهو ميخكوب شدم . كنار رودخونه ديدمش با يه سطل از تو رودخونه آب مي كشيد و داشت ماشين مي شست و يه نفر هم ور دستش بود . سرم گيج رفت به خودم اومدم ديدم درسته خودشه . رفتم جلو سلام و حال احوال پرسي خيلي آروم خون سرد دست دادو روبوسي كرد گفتم آخه . گفت بي آخه . يايد زندگي كرد . رفت و آب ميوه گرفت واورد . هر كاري كردم بريم با هم باشيم نيومد و و باز رفت مدتي بعد شنيدم رفته پيش يكي از دوستاش كه قبلن با هم همكار بودند و اونجا داره كار مي كنه و يه اتاق تو يه مهمانخانه گرفته . ديگه جاش را بلد بودم و گاهي بهش سر مي زدم .
دو سال پيش با محمود آقا بوديم بهم زنگ زدند كه حالش بده و تو بيمارستانه . همراه محمود رفتيم بيمارستان تو اورژانس بود و داشتن كارهاش را مي كردند ببرنش اي سي يو . رفتيم كنار تختش ما را ديد بزور بايه ور دهنش لبخد زد و بريده بريده گفت برا چي اومديد . بريد به كارتون برسيد روزگار سختيه به فكر خودتون باشيد و رفت تو يه آرامش خاصي . باور كنيد يه ذره ناراحتي تو چهره اون يا ترس نديدم . اونا بردند با محمود تو خيابون بوديم . محمود گفت ما رفتيم به اون روحيه بديم اون ما را شارژ كرد .
منظور از نوشتن اين خاطره احساس بر گرفته از همون شعر درخت بود .
اين رفيق يه روز مثل يه درخت سيب پر از بار بود و در اختيار ديگران يهو رفت تو اون كوير و شد يه درخت كهور برا سايابان شدن رهگذران و حالا شده درخت گز و سقفي برا مادر و دوستان . پس به نظر من درخت درخته و ادم هم بايد آدم بشه
جناب شايگان نامش در نهاخانه ي سينه هامان باشد .شايد اگر راضي بود و عمري باقي خاطراتش بنويسم .
جناب شترنگ خاطره جالبی از دوست عزیز ما نقل کرده بودند.
پاسخحذفخاطره ای واقعی، که بسیار جالب و تکان دهنده بود.یک نفر همه ی هستی خود را برای نجات دیگران از دست بدهد.
برای من و دوستان عزیز درس بزرگی بهمراه داشت.
من منتظر شنیدن بقیه ی خاطرات این دوست عزیز هستم.
با خواندن این داستان واژه ی پاکبازی به ذهنم خطور کرد.
رابطه ای در آن یک طرف کاملا بازنده و دیگری برنده است. در واقع انگیزه هایی فراتر از بردو باخت شخص پاکباز را به این کار وامی دارد. چون این کار عقلانی نیست و وسوسه های عقل مانع از انجام آن می شود.
پاکبازی ملامت های دیگران را به همراه دارد ولی پاکباز گوشش به این ملامت ها بدهکار نیست.
کی میرسی به حلقهی رندان پاکباز
تا نشکنی ز سنگ ملامت سبوی خویش
از طرف دیگر پاکباز می گوید مردم بخشش را فراموش کرده اند.جانهایشان هوای عالم بالا را نمی کند.و صعود را فراموش کرده اند.
این غافلان که جود فراموش کردهاند
آرایش وجود فراموش کردهاند
از ما اثر مجوی که رندان پاکباز
عنقاصفت، نمود فراموش کردهاند
جانها، هوای عالم بالا نمیکنند
این شعلهها، صعود فراموش کردهاند
صائب خمش نشین که درین عهد بلبلان
ز افسردگی سرود فراموش کردهاند
پاکباز می گوید من عقل را زیر پا گذاشته ام و در
پی نام و ننگ نیستم.
***
عقل از آن حیرت می کند و عشق آن را می ستاید.
فلسفه شرق(احساس) آن را تشویق می کند و فلسفه غرب (عقل)آن را نمی پذیرد.
ما چه کنیم؟
از یک طرف فرهنگ و احساس و پیشینه ی ما ، ما را به پاکبازی فرا می خواند.از طرف دیگر منابع و مقدورات ما محدود و مشکلات دیگران نامحدود است.
بنظر می رسد اعتدال راه حلی مناسبی است هر چند عشق آن را بر نمی تابد.ولی گزیری نیست.
پاره ای از مشکلات آدمها به خود انها و پاره ای به سیستم های اجتماعی وابسته است. و رفع آنها هم بخشی بر عهده خود آنهاوبخش دیگربر عهده ی سیستم های اجتماعی است. مسلما هیچیک از این عوامل از مسئولیت یکایک ما نمی کاهد. به اندازه مقدورات و توان خود در رفع آنهاتلاش کنیم .هر چندهیچیک از ما به تنهایی از عهده ی حل تمامی آنها بر نمی آییم.ولی به قدر وسع بکوشیم.
****
در ارتباطات و تعامل های نوین انواع ارتباطات وجود دارد.
مثلا:
رابطه بین خریدار وفروشنده
سازمان و مشتری
ارتباط بین دو دوست
ارتباط بین خدمت دهنده و خدمت گیرنده
و.....
نتیجه ی هریک از ارتباطات ما با دیگران یکی از حالتهای زیر است:
1- باخت- باخت
در این نوع رابطه طرفین از این ارتباط متضرر می شوند.
شاید شما نمونه هایی از این ارتباطات را بخاطر داشته باشید.
2- برد- باخت
در این نوع ارتباط یک طرف برنده و دیگری بازنده است.
مثلا شما کالایی بسیار خوبی را به قیمت ارزانی می خرید.
شما از خرید خود خوشحال هستید.ولی تولید کننده ورشکست می شود.
یا بر عکس (که بارها تجربه کرده ایم) کالای بنجلی را می خریم واز این خرید متضرر می کنیم.و فروشنده یا تولید کننده برنده می شود.
3- برد – برد
تحقق این شعار موفقیت آدمها و سازمانهای موفق را در پی دارد.
دراین رابطه، طرفین حداکثر تلاش خود را برای برد طرف مقابل بکار می برند.این ارتباط بازنده ندارد و طرفین از این رابطه خوشنود هستند.
ارتباط از نوع سوم از پیچیدگیهای خاصی بر خوردار است و شناخت و درک متقابل روابط، صداقت فردی و.... پیش نیاز های آنست.
شاید این نوع رابطه در دنیای بشدت واقعی امروز راهگشاباشد.
امیر حسین لطفا
پاسخحذفاین فایل را برای موسیقی وبلاک بذار
http://www.mediafire.com/?dzwdnyyffyn
دختر کولی
دختر کولی در دل شب
دست به چنگ و نغمه به لب
همچو شراری نرم و سبک
در میان بزم طرب
چون شرابی گرم و گیرا سر به سر آتش
بی شکیب و دامن افشان همچو طوفان سرکش
سایه ی او روی صحرا زیر نور ماه
همچو دودی گشته لرزان در میان آتش
دختر کولی در دل شب
دست به چنگ و نغمه به لب
همچو شراری نرم و سبک
در میان بزم طرب
چون شرابی گرم و گیرا سر به سر آتش
بی شکیب و دامن افشان همچو طوفان سرکش
سایه ی او روی صحرا زیر نور ماه
همچو دودی گشته لرزان در میان آتش
گر از چشمش میریزد
باده ی عشق و مستی
بر جهان بخشد هستی
گر لبهایش میخواند نغمه ی شور و شادی
میدهد بر دل مستی
چو لبش به نوا شکفد
ز نوا دل ما شکفد
ز صفا رخ او چو گلی
که سحر به صفا شکفد
چون کولی دل من در صحرا
سرگردان شده در این دنیا
دختر کولی در دل شب
دست به چنگ و نغمه به لب
همچو شراری نرم و سبک
در میان بزم طرب
چون شرابی گرم و گیرا سر به سر آتش
بی شکیب و دامن افشان همچو طوفان سرکش
سایه ی او روی صحرا زیر نور ماه
همچو دودی گشته لرزان در میان آتش
دختر کولی در دل شب
دست به چنگ و نغمه به لب
همچو شراری نرم و سبک
در میان بزم طرب
چون شرابی گرم و گیرا سر به سر آتش
بی شکیب و دامن افشان همچو طوفان سرکش
سایه ی او روی صحرا زیر نور ماه
همچو دودی گشته لرزان در میان آتش
آه از چشمش میریزد
باده ی عشق و مستی
بر جهان بخشد هستی
گر لبهایش میخواند نغمه ی شور و شادی
میدهد بر دل مستی
چو لبش به نوا شکفد
ز نوا دل ما شکفد
ز صفا رخ او چو گلی
که سحر به صفا شکفد
چون کولی دل من در صحرا
سرگردان شده در این دنیا
چون کولی دل من در صحرا
سرگردان شده در این دنیا
آن ها که بر خلاف جریان آب شنا می کنند جهان را مبسازند.
پاسخحذفاي شن
پاسخحذفتكرار همين چيزهاست زندگي
كه تو رسم مي كني
تكرار همين قصه هاست
قصه كه تمام مي شود
آدمها به كجا مي روند
سمش لنگرودي
و ما کوذکی و قصه ها را ادامه می دهیم.
پاسخحذفبا درود بر همه
پاسخحذفچرا همه با هم تصمیم به سکوت گرفتید وساکت شدید. در این هوای زیبای بارانی حیف نیست که در آرامش مته کمی قدم نزنید و ترانه های باران نخوانید
خصوصا که یک خبر داغ وتازه هم هست ...قبولی شاداب...
باید در وبلاگ جشن بگیریم..امیر حسین بدو کیک را بپز.. بقیه هم شیرینها را بیارند
شاداب جان بازهم تبریک میگم...امیدوارم روزی نام تو وکیارش جهانی شود وما هم پز بدهیم
ممنون خانوم ایازی عزیز
پاسخحذفماه روزه ی سکوت فرا رسیده و دوستان در روزه ی سکوت به سر می برند!D:
توبه ها را بشکنید
میخانه ها را وا کنید ای باده خواران
پیمانه را احیا کنید ای مُل گساران
باده در ساغر کنید، توبه ای دیگر کنید، خرقه از تن برکنید
توبه ها را بشکنید، توبه ها را بشکنید، آمد بهاران
یادی از آئین مستانی کنید
مست پنهانی کنید...
تا سحر پیمانه گردانی کنید
مست پنهانی کنید...
روز و شب معشوقه بازی های عرفانی کنید
مست پنهانی کنید...
مست پنهانی کنید، مست پنهانی کنید، همچون خماران
توبه ها را بشکنید، توبه ها را بشکنید، آمد بهاران
عاشقان غوغا کنید
غوغا کنید...
بر دل شیدا کنید
شیدا کنید...
یک نفس گر میتوان ساغر زدن
ساغر زدن...
پس چرا اندیشه فردا کنید؟!
غصه از سر وا کنید
پیمانه را احیا کنید، پیمانه را احیا کنید
ای بیقراران!
ای بیقراران!
توبه ها را بشکنید، توبه ها را بشکنید، آمد بهاران
توبه ها را بشکنید...
توبه ها را بشکنید...
توبه ها را بشکنید...
از سری اغفال های شماره ی یک!