پرويزشترنگ گفت...
كلاس اول دبستان را به اتمام رسانده بودم كه خانواده تصميم گرفتند به تهران مهاجرت کنند. پدرم منزل را فروخت,ولی هنوز در تهران خانه ای تهیه نکرده بود.به ناچار در انتهاي خيابان بوعلي، كه اون موقع هنوز ساخت و ساز زيادي نشده بود خانه ای گرفت . اونجا دشتی وسيع به همراه چند تپه بود .تعدادي خانه هم ساخته شده بود. حدود دو هزار متر پايين تر یه خانه ی تنها بود.
صاحب خانه استواري بود بنام آقاي حقجو. حقجوانسانی خوب ومحترم بود. از او دسته آدما كه شايد در اين دوره زمونه كمیاب هستن. همسر و بچه هاش هم عين خودش بودن. ورود ما به اون خانه باعث دلگرمي خانواده ي استوار شد. همون شب به افتخار ما شامي ترتيب دادن.اون شب با شادماني به پايان رسيد .
تو خونه جديد سگی بود بنام گرگي. الحق سگ بي نظيري بود. صبح كه ما رو ديد همش پارس مي كرد و مي خواست زنجيرش را پاره كنه ولی با بچه هاي آقاي حقجو كه بوديم با ما كاري نداشت. من دوست داشتم باهاش ارتباط برقرار كنم و هميشه باقي مانده ي غذای خودم رو براش مي بردم. بعد از چند روز با هم دوست شديم مثل دو يار مهربان. اجازه مي داد بهش دست بزنم و اونو نوازش كنم .
گرگي شبها رها بودو با تمام وجود از منزل نگهباني مي كرد. شبهایا ما در اتاق استواربودیم. يا اونا تو اتاق ما. شب نشيني خوبي داشتيم و تا دير وقت بيداربودیم. صحبتها هم روی دزدي وخطرات احتمالي دور مي زد و هراسي در دل ما کوچکترها ايجاد مي کرد. بعدا قرارشد يك شب مادر من و يك شب خانم حق جو نگهبان باشن. چون منزل در یه محوطه ی خالی از سکنه واقع شده بود. هر روز صبح ساعت 5 يك ارابه از دم منزل ما مي گذشت و آب برای گرمابه ي زمرد مي برد.اسبي قوي هيكل اونو مي كشيد.گاهي دم منزل ما( كه پشت شيشه هميشه يك چراغ لامپا روشن بود) شيهه مي كشيد. اون موقع برق به اونجا نيامده بود. صداي چرخ ارابه آرامبخش همه ي سكنه ي خانه بود .
اون شب آقاي حقجو شيفت بود. پدر من هم رفته بود تهران. حدود ساعت 10 شب كه همه دور هم نشسته ودر حال صحبت بودیم، ناگهان سنگي به شيشه خورد و شيشه شكست. همه هراسان شدیم. ما بچه های کوچکتراز ترس به هم چسبيده بودیم و به فكر چاره بودیم.ناگهان سنگ دوم هم به حياط افتاد. اهل خانه همه هراسان بودند. ناگهان خانم حق جو به اتاق خودشان رفت و با يك اسلحه ي كمری برگشت. با مادرم رفتند روي بالكن. خانم حقجو دستش مي لرزيد. ناگهان سنگ ديگری پرتاب شد. اين بار خانم حق جو كلت را بالا بردو با دست لرزان تيري شليك كرد و چند ثانيه بعد تير دوم. صدا در دل شب پيچيد.رعب و وحشت همه را فرا گرفته بود تنها صداي نفس هاي ماسكوت شب را مي شكست.براي اولين باربودکه صداي تير می شنيديم.من فكر مي كردم تمام دنيا اين صدا را شنيده اند .
ديگه از سنگ انداز خبري نشد همه تو اتاق، دور هم جمع شده بوديم. خانم حقجو گفت شوهرش اين كلت را برای روز مبادا آورده. همه تو اتاق بوديم. گرگي بيچاره از تو حياط مي رفت رو ديوار و مي آمد تو راهرو. صداي چرخ ارابه و شيهه ي اسب آرامش خاصي براي همه آوردو من خوابم برد ودیگه چيزی نفهميدم.
از خواب كه بيدار شدم ديدم استوار و چند نفر از فاميلهاش دارند در باره ی ماجرای ديشب صحبت مي كنند وبدنبال علت ماجرا می گردند بالاخره شب فرا رسيد. ساعت حدود 10 شب بود كه ناگهان سنگي داخل حياط افتاد و آرامش همه را به هم زد استوار حقجو كلت را برداشت ودويد بيرون. صداي ايست،ايست به گوش مي رسيد. مدتي گذشت. اون برگشت وگفت هيچ خبري نبود. ناگهان سنگي به شيشه خورد وشيشه شكست و چون چراغ لامپا پشت شيشه بود به اون هم برخورد كرد واونم شكست تاريكي مطلق همه جا را فرا گرفت. استوارپرید بيرون و فرياد مي زد ايست،ايست ودو شليك پي در پي ودوباره سكوت. بخود آمدم استوار خوش اخلاق ما سرشار از خشم بود و مي گفت اگه پيداش كنم يك تير تو مغزش خالي مي كنم.
شب سوم آقاي حق جو شيفت بود و دو نفر از فاميل خود را آورده بود تا پيش ما باشند. شب دوباره كابوس شروع شد ثانيه ها را مي شد حس كرد. باز مثل هر شب صداي سنگ، وحشت را در دلها انداخت. فاميل استوار با گرگي بيرون بودند سنگ دوم و سوم و..... هيچ خبری از سنگ انداز نبود. ساعت 5 صبح صداي چرخ ارابه مرا به خواب دعوت كرد .
بعد از ظهر استوار و اعضاي خانواده جلسه داشتند. قرار شد خودش داخل منزل بمونه و فاميل بيرون كمين كنند. با برنامه ريزي آنها امشب مي بايد سنگ اندار شرور دستگير شود.
ساعت به كندي مي گذشت 8 ، 9 و... دوباره سنگي پرتاب شد. باز صداي شليك تير و همهمه خانواده. بدوبدودر بيرون و داخل منزل. تمام چاله چوله هاو پشت درختان وهر كجارا كه فكر مي كردند، گشتند .خبري نبود كه نبود. تنها ترس و وحشت مارااحاطه کرده بود. يكي دو ساعت گذشت همه در منزل دور هم بوديم و جلسه اضطراری تشكيل شده بود. چند گزينه در نظر گرفته شد.
سنگ انداز از فاصله ي دور با تير كمان يا سنگ قلاب(فلاخن)سنگها را پرتاب وبه سرعت فرار كرده. يا یه خودی اين كار را كرده يا پای جن و پري در كار است. به نظر مادرم و خانم حقجو کارجن و پري بوده وبه نظر مردان كسي از راه دور بافلاخن يا تير كمان زده وفرارکرده. قرار شد فردا محدوده پاسداري را وسیعتر كنند. باز صداي آرامش بخش چرخ ارابه و شيهه ي اسب و خواب خوش ما.
دوباره شب فرا رسید. همه ثانيه ها را حساب مي كردند زمان به كندي مي گذشت ساعت 10 ، 30/10 . 11 . 12 خبري نبودزمان مي گذشت. پنجمين ضربه(ساعت 5) و صداي آرام بخش چرخ ارابه وخووووووااااااااااااببببببببببب.
از خواب بيدار شدم گويا استوار و بقیه به اين نتيجه رسيده بودند كه سنگ انداز از تعدادزيادافراد فاميل ترسيده و جا زده با اين همه قرار شداین اقدامات شبهای بعدی هم در تکرارشود. اون شب هم به خير گذشت و شبهاي ديگر ارامش برقرار شد. در اين ميان استوار و اقوامش پیروز میدان شدند.
يك روز غروب دايي ام (حاج اكبر) با اسب به منزل ما آمد. وقتي اسب را نگه داشت. اسب روي پاهاي خود بلند شد و دستهاش را بالا برد و شيهه اي كشيد. دايي از اسب به زير اومد.اون بسيار رشيد بود و مردم همدان اونو می شناختند و از بزرگان اون ديار بود.همه را بغل كرد وبوسيدحتی بچه های آقاي حقجو را.
بعد به همه بچه يكي يه تومن داد. هيچكس باورش نمي شد.آخه يه تومن خيلي پول بود.برای مادرم و خانواده ي استوار هم كادوآورده بود.اين عادت دايي بود كه هميشه برای همسايه ها هم هديه مي آورد .
همه تو اتاق نشسته بوديم ومادرم با آب و تاب ماجراي سنگ اندازي را براي دايي تعريف مي كرد. دايي سرا پا گوش بود وقتي داستان تمام شد. چند دقيقه به فكر فرورفت.بعد سرش رو بلند كرد و گفت خسرو كو؟ خسرو برادر بزرگم بود كه اون موقع شانزده يا هفده سال داشت. مادر اونو صدا كرد خسرو اومد. دايي گفت بشين! گوشش رو گرفت. گفت چرا سنگ مي انداختي؟ خسرو حاشا كرد. دایی گوشش روبیشتر و بیشتر فشار داد. خسرو گفت: حاجي غلط كردم. دايي خيلي دعواش كرد و گفت اگه تكرار بشه. بلايي سرت مي آرم كه مرغهاي آسمان به حالت گريه كنند .
حاج اكبر خانواده ي آقاي حقجو را صدا زد اونا دايي را مي شناختند و خيلي بهش احترام مي گذاشتند. دايي همه ی ماجرا را براي اونا تعريف كرد. استوار باورش نمي شد.از خسرو خواست خودش تعريف كنه. اونم با آب و تاب زياد گفت شما همه دنبال سنگ انداز بيرون خانه بوديد و من به راحتي از داخل خونه سنگ مي زدم . استوار گفت: ولی يادمه كه يك بار تو جلوي من بودي و سنگ پرتاب شد. خسرو گفت درسته! رفت سنگي آورد و چون دستهاي بلندي داشت سنگ را از بغل با سر انگشتان به پشت سرپرتاب كرد.مهارتش در پرتاب بی نظیر بود.باسرانگشتان از بغل پرتاب می کرد ولی هیچکس متوجه نمی شد.بعد گفت:بقیه سنگها رو را در فرصتهاي مناسب از حياط يا بالكن مي زدم.
همه مات و مبهوت بهش نگاه می کردن. استوار خوش اخلاق خنديد و گفت اگه به خاطر جاجي نبود يك تير تو سرت شليك مي كردم. از اون خواست ديگه اين كارها رو تکرار نکنه اين کار تکرارنشد ولي حوادث زيادي اتفاق افتاد که در آينده مي نويسم یه عکس از خسرو و اون خونه ی قدیمی داشتم خیلی دنبالش گشتم تا بالاخره موفق شدم پیداش کنم وتو این پست بذارم.
سلام.
پاسخحذفخاطره ی جالبی بود اما اگر در نحوه ی نگارش و انشای آن دقت بیشتری می شد جذابیتش دو چندان می شد.ممنون و موفق باشید.
سلام و هزار درود بر جناب شترنگ عزیز.
پاسخحذفواقعا عالی بود.
و واقعا کار خسرو هم عالی بوده. فکرش رو نمی کردم قضیه کارِ ِ خودی باشه :دی
واقعا شیطونی های اون موقع پشتش یه خلاقیت خیلی خیلی قوی خوابیده بوده. خیلی خیلی جالب بود.
فقط یه سوالی. شخصیت دایی، همون کسی هست که تو عکس یه کمی (!) بلند هستن؟
من با این قد کوتاهم (164) فکر کنم تا زانوشون هم نرسم. ماشالله
امير حسين جان سلام
پاسخحذفاون قد بلنده خسروه كه رو يه سنگ ايستاده اون آقا كه لباس نظامي پوشيده آقاي حق جو و اون خانم خواهر بزرگ من پسر سمت چپ برادر كوچكم و پسر سمت راست پسر آقاي حق جو .
خونه هم از نماي پشتهو درش قسمت جلو .
با سپاس
با سلام
پاسخحذفواقعا" داستان هيجان انگيزي است مثل فيلمهاي آلفرد هيچكاك كه اخر فيلمو نمي شه حدس زد كي مجرمه به نظر من بايد از روش يك فيلم ساخت عكسش هم خيلي مناسب فقط خسرو يك اسب سياه با يك تفنگ كم داره
این عکس جذابیت داستان را چندین برابر بیشتر کرده.
پاسخحذفداستان جذابیت خودش رو داره.ولی این عکس داستان رو به یه ماجرای واقعی(مستند) تبدیل می کنه و یه رنگ و جلوه خاص به داستان می ده.
***
شیوای عزیز هم در مورد نحوه ی نگارش ایرادی گرفنه بودن. ممنون می شم اگه بیشتر توضیح بدن.
البته من در خاطرات قبلی زبان محاوره رو انتخاب کردم. ولی تو این پست براساس همون زبان نگارش اصلی مطلب رو ارایه کردم.
سلام و صد سلام به همه ی دوستان.
پاسخحذفاول از همه ممنونم از آقای شترنگ بابت توضیحاتشون در مورد عکس. راستش رو بخواید اون موقع با اینکه وضع مالی مردم خوب نبوده اما یه جورایی همه شیک پوش بودن!
تو عکسای قدیمی ای که ما داریم سوژه ها همه خوشپوش بودن!
و اما مطلب بعدی.
قصد دارم یه سری مجموعه ی آموزش وبلاگ نویسی در بلاگفا رو شروع کنم.
اگه موافقید من شروع کنم!
روش هم اینطوری هست که قسمت قسمت و بخش بخش از اولین قدم یعنی ساختن اکانت توضیح می دم (با عکس!) تا طراحی قالب و کار های حرفه ای. و هر قسمت رو هر وقت که تموم بشه به صورت یه پست تو وبلاگ قرار می دم. بعد آخر سر همه ی قسمت ها رو جمع می کنم و برای دانلود تو وبلاگ قرار می دم.
متفقین بیان اینور!
اون بالا منظورم از بلاگفا، بلاگ اسپات بود! اشتباه لفظی شد!!!!!
پاسخحذفپیشنهاد خوبیه
پاسخحذفتجربه ای که من دارم اینه که اگر وبلاگها موضوعی باشن
بهتره.یعنی در یه وبلاگ جداگانه این آموزش ارایه بشه چون تنوع مطالب در این وبلاگ باعث عدم پیوستگی مطالب می شه و خواننده نمی تونه اون رو دنبال کنه . البته وبلاگ مورد نظر لینک می شه به این و بلاگ.
البته این فقط یه پیشنهاده.
اگر مطالب در این وبلاگ هم ارایه بشه باید به ترتیبی باشه که خواننده بتونه بصورت موضوعی اونو پیگیری کنه. بگونه ای که به صورت یه مرجع عمل کنه
اگر خواننده اشکالی داشت بنونه از طریق لینک فهرست مستقیما به همون بخشی که مشکل داره مراجعه و مشکل خودش رو رفع کنه.
عشق خانواده ام ثروت من است .
پاسخحذفسلام
tatavol e zamaneh ra be rishkhand migiri dar tonel zaman.
پاسخحذفباسلام
پاسخحذفعکس فوق العاده ای است