خلاصه اینکه از تنهایی حوصلم سر رفت.... تلویزیون رو روشن کردم. تام و جری داشت.
اون قسمت از تام و جری بود که جری برای اینکه سگه رو تو دام بندازه کل خونه رو نخ کشی کرده بود... نمی دونم چطور این فکر به ذهنم رسید که من هم این کار رو بکنم....
سراغ زنبیل نخ و سوزن مامانم رفتم و یه قرقره ی بزرگ و محکم رو برداشتم... خیلی نخ محکمی داشت....
سرِ ِ نخ رو پیدا کردم و به دستگیره ی در ِ اتاق خواب گره زدم و شروع کردم به نخ کشی خونه... دورِ دوش ِ آب، شیر ِ آشپزخونه، شلنگِ ماشین لباسشویی ، زیر تخت ، دستگیره ها ، از پشت دراور ، کمد ، میز، صندلی و همه ی وسایل خونه نخ رو رد کردم دیگه آخرای قرقره بود که دوباره رسیدم به آشپزخونه. ته نخ رو به پایه ی کابینت گره زدم.
یهو از زیر کابینت یه عنکبوت اومد بیرون... نمی دونم از کجا پیداش شده بود. البته اون موقع زیر زمین بودیم و وجود عنکبوت دور از ذهن نبود اما برای من بود!
خیلی ترسیدم. اومدم که از تو آشپزخونه فرار کنم... حواسم نبود که خونه رو با یه نخ محکم نخ کشی کردم.
دوییدم به سمت پذیرایی که پرت شدم رو یه عالمه نخ.... (البته تصورش براتون خیلی سخته... به معنی واقعی کلمه خونه مثل تار عنکبوت شده بود)
از اونجایی که نخ ها خیلی محکم بود پاره نشد و همه به هم نیرو وارد کردند و تلوزیون نویی که توی اتاق خواب روی دراور بود و تو جعبه بود، پرت شد پایین! (من تو آشپز خونه بودم و تلوزیون تو اتاق خواب رو انداختم!!!)
مامانم که اومد خونه و اون وضعیت رو دید یه طوری شد قیافش که من از ترس پریدم تو اتاق و در رو قفل کردم...
از اون موقع تا حالا هر وقت که اون خاطره زنده می شه مامانم می گه امیر حسین تو اتاق خواب بود خدا رو شکر تلویزیون روش نیفتااااادااااا.... و من هر بار بعد از این حرف مامانم توضیح می دم که من تو آشپزخونه بودم نه تو اتاق خواب!
این هم خاطره ای از شیطونی ما! (ماشالله شیطون رو درس می دم من!!)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر