کل نماهای صفحه

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

فرار( دور از خانه)





























پرویز شترنگ گفت........

مرا در كلاس دوم ثبت نام كردند. منزل ما عوض شده بود. فاصله ي خانه و مدرسه دور بود. ولي چاره ای نبود. چون اون حوالي مدرسه ای نبود. خانواده ام براي راحتي وخلاصم از اين مسير طولاني، قرار گذاشتند من به منزل داییم بروم و با مجيد پسر داييم برم مدرسه. مقررشد تمام ایام هفته بجز پنجشنبه و جمعه در منزل دايي باشم.

در ابتدا اين تصميم خوش آيند بود.روز اول که جمعه بودهمراه با بازی بخوبی سپری شد. اما نزدیک غروب من بشدت احساس دلتنگی کردم. من هیچوقت از خانه و آغوش گرم مادر دور نبودم. شب فرا رسید يادم هست زير لحاف تا صبح گريه كردم دلم برای اعضاي خانواده تنگ شده بود.آن هفته به اندازه ی یکسال گذشت.

هیچکس متوجه احوال من نبود.بالاخره پنجشنبه فرا رسید و مرا به خانه ی خودمان بردند.

پنجشنبه و جمعه كه در خانه ي خودمان بودم بهترین لحظات زندگيم بود اطراف منزل ما دشت وسیعي به همراه چند تپه بودويك قنات آب از آنجا مي گذشت و باغهاي اطراف را آبياري مي كرد. برادرم يك دوچرخه ي هركولس خريده بود و عقب اون تركبند داشت نون و پنيرو خرما بر مي داشت و مرا هم سوار مي كرد مي رفتیم به طرف بالاي دشت. اونجا چشمه اي بود وچه آب زلالي. نون و پنير مي خوديم و از باغي كه كنار چشمه بود ميوه اي مي چيديم و برمي گشتيم. يك روزهم برادرم يك كاسه آورده بودبه همراه چندتا تخم مرغ و مقداري خرما. آتشي درست كرد و براي من با تخم مرغ و خرما غذايي درست كرد و گفت اين تمرينه است. هر چه بود خيلي خوشمزه بود .

از اون جا تپه ي هگمتانه ديده مي شد.

غروب روز جمعه برای من خيلي دلگير بود. بخصوص لحظه ي وداع. غم همه ی عالم در دلم جمع می شد.

غم عالم همه کردی به بارم

مگر مو لوک مست سر قطارم

.....

فزودی هر زمان باری به بارم

گاهي مادر بزرگ يا مادربه همراه برادرم يا دايي مرا مي بردند. در طول مسير حرفي نمي زدم هیچکس متوجه غم بزرگی که توی این دل کوچک موج می زد نبود. من هم به روی خودم نمی اوردم.

سینه ی تنگ من و بار غم او هیهات

مرد این بار گران نیست دل مسکینم

به اطراف نگاه مي كردم از دشت بزرگ كه مي گذشتيم محله ای بود بنام گرگ آباد. مي گفتند شبهاي زمستان مملو از گرگ های گرسنه است.اين گفته درست بود چون اواخر پاييز كه هنوز به تهران نرفته بوديم شبها ژاندارمها گرگ های مزاحم را با تیرمي زدند و صبح لاشه ی آنها را مي بردند. باري از اين محله هم مي گذشتيم و از كنار تپه ي هگمتانه عبورمي كرديم منزل دايي من اون حوالي بود. وقت خدا حافظي سرم پايين بود و غرور اجازه ي گريه را ازمن مي گرفت.من منتظر می ماندم تاشب فرا رسدو بتوانم درسنگر شبهاي تنهايي( لحاف پشمي شاهكار هنري مادرم با آن رنگهاي زيبا و طراحي قشنگ كه بوي اورا مي داد)با آه و اشگ دمی بیاسایم.

روزها به سختي مي گذشت و هيچكس از دل من خبر نداشت . باوجود خانواده ي مهربان دايي و مجيد كه برام مثل برادر بود و جمعه كه پيشش نبودم دلم برای اون تنگ مي شد باز خيلي سخت بود. از مدرسه كه مي آمدم اگه گرسنه بودم روم نمي شدبه اونا بگم. تو كوچه و خيابان نمي رفتم. مي ترسيدم با بچه ها دعوام بشه و اونا ناراحت بشن.خیلی معذب بودم. حتي خجالت مي كشيدم سرفه كنم .

ديگه طاقتم طاق وتحملم تموم شده بود. يك روز تصميم گرفتم از خونه ي دايي فرار كنم و برم خونه ی خودمون. صبح كه از خواب بيدار شدم کمی نون وپنير را در كيفم پنهان كردم و با مجيد رفتيم مدرسه. در كلاس به نقشه ي خود فكر مي كردم اواخر پاييز بود. هواي همدان خيلي سرد بود. برف هم باريده بود. مي دانستم بايد از تپه ي هكمتانه بگذرم تنها دل نگرانيم گرگ آباد بود .

ظهر نهار را خورديم و همه رفتند استراحت كنند. يك ساعتي گذشت من آهسته لباس پوشيدم كيف و كلاهم را برداشتم و زدم بيرون. به عشق ديدار عزيزانم به طرف تپه حرکت کردم. حدود سي سانت برف رو زمين بود با سختي زياد از تپه گذشتم. دلم رو زده بودم به دریا. تو اون تپه ماهور پراز برف تنها وحشتم از گرگها بود. ولي عشق یار و ديار بروحشت از گرگهامي چربيد. همچنان پيش مي رفتم به كوچه باغي رسيدم. بیش از یک ساعت پیاده اومده بودم. با توجه به فصل پاييز و كوتاه بودن روزها غروب نزدیک بود. داخل كوچه باغ برف كمتر بود. عبورو مرور ماشينها دروسط آن دو خط موازي خالي از برف ایجاد کرده بود. وسط كوچه باغ درخت توتي بود و يك سكو زيرآن ، خسته بودم نشستم ونان و پنير را در آوردم و مشغول خوردن شدم. گاهي باد تكه های برف و چكه های آب را بر سرم مي ریخت. غرق در روياي رسيدن بودم.

آخرين لقمه در دستم بود كه از دور يك ماشين جيپ نمايان شد نزديك من كه رسيد ايستاد من بلند شدم. يهو ديدم داييم جلورویم سبز شد. لقمه از دستم افتاد. زدم زير گريه. من مامانم رو مي خوام ، داداشمو ، خواهرمو. دايي روی زمين زانو زد و مرا در آغوش كشيد. نمي دانم مي خنديد يا گريه مي كرد و پشت سر هم مي گفت اي بي غيرت. اين تكيه كلامش بود. من صورت او را نمي ديدم .فقط جلو در جيپ،خالو راننده ي بلند قد دايي را مي ديدم .

دايي مرا بغل کرد و سوار شد. به راننده گفت برو منزل خواهرم.انگار دنیا رو به من دادن. برای اولين بار صورت دايي را ماچ كردم . دلم نمي آمد لپم را از صورتش جدا كنم .

اين بار دايي به من گفت:آخه خوش غيرت! اين چه كاري بود كردي، چرا به من نگفتي ببرمت خونتون، اگه تو راه اتفاقي برات مي افتاد، اگه مي افتادي تو چاله چوله های تپه و مي رفتي زيربرف اگه تو گرگ آباد اسير گرگ مي شدي ...........

من فقط به آغوش گرم مادرم فكر مي كردم .

ماشين دم منزل ما ايستاد. دايي اكبر با اون مرام لوطي منش دستمال يزدي را از پشت گردنش برداشت.كلاه شاپو را از سر گرفت دست كرد تو جيبش و به همه يكي يك تومن داد. من دويدم تو آغوش مادرم و زار زار گريه كردم.دايي ماجرا را تعریف كرد و و به مادرم گفت از اين به بعد به خالو مي گم صبح بياد دنبالش و ظهر بياردش خونه. تا شما کارهاتون رو براه بشه و به تهران برويد علي بايد پيش شما باشه. اين را به خالو هم گفت.

دايي به مادرم پول داد تا برای خودش و خانواده ي آقاي حق جو هديه بخره. تازه ياد يه تومني حاج دايي افتادم. غوغايي تو دلم ايجاد شد. شوق اين پيروزي و رسيدن به مراد خوشحالی مرا دو چندان کرد.

همه خوشحال بودند. مادرم از اينكه سالم رسیده بودم.خواهرها و برادرها و بچه هاي آقاي حق جوهم از يك تومنی که گرفته بودند. دايي درموقع خداحافظي به من نگاه می کرد و می گفت: اي خوش غيرت. نمي دونم گريه مي كرد يا مي خنديد .

شعر زیر در پست هفت شهر عشق بر گرفته از اين خاطره است.

در سايه ي هدايت

در آن باران پاييزي

ميان كوچه باغ غم

به روي سنگ باغي

نان خود را با پنير

با سايه ي خود

در غبار كودكي

تقسيم مي كردم

درخت توت شاهد بود

من پرواز مي كردم .

۲۱ ژوئن ۲۰۱۰، ساعت ۳:۴۱


۵ نظر:

  1. با سلام خدمت دوستان
    خیلی زیبابود و تصویرچالبی توی ذهن تداعی میکرد و همینطور شخصیت آقای شترنگ توی این داستان شفاف نشان داده شده شخت کوش ، با محبت ، با دل و جرات
    واقعا هیچ جائی مثل آغوش گرم مادر برای بچه نیست و همینطور خانه آدم تنها جائی که آدم احساس آرامش میکنه
    بعضی موقعها که دیر از سرکار برمیگردم و هوا تاریک شده و مجبورم ار کوچه هائی رد شم که بوی غذاشون هوش از سر آدم می بره فکر میکنم چه آسایشی پشت این دیوراهاست و من چقدر تو دلم پر اشوب با خودم میگم کاش سرکار نمیرفتم و پیش بچه ها میموندم

    پاسخحذف
  2. من این داستان رو خیلی دوست داشتم. همدردی کردم باهاش.

    به قول ناهید خانم. کاش مامان باباهای شاغل ما که تو این روزگار صنعتی مجبورن سخت کار کنن ، یه کم پیش ما می بودن!

    پاسخحذف
  3. سلام خدمت دوستان خوبم
    سايبان آرامش ماه شده سنگ صبور من . من هم كنگر خوردم و لنگر انداختم . و شما هم صبورانه تحمل مي كنيد منم باور كنيند پر رو نيستم و بازم نميدونم چرا وقتي اينجا ميرسم اختيار از دستم در ميره و خارج از اين دنياي مجازي هم همنطوره و بقول پرستو كه ميگه وقتي ميري پيش آقاي شايگان رمان و مكان را فراموش مي كني . دست من نيست و تقصير عمو رضاست .
    سركار خانم شايگان اين ذهن خلاق شماست كه از اين نوشته ها تصويري زيبا ارائه مي ده ومرا شازژ مي كنه برا مطلب جديد يادمه آقاي شايگان با داستان بادام شروع كرد و ما را تشويق به نوشتن و من هم كه شاگرد بدي نيستم راه را گرفتم پيش ميرم هر جا مي ايستم رضا يه مطلبي را از همين خاطرات بيرون مي كشه و بهم ميگه كه باز تشويق ميشم و مي نويسم .
    مدتيه از سركار خانم ايازي خبري نيست و من دلتنگ ايشانم .
    جوان ها نميدونم چرا ما را فراموش كردند و فكر نميكنند انرژي آنهاست كه پاهاي ما را ياري ميده براي عبود از گردنهايي كه در اين سن وسال ( نمي توان پنهان كرد ) سخت شده . من شايد دلم عصا بخواهد كه راه سخت دشوار است ، مي تواند اين عصا نفس گرم شما عزيزان باشد .
    اين خاطرات تلخ يا شيرين باقي مانده چرا كه در مسير عبور زندگي شتاب نبود جاده را مي پيموديم حال و هوايي بود از زيبايي ها و تلخي ها نمي گذشتيم فرصت ديدن و حس كردن بود امروز فقط ميدويم و موانع بي شمار مي گذرانيم و بقل عمو رضا در پست قبلي قلب پرنده را لاستيكي كنيم بمام تيرهاي برق آشيانشان .
    كاش همه ي بچه ها كنار مامانو بابا ها شادزندگي كند .
    امشب دلم مي خواهد كودكانه بنويسم
    كودكانه مي خواهم تقسيم كنم جهان را
    به همان كودكي كه خواندم
    بابا آب داد
    همه چيز را كودكانه مي خواهم
    مي خواهم بهترين شعرم را بنويسم
    زيباتر از اين نمي شود
    آن مرد در باران آمد
    مي خواهم كودكانه بنويسم
    دارا و سارا انار ندارند

    پاسخحذف
  4. با سلام خدمت دوستان
    خانوم ایازی سخت درگیر بیماری مادرشون هستند
    چند شب که باهاشون صحبت میکردم گفتند رگهای قلب مادرشون صددرصد گرفتگی پیدا کرده وبدلیل دیابت نتواستند عمل بای پس انجام بدن و توی دو تا رگهاشون فنر گذاشتند و اینطور که خانوم ایازی میگفتند نیاز به مراقبت زیادی دارند و بیشتر وقتشون پیش مادرهستند انشاله که هرچه زودتر حالشون خوب بشه

    پاسخحذف
  5. امید وارم برای مادر خانوم ایازی هر چه زودتربهبودی و سلامتی حاصل بشه .
    ما براشون دعا می کنیم . دوستان هم دعا رو فراموش نکنن.
    خانوم ایازی اونقدر جدی و مقید هستن. که بهیچ وجه دوستان رو فراموش نمی کنن. و همیشه حضور بهنگام ایشون راهگشای ما بود و الان بشدت خلا وجود ایشون احساس می شه.
    ولی پرستاری از ما در از همه اینها مهمتر و باارزشتره.
    امیدوارم هر چه زودتر مادرشون بهبود پیدا کنن.

    *****

    نوشته های آقای شترنگ همیشه خوندنی و زیباست.
    و من اونها را دوست دارم و احساس مشترکی باهاشون دارم. خودم را در متن داستان و به جای نویسنده احساس می کنم.آقای شترنگ زیاد در گیر هستن وبا وجود اینها بسیار فعالند.این نوشته ها درسی برای سایرین هم هست.
    تو دنیای مجازی مطالب زیادی وجود داره که برخی از اونها خیلی جالب هستن و هر روز چندین ایمیل جالب دریافت می کنیم و اونها رو برای دوستانمون می فرستیم.
    یا باهاشون صحبت می کنیم.
    اینها همه و همه خوبن و در جای خودشون جالب توجه.
    اما یه نکته هست و اون اینکه در این دنیای پر غوغا سهم ما در این تولیدات چیه؟
    در شرایط خاصی که ماها در گیر اون هستیم . کار تولید کننده بسیار مشکله و با موانع بیشماری همراهه.
    در این میدان پر از موانع،تولیدو آفرینش یک مطلب با رعایت جمیع شرایطی که ما با اون در گیریم . کاری بسیار سخت و دشواره و به جرات ادعا می کنم از عهده هر کسی بر نمی اد ولی آقای شترنگ که اساسا مولد هستن . نشون دادن که از هر روزنه کوچکی برای بروز خلاقیت هاشون استفاده می کنند.
    وبا مشکلاتی که دارن وقت می ذارن و مطالبشون رو برای ما ارسال می کنن.
    اینها برای من فوق العاده باارزشه.ومن از اون درس می گیرم و از ایشون هم تشکر می کنم.

    پاسخحذف