اضطراب معلم
زمستون سال 66 بود.آقای جمشیدی یکی از دوستان دانشجو بود.جمشیدی معلم و اهل میانه بود. با لهجه ی آذری غلیظ.وضعیتش از نظر معلمی شبیه یزدان بود.فقط یه فرق داشت.اینکه تدریسش رو در اراک انجام می داد.زن و بچه رو رها کرده بود و اومده بود اراک.دو روز درس می داد . بقیه رو هم که دانشجو بود.الان که فکر می کنم. می بینم اونا چقدر مشکلاتشون زیاد بود.جمشیدی هم از اون بجه های با معرفت و باصداقت وجدی بود.بعضی وقتهادلش برای زن و بچه اش تنگ می شدو تصمیم می گرفت بره میانه پیش زن و بچه هاش.ولی یه مشکل بزرگ داشت اونم دوروز معلمی تومدارس اطراف اراك بود.یه روز به من گفت من می خوام برم میانه پیش بچه هام . دلم براشون تنگ شده.
خصوصا بچه کوچیکم مریض شده و من نگرانشم.مشکل مدرسه رو دارم .با مدیرمدرسه صحبت کردم قرار شده شنبه و یکشنبه بری مدرسه جای من درس بدی!من با تعجب گفتم من كه تا بحال سر کلاس نرفتم و کلاس داری نکردم.اون گفت هیچ نگران نباش . کاری نداره.من که دوست داشتم براش کاری انجام بدم، قبول کردم.بهش گفتم برو. فقطبگو کلاس چندمه؟ گفت دوم راهنمایی. گفتم باشه. جمشیدی عصر چهارشنبه رفت.منهم تصمیم گرفتم اون هفته رو استثناُ تو اراک بمونم.خوب دانشگاه روزهای شنبه تعطیل بود.و من هر هفته می اومدم تهران.به فکر فرو رفتم.با خودم فکر کردم حالا چکار کنم ؟من که تا حالاسرکلاس نرفتم.نکنه نتونم کلاس رو جمع و جور کنم. نکنه نتونم به سوالات بجه ها جواب بدم . نکنه مضحکه ی دست اون بچه ها بشم. نکنه مدیرمنو قبول نکنه؟و هزارسوال بی جواب به ذهنم هجوم آورد.از خیلی ها شنیده بودم اولین جلسه ای که معلم سر کلاس می ره خیلی براش سخته. و یه اضطرابی معلم رو فرا می گیره . مخصوصا وقتی چهل پنجاه جفت چشم به آدم زل می زنن و آدم رو زیر نظر می گیرن.
سعی کردم این افکار رو از سرم بیرون کنم وبر خودم مسلط بشم وبجاش برای اون دو روز برنامه ریزی کنم.فکر کردم باید کاملا به درس مسلط باشم. شاید تجربه ی بدی هم نباشه.عینهو استادای دانشگاه خودمون. اول باید یه کتاب ریاضی دوم راهنمایی پیدا کنم . راه افتادم تو شهر دربدر دنبال کتاب ریاضیات دوم راهنمایی.اون موقع کتابهای درسی رو تو کتابفروشی ها نمی فروختن.پس از کلی گشتن موفق شدم یه کتاب دست دوم پیدا کنم.شروع کردم به خوندن. خوب مباحث مشکلی نبود ولی روشهای تدریس تغییر کرده بود.تجزیه به عوامل اول بود که ما اونها روبا روشهای دیگه خونده بودیم با عرب فکر هامون رو ریختیم روی هم و ته و توی درسها رو دراوردیم. درسها رو متوجه شدم و مسائل روحل کردم.قکر کردم بهتره فراتر از کتاب برم . اگه سوالی ازم پرسیدن. بتونم جواب بدم.همه سوالاتی که در چهارچوب درسها ممکن بود مطرح بشه حتی فراتر از اون رو کاملا بررسی کردم.درس های قبل وبعدی روهم خوندم .یه مقدار مطالب سطح بالاتر و پایین تررو هم خوندم.حالا مونده بود مطالبی در باره روانشناسی رشد، روانشناسی آموزشی و اصول یاد گیری و... خوشبختانه کتابخونه ی دانشگاه مملو از این جور کتابها بود.یه بررسی اجمالی روی این مسائل انجام دادم .دوروز پنجشنبه و جمعه رو گذاشتم روی اینکار.دیگه شده بودم " رستم دستان". هیچ سوال و ابهام و نکته ی مبهمی توی درس و مسائل اموزشی باقی نمونده بود..فقط از بعد از ظهر جمعه یه جور اضطراب خاصی افتاد به جونم.آخه من تا به حال سرکلاس نرفته بودم .با خودم گفتم من اصلا برای چی قبول کردم؟شب تا دیر وقت با این خیالات درگیر بودم . احساس می کردم فردایه اتفاق مسخره در انتظار منه و مضحکه ی همه می شم.اون شب به هر صورت به صبح رسید. شنبه صبح زودبیدار شدم و راه افتادم.مدرسه توی یکی از شهرک های اطراف بود.تا دروازه ی شهر رفتم و از اون جا سوار مینی بوس شدم.بعد از نیم ساعت رسیدم به اون شهرک .وسط میدون شهرک همه از مینی بوس پیاده شدن. منهم پیاده شدم . آدرس مدرسه رو پرسیدم پونصد متری تا مدرسه راه بود.پیاده به طرف مدرسه راه افتادم افکار مختلفی از ذهنم می گذشت اضطرابم هر لحظه بیشتر می شد.با خودم می گفتم آخه مرد حسابی تو رو چه به معلمی.اصلا شاید مدیر مدرسه قبول نكنه بری سر کلاس . اخه هر آدمی رو که همینطوری به کلاس راه نمی دن .تازه معلمی نیاز به آموزش داره .همینطوری سر تو انداختی و می خوای بری سر کلاس. شاید این حرفا یه کم اغراق آمیز به نظر بیاد.اما من ادم حساسی هستم .شاید الان این مسائل کمتر مطرح باشه اما برای ما با اون نوع تربیت خاصي که داشتیم ورود به موقعيت هاي ناشناخته خیلی مشکل بود.
خلاصه به سختی وارد حیاط مدرسه شدم. یه عالم پسر بچه توی حیاط وول می خوردن.از لابلای اونا رد شدم.محل دفتر مدرسه روازبچه ها پرسيدم.وارد دفتر مدرسه شدم.روبروی در ورودی یه نفرپشت يه ميز نشسته بود حدس زدم مدیر مدرسه باشه.خورم رو معرفی کردم . گفتم به جای آقای جمشیدی اومدم. اونم چند تا سوال از من پرسید. حدس زدم برای ایجاد اطمینان بیشتره.
بعد منو به بقیه ی آموز گارها معرفی کرد . ایشون جای اقای جمشیدی اومدن!مستخدم مدرسه هم یه چایی رنگ پریده توی یه استکان و نعلبکی لب پر آورد. کف سینی هم پر از چایی بود من برداشتم و هر طور بود اون چایی رو خوردم.توهمین حین زنگ مدرسه به صدا دراومد و بچه ها به صف شدن.مراسم کوتاه صبحگاه. سپس بچه ها به صف وارد کلاس ها شدن.چند دقیقه بعد مدیر مدرسه یه کلیدی رو که پشت سرش بود فشار داد . صدای زنگ بد صدا تو دفتر مدرسه پیچید. بعد اون زنگ رو قطع کرد و گفت آقایون بفرمایید کلاس ها حاضره. تعجب کردم .اخه پنج شش تا معلم تو یه اتاق که دیگه زنگ نمی خوان.تازه مگه اونا نمی دونن باید برن سر کلاس.
از این کار خوشم نیومد و اونو بی احترامی به معلمها تلقی کردم.
از مدیر اجازه خواستم که برم سر کلاس.مدیر پرسید اقای شما از اینها نمی برید ؟ یه محلی رو به من نشون داد که یه سری کابل و شلنگ بلند اونجا ریخته بودن.گفت ببرید به کارتون می اد!من جا خوردم و گفتم خیلی ممنون . فهمیدم اون شلاقها برای کتک زدن بچه هاست.اعصابم خورد شده بود . فکر نمی کردم تو آموزش و پرورش این چیزها باب باشه.بقیه ی معلم ها با لحن تمسخر آمیز گفتن.آقای شایگان تازه کاره!
ادرس کلاس رو از مدیر مدرسه پرسیدم.مدیر گفت: داخل راهرودر دوم سمت چپ.من راه افتادم. در کلاس بسته بود. به محض اینکه در کلاس رو باز کردم. چشمتون روز بد نبینه!یه دفعه حدود 50تا پسربچه ازجاشون بلند شدن.مشت هاشون رو گره کردن توهواوزل زدن به من و با فریاد های گوش خراش شروع کردن به شعاردادن.اونها با تمام و جود فریاد می کشیدن و شعار می دادن.مثل برق گرفته ها هاج و واج اونا رو نگاه می کردم. نمی فهمیدم چه خبر شده.یه همچین حجم صدایی رو نشنیده بودم.نمی دونستم باید چکار کنم و تکلیفم چیه.یه آن وحشت ورم داشت.با خودم فکر کردم نکنه در مورد آوردن اون شلاق ها اشتباه کردم . نکنه یه نقشه یا اجرای یه نمایشنامه شوم برای ضایع کردن منه!شعارها همینطوری ادامه داشت.شاید حدود دو دقیقه طول کشید.
نصر و من الله و فتح قریب
مرگ بر امریکا
مرگ بر اسراییل
مرگ بر شوروی
مرگ بر انگلیس
دورود بر رزمندگان اسلام
مرگ بر منافقین و صدام
و ...
اینها شعار اونروز ها بود و من اون ها رو شنیده بودم ولی قاطیش یه چیز های دیگه هم می گفتند.که من متوجه نمی شدم.یواش یواش داشتم از اینهمه سر و صدا سنکپ می کردم.که یه دفعه شعارها تموم شدو همه بچه ها دست به سینه رو نیمکت هاشون نشستن وزل زدن به من. سکوت مطلق در کلاس برقرار شد. به زور یه نفس راحت کشیدم. از کلاسهای بغلی هم این فریاد ها بلند شد. فهمیدم این جزیی از برنامه ی روزانه ی شروع کلاس درس بود. و با ورود معلم بچه ها باید این برنامه را اجرا می کردن.کاملا بهم ریخته بودم . یواش یواش خودم رو جمع و جور کردم . اون درسها و مطالبی رو که حفظ کرده بودم بکلی از یادم رفت. پنجاه جفت چشم که شیطنت از تک تک اونها می بارید. زل زده بودن و منتظر معجزه ی من بودن. نمی دونستم چکار کنم.احساس کردم اون چیزایی که خوندم اینجا اصلا به کارم نمی اد.یه دفعه فکری به ذهنم خطور کرد. خودم رو جمع جور کردم و به خودم مسلط شدم.و گفتم :مشقاتون رو بذارین رو میز!همه دست کردن تو جا میز یا کیف هاشون و بعضی هم رفتن زیر میز و بالاخره . دفترهاشون رو رو میز گذاشتن.
از همون میز اول شروع شد.آقا به خدا ما مشقامون رو نوشته بودیم ولی داداش کوچیکمون اونا رو پاره کرد.اون وروجک قیافه ی حق به جانبی هم به خودش گرفته بود.و اشک تو چشماش حلقه زده بود. به روی خودم نیاوردم. بعدی یه سری مساله رو با خط خرچنگ و قورباغه که اصلا قابل خوندن نبود تحویلم داد.نمی دونستم چکار کنم.نفربعدی چند مساله رو نصفه نیمه حل کرده بود.بعدی آقا، آقا، به خدا، به جون مادرمون ما مشقامون رو نوشته بودیم ولی یادمون رفته بذاریم تو کیفمون.تو چهره اش نگاه کردم یه ملغمه ای از شیطنت، معصومیت و صداقت با یه قیافه ی حق به جانب و خنده دار. خلاصه تا آخر کلاس عذر و بهانه های مختلف آوردن. چند تایی هم همون دفتر هایی که یه بار دیده بودم یواشکی با هم رد و بدل کردن و تحویلم دادن. من بعضی دفتر ها را دوباره و سه باره دیدم ولی اصلا به روی خودم نیاوردم.فکر کردم اگه بخوام به رو بیارم از همین اول صبح باید با اونا گلاویز بشم.
خوب بخش اول کار بدون هیچ نتیجه ی مطلوبی به پایان رسید.حتی یه نفر هم تمرین هاش رودرست حل نکرده بود.
با خودم گفتم بهتره درس رو شروع کنم.ودرس جدیدی را بدم.از اونها پرسیدم آقای جمشیدی تا کجا درس داده.
اختلاف آرای زیادی بود بعضی می گفتن تا اینجا و بعضی تا اونجا.به هیچ نتیجه ای نرسیدم. کار داشت به مجادله می کشید. یه نقطه رو در نظر گرفتم و گفتم از همین جا شروع می کنیم.با تجربه ای که از دانشگاه داشتم یادم افتاد وقتی استاد درس رو شروع می کرد ما شش دانگ حواسمون جمع گفته های استاد می شد و مطالب رو به سرعت یادداشت می کردیم . حتی یک لحظه رو هم از دست نمی دادیم. منهم به مبحث کاملا مسلط بودم.بنابر این رو به تخته شروع کردم به نوشتن. مبحث تجریه به عوامل اول بود. بچه ها !عدد 48را در نظر می گیریم.شروع کردم به تجزیه ی 48 روی تخته سیاه.
بعد از چند لحظه یه دفعه دیدم سرو صدا از توی کلاس شروع شد. روم را از طرف تخته برگردوندم.کلاس شده بود صحرای محشر.دو به دو با هم گلاویز شده بودن و داشتن همدیگه رومی زدن.گچ رو انداختم و بدو رفتم طرف اونا.به محض اینکه منو دیدن دس به سینه سر جاهاشون نشسن.دو تاشون هنوز گلاويز بودن.به طرفشون رفتم يكي از اونا گفت. آقا به خدا تقصير ما نبود.اون پاكن مارا ورداشته.چند لحظه منتظر شدم . تا سكوت برقرار شد. گفتم اين چه وضعييه؟ هر كس شلوغ كنه از كلاس اخراج مي شه.دوباره روكردم به تخته و شروع كردم به نوشتن.باز وضع كلاس به هم ريخت. به محض اينكه به او نا پشت مي كردم كلاس تبديل مي شد به ميدون جنگ و در گيري.ديگه خسته شدم .اين قضيه روباره و دوباره تكرار شد.گفتم هر بلايي خواستن سر همديگه بيارن.شروع كردم به ادامه ي درس ونوشتن مطالب روي تخته سياه.سرو صدا و در گيري اونا لحظه به لحظه بيشتر مي شد.ديدم داره حسابي آبروريزي مي شه.
بعلاوه دو تا از اونها رفتن به طرف در و مي خواستن از كلاس بيرون برن.
قاطي كرده بودم و نمي دونستم چكار بكنم. من بيجاره دوروز تموم درس و حواشي اون رو خونده بودم. تا بتونم به همه سوالات بچه ها جواب بدم. يكي هم نبود به من بگه .آخه دانشگاه كجا ؟مدرسه ي راهنمايي كجا؟ اونم توي حاشيه ي يه شهرستان .
تصميم گرفتم اون ساعت درس رو بي خيال بشم. كمي فكر كردم و شروع كردم تو كلاس قدم زدن از جلوي تخته سياه به طرف ته كلاس و برعكس.وقتي رو به بچه ها به طرف آخر كلاس مي رفتم. همه ساكت مي شدن . وقتي رو به تخته سياه و پشت به اونا حركت مي كردم كلاس به هم مي ريخت.رفتم ته كلاس . همه ساكت شدند. اونا پشتشون به من بود .همه احساس مي كردن زير كنترل قرار دارن براي همين ساكت مي شدن. فكري به سرم زد صندلي خودم رو بردم ته كلاس و اونجا نشستم.كلاس كاملا ساكت شده بود. .جرات نداشتم به اونا پشت كنم .چون كلاس مثل بمب مي تركيد. گفتم تمرين ها رو حل مي كنيم . كي تمرين ها رو حل كرده؟بياد پاي تخته اونا رو حل كنه.هيچكس صداش در نيومد.بلاخره يه نفر رو فرستادم پاي تخته و با هر خفت و خواري بود اون زنگ سپري شد.من هيچوقت فكر نمي كردم تو مدارس يه همچين وضعيتي باشه. زنگ خورد و من با يه حال خراب و اعصاب داغون وارد دفتر مدرسه شدم.معلم ها كه مي دونستم من تو چه جهنمي گرفتار بودم با يه لبخند تمسخرآميز پرسيدن .خوب كلاس چطور بود . منم خودم رو از تك و تا ننداختم و گفتم خوب يود. خوب بود.
يكي از اونها گفت : چطورتونستيد كلاس رو بدون شلاق كنترل كنيد؟ منهم چيزي نگفتم فقط لبخندي تحويل دادم .
اون يكي گفت خوب اينها جونن و حوصلشون زياده . دوباره زنگ خورد . اين دفعه بايد به كلاس ديگري مي رفتم.وضع اين كلاس از كلاس قبلي افتضاح تر بود ولي با تجربه ي ساعت قبل تونستم كلاس رو نسبتاً كنترل كنم.اصلا قيد درس رو زده بودم . با خودم گفتم اگه فقط اين كلاس رو ضبط و ربط بكنم شاهكار كردم.
اون ساعت هم بهر شكل گذشت. زنگ آخردوباره به كلاس اولي رفتم .اين دفعه علوم داشتند. من نمي دونستم آذري علوم هم درس مي ده . ديگه اصلا نگران درس نبودم.يه نگاهي به كتاب انداختم.يه كم در باره علوم صحبت كردم و كمي هم درس دادم. اونا آروم تر شده بود خستگي و گشنگي به اونا فشار آورده بود.و اونها رو بي حال كرده بود. سرو وضع بچه ها فقيرانه بوداونا متعلق به طبقات محروم اجتماع بودن .كمي درس دادم.ازشون پرسيدم. سوال يا اشكالي نداريد؟يكي دستشو بلند كرد و گفت آقا چرا شما ما روكتك نمي زنيد؟اقا همه ي معلم ها مارو مي زنن؟يه صداقت خاصي توي چهره و صداش بود؟گفتم آخه پسرجون براي چي من بايد شما رو بزنم؟ مگه شما حيونيد؟تازه حيونها رو هم نبايد زد. با تعجب به من نگاه مي كردند.اونا منو خيلي اذيت كرده بودن ولي من جداًاونا رو دوست داشتم و دلم براشون مي سوخت.اين نظام آموزشي به اونا خيلي ظلم كرده بود.نيم ساعت به اخر وقت مونده بود. گفتم هر كس مطلبي ، داستان خنده دار يا لطيفه اي يا هر چي دلش مي خواد بياد پاي تخته تعريف كنه.انگار دنيا رو به اونا دادي. خيلي خوشحال شدن.به ترتيب اومدن پاي تخته و داستا نها و لطيفه هاشون كه بعضي هاش خيلي جالب و خنده دار بود تعريف كردن. موقع تعريف كردن بعضي خيلي تيپ هاي جالبي داشتند . هوش، ذكاوت و هيجان عجيبي در نقل ماجراها داشتند.وقت به پايان مي رسيد. اونا پرسيدن اقا مي شه شما معلم ماباشيد؟ اونا اجازه خواستن قبل از اينكه زنگ بخوره .برن خونه . گفتم بذار امروز زودتر بفرسمشون برن .اونا از من پرسيدن شما خونتون اراكه؟ منم گفتم آره .ده دقيقه به زنگ مونده بود.گفتم مرتب بشينيد . دونه دونه بريد .اونهاخوشحال شدن و ساكت سر جاشون نشسته بودن . به ترتيب فرستادم رفتم .اونا رو از پنجره كلاس مي ديدم كه با دو از تو حياط خارج مي شن. همهشون رفتن. زنگ مدرسه خورد و من غرق در افكار خودم به طرف ايستگاه ميني بوس راه افتادم.تو ايستگاه يه ميني بوس پر از مسافروايستاده بود.بچه هاي كلاس هم دور و بر ميني بوس بودن.راننده ميني بوس ازمن پرسيد شما معلم اين بچه ها هستيد؟گفتم بله.گفت اين بچه ها منو با اين همه مسافر اينجا نگه داشتن و گفتن صبر كن آقا معلممون بياد.يه جاي خالي هم براي شما نگه داشتن.حق شناسي و صداقت در چهره يك يك اونها موج مي زد.باهاشون خداحافظي كردم.ازآاينه ميني بوس پشت ميني بوس رو مي ديدم.اونا چند متري هم دنبال ميني بوس دويدند . دوباره تو افكار خودم غرق شدم.
اين پست مال سال گذشته بود و مسابقه خاطره نويسي ولي يادم رفته بود منتشر كنم. شايد الان ديگه مناسبتي براي انتشارش نباشه. ولي بهر حال كاريست كه انجام شده بود. چون خاطره اي واقعي بود فكر كردم شايد بهتره باشه كه اينجا ثبت بشه.
پاسخحذفبهر حال بقول سعدي
راه باديه رفتن به از نشستن باطل
كه گر مراد نيابم به قدر وسع بكوشم
از محبت خارها گل میشود
پاسخحذف