کل نماهای صفحه

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

آقا بیوک(خاطره آقای شترنگ)

آقا بيوك

معلم كلاس چهارم ما آقا بيوك بود. آذري زبان همراه با لهجه ایي غليظ. قدی بلند داشت. كت و شلوار طوسي گشادی می پوشید. عينك ذره بيني دسته مشكي و يك كلاه شاپو كه سر کچلش رو تا روی ابروها مي پوشوند.

هميشه دستش تو جيبش بود و گردن خودش را پايين نگه مي داشت.

با اون كت و كلاه انگار گردن نداشت .

همیشه وقتي مي اومد سر كلاس، مي پريد رو ميز و روی اون مي نشست و به امير كه بچه محل ما بود

مي گفت: مشق ها را خط بزن.

اگه سر حال بود چيزي مي گفت و وگرنه می رفت تو عالم خلسه و چرتي مي زد.

اون روز آقا بيوك سر حال بود. امير داشت مشق ها را خط مي زد .آقا بیوک شروع کرد به تعریف کردن . ديروز رفته بود سينما و داشت با لهجه خودش ماجرا راتعريف مي كرد .

بچه ها! ديروز رفته بودم سينما. مردم تو صف بودند. يهو ديدم يه نفر دست كرد تو جيب جلويي و يك شانه ازجیبش بيرون آورد . يهو زد زير خنده و گفت مي دونيد چي شد . همه گفتند نه .

گفت: هيچي منم دستم را كردم تو جيب اون و شونه را در آوردم.بعداز جيب بغل خودش يه شونه در آورد و به همه نشون داد.

گفت :اینهاش.

جابر گفت آقا! موهاتون رو باهاش شونه كنید بينيم.(آقا بیوک کچل بودو سرش مو نداشت).بشدت عصبانی شد از ميز اومد پايين و چند تا كشيده به جابر زد و گفت شونه رو بلند كردم تا باهاش موهاي ننه ات راشانه بزنم.

امير دوست صميمي جابر بود. ناراحت شدودر حالی كه داشت مشقها رو خط مي زد گفت: آقا! جابر كه ننه نداره ( راست هم مي گفت). آقابيوك گفت: پس باهاش موهای موهاي آبجي تورا شونه مي زنم و يه كشده هم به امير زد. امير هم ناراحت شد و گفت آقا به خدا جابر مادر نداره.من هم به همين خاطر گفتم. جابر ناراحت شده بود . به مادر مرحومش توهین شده بود چن تا سیلی آبدار هم خورده بود. دوستش هم که ازش جانبداری کرده بود کتک خورده بود و به خواهردوستش هم توهین شده بود.خواست تلافی کنه. به طرفداري از امير گفت آقا ما حرف بدي نزديم اين را گفتم كه دفعه ديگه لااقل يه كيف بزنيد تا به کارتون بیاد. آقا بيوك جابر را از كلاس بيرون كرد و اين ماجرا تمام شد .

***

امير بچه محل ما بود مشق نمي نوشتم بجاش بهش كاغذ آدامس مي دادم اون موقع كاغذ آدامس بادكنكي تو بورس بود و تو دنیای ما بچه ها جاي پول ازش استفاده مي شد. هم ارز پول بود. رنگ زرد دو تومني و قرمز پنج تومني و آبي ده تومني ، سبز هم پنجاه تومني .

يه روز صبح آقا بيوك تصميم گرفت خودش مشق ها رو خط بزنه و هر كي هم ننوشته بود كتك مفصلي مي خورد.

اینطوری من ،بیچاره می شدم.

چون طبق معمول مشق ننوشته بودم و می خواستم با چن تا کاغذ آدامس موضوع سر و ته موضوع رو بهم بیارم.

آقابیوک به میز ما نزدیک شده بود.

از ترس رفتم زیر میز قایم شدم.

يهو يه دست قوي از پشت، گردنم را گرفت و منو مثل یه جوجه آورد بيرون.

گفت اون زير چکار مي كردي؟

گفتم:آقا رفته بودم پاكنم را بيارم

گفت:پس پاکنت كو؟

گفتم:آقا پيدا نكردم.

گفت:پس برو اون زیر واونقدر بگردتا پيداش كنی.

منم رفتم زیرمیز.

الکی مشغول گشتن شدم .

هر چي گشتم پیدا نمی کردم.

چون اصلا پاكني در كار نبود.

آقا بیوک هم اون بالاوایساده بود وزل زده بود به من و شرش رو کم نمی کرد.

بالاخره مرا از اون زیر کشید بیرون و کتک مفصلی به من زد.

هیچیک از بچه ها از نوازش های اون بی نصیب نمانده بودند و هر کدام به بهانه ای کتکی نوش جان کرده بودند.

خلاصه بچه ها شاکی بودند و دوس داشتن یه روز بتونن تلافی کنن.

****

روزها مي گذشت يك روز صبح كه رفتيم سر كلاس ديديم. ميز نيست.(همون که آقا بیوک همیشه می پرید روش). امير رفت بيرون را گشت ولی میز رو پیدا نکرد. جابر را صدا زد و رفتند از انبار يك ميز آوردند. ميز وسطش شكسته بود امير ميز را گذاشت و یه رومیزی پیدا کردو انداخت روی میز. دفتر حضور و غايب را هم گذاشت كنارمیز. همه بچه ها از موضوع باخبر شدن و منتظر لحظه ی موعود موندن.

امير از بچه ها خواست سكوت كنند . اون گفت: اگه كسي چيزي بگه یا موضوع رو لو بده هر چی دید از چشم خودش دیده وحساب و کتابش با جابره !

آقا بیوک واردشد.

برپا!

همه آرام از جا بلند شدند

برجا!

در كمال سكوت همه نشستند.

نفس تو سینه ها حبس شده بود

صدااز كسي در نمي آمد.

آقا بيوك سرحال بود

با خوشحالي گفت: به به! چه كلاس قشنگي!

امير مشقها را خط بزن .

رفت بال و اومد پايين و پريد وسط ميز و هواربلندشد.

گرومب!

آقا بيوك از بالا تا پس گردن و از پايين تا زير زانو رفت داخل ميز.

يك دستش بالاو يكي پايين

جيغ و داد و بيدادو بد و بيراهش در میان خنده هاو دست زدنها و سوت زدنهای بچه ها گم شد.

يهو در كلاس باز شد مدير و ناظم که صدای آوار را شنیده بودند وحشتزده وارد کلاس شدن.

با ديدن آقا بيوك در آن حال خندشون گرفته بود.

کارد می زدی به آقا بیوک خونش در نمی اومد.

شروع کرد به بد و بيراه گفتن به آنها .

مدير و ناظم به خود مسلط شدند وکمک کردن و آقا بيوك را در آوردند.

اون مثل پلنگی زخم خورده از جلوي كلاس راه افتاد.

مي زد تو گوش بچه ها ومي رفت آخرکلاس و درراه بازگشت مي زد پس گردن اونها.

همه رااز کلاس بيرون بردند و به صف كردند.

استنطاق و بازجویی شروع شد.

پرسيدند چي شده.

اميرقیافه حق به جانب بخودش گرفت و رو به مدیر کرد و گفت: آقا من صبح كه آمدم تو كلاس دیدم ميز نیست.

همه جا را گشتم اين ميزرا از توی انبارپیدا کردم و آوردمش.

از كجا مي دونستم آقا بيوك مي پره روی میز.

معلم ناسزايي گفت و روکرد به امير و گفت: مگه من هر روز اونجا نمي نشستم ؟

يهو ناظم گفت: راستي ما ديروز غروب جلسه داشتيم .

ميز اين كلاس و يك كلاس ديگه را برديم تو دفتر.

ولي چون دير شده بود يادمون رفت اونهارو برگردونیم به کلاس ها.

اين بچه ها بي تقصير هستند.

الآن به مستخدم مي گم تا اون میز را عوض كنه.

آقا بيوك با خشم به طرف دفتر رفت .

ما روانه كلاس شدیم.

تو کلاس به همدیگه نگاه می کردیم و

آهسته مي خنديديم.



۱۱ نظر:

  1. آقای شترنگ. من واقعا هم به شما تبریک می گم هم می خوام بیام پیشتون کلاس خصوصی! به منم یاد میدییید؟

    پاسخحذف
  2. سلامخدمت همه ي شما

    امير حسين جان اين تبريك شايسته شما و باقي بچه هاست .هنرمندان واقعي بچه اي اين دوره و زمونه هستند . كودكي ما در شرايطي طي شد كه مردم اسير زندگي نبودند بلكه زنگي را به اسارت گرفته بودند و حق خودشون را از دنيا مي خواستند . مشكلات خيلي بيشتر از حالا بود . مثلا من يادم برا زدن واكسن وبا كه نه يا ده ساله بودم و شايع شده بود وبا اومده ما سه روز تو درمانگاه اشرف پهلوي در نوبت بوديم از صبح تا شب مي رفتيم كيپ تا كيپ هم آدم بود تا نوبتمون بشه. تو اون شرايط من نديدم كسي هم وبا بگيره . خوب خود اين ايام همش حاطره بود تو زندگي هم شتاب غير عادي نبود مردم برا امرار ماش دو شيفت كار نمي كردند . تفريح هم هزينه بر نبود . جمعه يه همسايه داشتيم وانت داشت چند خانواده با هم مي رفتيم ميگون نهار درست مي كرديم تو رودخونه آب تني مي كرديم شب خسته مي اومديم بدون هزينه ي اضافه . كاغذهاي زرد رنگي بود گزن و سريش مي خريديم همراه چند قرقره كه بهترين مارك اون زنجيري بودمي شد يه بادبادك با كاغذ رنگي و مقوا و شمع فانوس درست مي كرديم اون وقت تو دل شب با هوا كردن اون چه لذتي ميبرديم .در كنار اينا ناملايمات زيادي هم بود گاهي بيشتر از حالا .
    امروز شرايط اقتصادي ، فرهنگي و سياسي عوض شده . نوع مدارس و شيوه ي اموزش تقيير كرده بچه ها از صبح تا عصر ميرن مدرسه عصر كلاس فوق برنامه دارند . جمعه هم كاري هاي باقي مونده تابستان هم باز كلاس كاريش هم نميشه كرد چون همه در گير اين نوع زندگي هستند .
    من ميگم شما هنرمند واقعي هستيد بي ربط نمي گم چرا ؟
    در كنا ر همه اينا همين وبلاگ را داريد هر كدوم در حد خوب يك يا دو ساز را مي زنيد به هر حال گاهي اجراي دسته جمعي بر مردمي خسته از حركت اين قافله يادمه چند سال پيش بود تو فرنگسرا در حين اجراي شباهنگ يهو روژين رفت رو صحنه حالا اگه شباهنگ احساس اون روز را بنويسه فكر نمي كني از ماجراي آقا بيوك بهتر بشه به نظر من مي شه و يا هر كدوم از شما .
    هر چيزي تو جايگاه خودش قشنگه اگه الان با اين امكانات به يه آدم هفت هشت ساله يه اتوبوس پلاستكي بدن يه كم از قوطي كبريت بزگتر آيا باهش بازي مي كنه .
    امير حسين جان هنرمندان واقعي شما هشتيد اميدوارم هنرمند بمانيد .
    منئ عاشق موسقي ام برام كلاس بگذاريد چشمم كور مي ام و ياد مي گيرم فكر كنم عمو رضا بخونه ميگه ني كه ارزونيت فلوت هم هيچ سازدهني كه اصلا ريو ريو رارا ريو هم از ذهنت دور كن سوت دهني پيشكش برو با لبت فوت كن . اين هم شوخي بود كه خسته نشده باشي .

    پاسخحذف
  3. ببخشيد يك مورد كه يادم رفت بنويسم
    اون زمان جمييت كم بود و خانواده ها همه چيز را تو دانشگاه نمي ديدند اگه يه پدري آهنگر بود دوست داشت بچه اش آهنگري قابلتر ازخودش بشه من يادمه تو محلهه ما يه آقايي بود بنام حسن آقاآهنگري ساده ايي داشت و بيشتر حاك انداز درست مي كرد من يه سال رفتم شاگردش شدم همش مي گفت حيف حسين پسرش علاقه نداره ولا يه آهنگر وافعي ازش مي ساختم . تو هر صنفي همين جور بود . كاسب بين مردم با نفوذ و داراي جايگاه ويژه اي بود . پدر دوستم اتاق ساز كاميون بود برا خودش يه عظمتي داشت . در نتيجه برا دانشگاه خوب درس خودن كافي بود. ولي حالا بيشتر مردم خوشبختي را تو دانشگاه مي بينند و ورود به دانشگاه شده هفت خان رستم .
    اميدوارم جوانهاي ما هم تو كنكور دانشگاه قبول بشن و هم تو كنكور اين اجتماع . آمين

    پاسخحذف
  4. پس فردا(1) قسم به پس فردا (=یکشنبه)(2) پس فردا روزیست که نیکوکاران از بدکاران جدا می شوند(3)و در آن روز بدکاران به سوی نیکوکاران می آیند و طلب رتبه می کنند. اما نیکو کاران از آنها روی برمی گردانند (4) به آنها گفته می شود آیا زمان درس خواندن خواب بودید؟ (5) و آنها نادم می شوند و می گویند ای آقای توکلی، اگر بار دیگر ما را به سال قبل برگردانی ما درس می خوانیم و قطعا از خرخوانان خواهیم بود. (6) اما افسوس که دیگر راه بازگشتی نیست! (7) و در آن روز نیکوکاران به شریف می روند و در آنجا استادان خفن حضور دارند و از زیر پایشان جوب آب جاریست (8) اما بدکاران به بومهن می روند و در آنجا کوه ها و زمین های ناهموار است و در آنجا مستوجب عذابند! (9) و به یاد بیاور زمانی را که جوکار گفت: پروردگارا قوم ما را بر قوم کافرین (=قلمجی!) پیروز گردان که همانا تو به رتبه های کنکور آگاهی(10)

    پاسخحذف
  5. امیرحسین جان متن جالبی را نوشته بودی
    ولی بدان که نه شریف بهشت است و نه بومهن جهنم رستگاری بالاتر از اینهاست و اون خدمت کردن دیروز رفته بودم پیش یکی از دوستان دوره دانشجوئی که پزشکی میخوند البته حالا دیگه یک دکتر واقعی بود وچون مریض داشت ما چند دقیقه معطل شدیم تا ببینیمش مطمنا او خیلی بیشتر ازماها تلاش کرده بود برای اینکه وارد دانشگاه بشه ولی اوهم مثل ما دنبال سابقه بیمه اش بود تا بتونه زودتر بازنشسته بشه به نظر من توهرکاری علاقه داشته باشی و بتونی انجام بدی توی بهشت هستی مهم این که بخواهی و شروع کنی

    پاسخحذف
  6. معجزه
    تابستان برا اهالي كوچه درختي فصلي بود سرشار از شادي ، ما بچه ها كه آخرين امتحان را مي داديم كنار نهر كوچه جمع مي شديم و برا تعطيلي برنامه ريزي مي كرديم . برنامه هاي ما به اين ترتيب بود رفتن به آب موتور ، انجا يه موتور آب بزگ بود آب را از دل چاه بيرون مي آورد و به حوضچه اي مي ريخت و از اونجا هدايت مي شد برا زمينهاي كشاورزي تو اين حوضچه مكان خوبي بود برا آبتني . درست كردن تاب با لاستيك فرسوده ي دوچرخه . انواع بازي هاي رايج اون موقع . دبيرستاني ها تور تهيه مي كردند برا واليبال و دروازه بر فوتبال . دخترا دنبال هم بودند و با گچ رو زمين چهار خونه ي لي له را طراحي مي كردند وگاهي هم از رو شيطوني اشاره هايي هم بينمان رد وبدل مي شد . بزرگترا غروب حياط و دم كوچه را آب و جارو مي كردند برا شب نشيني .
    آفتاب كه غروب مي كرد رو پشت بوم رختخوابها پهن بود تا خنك شوند و گوزه آب هم پر مي شد و لب بوم گذاشته مي شد تا باد بخوره و خنك بشه .
    همسايه ي كوچه پشتي ما آق ابرام يه تلوزيون ار تي اي مبله خريده بود همه ي اهل محل به ديدن اون مي رفتند و با حسرت از خدا مي خواستند كه خودشون هم بتوند بخرنتد . آق ابرام همه را دعوت مي كرد . چند روز اول حياط اتاق و رو پشت بوم روبرويي پر مي شد از آدم ، همه تلوزيون را مي ديدند جز خانواده ي آق ابرام كه مشغول چاي دادن و جا به جا كردن مردم بودند . بخصوص زمان سريال مرادبرقي كه نه تنها تو خونه پر آدم بود بلكه حياط و دم درهم ايستاده بودند .
    رفته رفته حوصله خانواده ي آق ابرام سر رفت و يه روز كه رفتيم ديدم تو تلوزيون فقط برفك نشون ميده و گفتند خراب شده . از خونه ما تا خونه ي اونا بيست متري ميشد و از پشت بوم من مي ديم كه اونا دارند مرادبرقي ميبيند بعد هم معلوم شد كه خودشون آنتن را در مي آوردند و ما برفك مي ديديم . به هر حال هواي تلوزيون از سرمان رفت و به برنامه هاي خودمون سرگرم بوديم
    يه شب همه رو پشت بوم جمع بوديم و شنيديم كه بزرگترا دارن برنامه ي امامزاده داود را مي ريزند . قند تو دل من آب شد . يه سال به انتظار چنين روزي . به بچه ها اطلاع دادم رضا ، حسن ، مسعود ، محمد و..... همه هورا كشيديم و به انتظار زيارت امامزاده داود .
    چهار شنبه شب همه همسايه ها تو حياط ما بودند . فاطمه خانوم ، خاور خانم ، حاجر خانم و.........
    يادم مادر بزرگم و گلچهره خانم ، مادر بزرگ سيا كنار حوض نشسته بودند و اوضاع را زير نظر داشتند .
    يك قسمت از حياط رختخواب ها بود . كنار اون ديگ ها و كاسه و بشقاب وغيره . لباسهاي اضافه . قند و چاي شكر و چراغ سه فتيله و خلاصه مايحتاج سفر .

    پاسخحذف
  7. گلچهره خانم تاكيد داشت از اون تايدي كه تازه اومده به جاي چوبك ازش استفاده مي شه را هم فراموش نكند و بردارند براي شستشو . باري همه چيز آماده بود و قرار حركت پنج صبح فردا . آقا نعمت دايي سياه هم يه كاميون مال دوستش را گرفته بود كه تا فرحزاد ما را ببره .
    شب تا صبح دل تو دلم نبود و از خدا مي خواستم صبح زودتر بيايد . به هر حال صبح فرا رسيد و همه دم منزل ما جمع بودند و با كمك هم اثاثيه مي رفت تو كاميون . مادر بزرگم صدام كرد و چارقدش را از زير چادر بيرون آورد ، دلم قش رفت اين كار يعني پول و مادر بزرگ از گوشه ي چارقرش كه گره اون به سختي باز مي شد دو تومان بهم دادو گفت الكي خرجش نكن مادر بزرگم قد بلند بود پريدم گردنش را گرفتم سرش را پايين آوردم و ده تا ماچ محكم از صورتش كردم .
    همه سوار شده بوديم و با صلوات كاميون را افتاد و زوزه كشان از خيابانهاي خلوت مي گذشت يواش يواش از درختا ي گردو و چنار و شا توت فهميديم كه به فرحزاد رسيديم . كاميون ايستاد و آقا نعمت در پشت كاميون را باز كرد و ما پياده شديم . و به كمك هم بار ها تخليه شد . چاروادارچي ها دور ما را گرفته بودني و از يابو و الاغهاي خود تعريف مي كردند . بلا خره دو تا قاطر و دوتا الاغ گرفتيم بارها را بار زديم و مادر بزرگ و گلچهره خانم هم روي بار و سوار قاطر ها شدند همه آماده بودبم و چادوادارچي فرمان حركت داد و ما با دنيايي از آرزو و شوق حركت كرديم با بچه ها شوخي مي كرديم و كور كوري مي خونديم برا كتل خاكي . كتل خاكي كوهي بود با شيب زياد و رفتن بالا از اون خيلي سخت بود . تو راه چمن زار را در پيش رو داشتيم كه خيلي با صفا بو د . در انتها دره ي كيگايي ها . ما بچه بوديم و ما را از اونا ترسونده بودند . مي گفتند وقتي دشمناي اقا امامزاده داود مي رفتند برا كشتنش به كيگايي ها مي گن آقا از كجا رفته و اونا با چشم اشاره مي كند به طرف مسير آقا و چشم همه ي اونا كج مي شه يعني چپول مي شن ولي تا مادامي كه من مي رفتم امامزاده داود يه چپول نديدم .
    با سختي زياد بعد از ظهر رسديم و قرار شد بريم خونه ي آقا رمضون چون تعداداتاقهاش زياد بود .
    با رو بنه را پياده كرديم و نهار سردستي تهيه شد و خورديم تا بزرگتر ها خونه را آماده كند ما به حرم رفتيم .
    حرم اون موقع دست نخورده و سنتي بود كنار زريح يه سوراخي بود كه راه داشت به يه اتاق زير زمين ويه پلكان چوبي داشت وسط اتاق يه قبري بود كه مي گفتند مزار غلام آقاست . گوشه ي اتاق هم يه سنگ نيم متر در نيم متر بود ايستاده و مقداري سنگ ريز . اينجا تو بايد نيت كني ويه سنگ ريزه را به سنگ بزرگ بچسبوني اگه مي چسبيد نيتت بر اورده مي شد .
    من اونجا از ته دل برا شفاي حسن دعا كردم چون وقتي ازش خدا حافظي كردم اشك تو چشماش جمع شده بود . آخه ننجون اجازه نداد حسن بياد و خودش هم كه پا نداشت . به ياد اشك حسن نيت كردم كه ديگه قفل نكنه و سنگ چسبيد و من از خوشحالي گريه كردم . از زير زمين بيرون آمديم ورفتيم برا بازي كه ديدم خانواده آقا حبيب كه در محله ي ما زندگي مي كردند هم بودند اين خانواده همراه اقوام در جاهاي مختلف تعزيه در مي آوردند و در مجالس عروسي هم ساز مي زدند و مي خواندند .

    پاسخحذف
  8. شب تا دير وقت بيدار بوديم و صبح زود رفتيم حرم و برگشتيم صبحانه ي مادر بزرگ واقعن خوشمزه بود .
    ساعت 10 خانواده آقا حبيب بساط تعزيه را بپا كرد پسراش محمد و قاسم در نقش دو طفلان مسلم آقا حبيب شمر كه واقعن بهش مي خورد با اون سيبلهاي از بنا گوش در رفته و باقي هم در نقشهاي ديگر .
    تعزيه ادامه داشت و جنگ در گرفته بود محمد و قاسم چقدر قشنگ نقششون را بازي مي كردند . يه دفعه گفتند شاپور غلامرضا با اردشير زاهدي با اسب اومدند . همه تعزيه را رها كرديم و رفتيم به ديدن آنها تعداد زيادي اسب سوار آمده بودند و مردم يك نفر را نشان مي دادند و مي گفتند شاپوره . يهو ديديم خانواده ي آقا حبيب هم آمدند . آقا حبيب با شيپور تعزيه شروع كرد به زدن سرود شاهنشاهي و باقي هم باهاش مي خوندند . از طرف شاپور مقداري پول به آنها دادند و سواركاران منطقه را ترك كردند وخانواده ي آقا حبيب مردم را براي ديدن باقي تعزيه دعوت مي كردند .
    ظهر برا نهار به خونه امديم گلچهره خانم و مادر بزرگم خوراك بادنجان درست كرده بودند و مادربزرگ تو يه تاقار بزرگ داشت دوغ درست مي كرد . تاقار پر بود از دوغ و هرچي اونا هم مي زد بيشتر كف مي كرد مادر بزرگ با ابهت مي گفت قربون برم امامزاده داود را با اين ماستش هر چي ميزني بيشتر ميشه . خلاصه سفره انداخته شد همه با اشتها مشغول خوردن كه يهو داد ننه خاور بلند شد با صرفه و اخ و اوخ اين چه دوغيه چرا تلخه بلند شد و دويد دستشويي . حاجر خانم هم مقداري خورد و تف كرد بيرون اعتراض كه اين چيه هركي چشيد اونا تف كرد بيررون . ماستي كه ازش دوغ درست كرده بودند را آوردند چشيدند ديدن شيرينه با يك ساعت جر و بحث مشخص شد مادربزرگ به جاي نمك تايد ريخته تو دوغ و زياد شدن و كف كردن اون هم برا تايد بوده .
    بعد از چند روز شبي كه قرار بود بيايم دل همه گرفته بود و ان شب خدا خدا مي كرديم كه صبح نشه . با صداي خروس از خواب بيدار شديم و آقا رمضون چاروادرچي را گفته بود گه بياد . پول كرايه منزل آقا رمضون را دادند و با خدا حافظي گرم عازم تهران شديم . خواهرم سرما خورده بود و اونم سوار قاطر شد در سرازيري كتل خاكي نمي دونم چي شد كه خواهرم از قلطر افتاد پايين و رفت تو دره . وقتي بالا سرش رسيديم كه سرش شكسته بود و خون مي اومد وپاش در رفته بود و حسابي پوست دستاش و پاش كنده شده بود . اونا بغل كردند و اوردند بالا و با احتياط سوار قاطر آهسته حركت كرديم . اون از درد گريه مي كرد ولي چاره ايي نبود بعد از چمن زار يه قهوه خونه بود اونجا وايساديم كه زخم اونا ببنديم .
    تو قهوه خونه يهو خاور خانم هوار زد خدا خدا كرد و داد مي زد حسين ، حسين وما ديدم حسين برادر اونه كه شش ماه مي شد از خونه رفته بود و پيداش نبود اونا تمام تهران و حتي به مشهد و قم هم بر پيدا كردنش رفته بودند ولي دست خالي برگشته بودند . و حالا ما اونا تو اون قهوه خونه ديديم مادرم و همه همسايه ها گريه مي كردند و خواهرم هم از ياد رفته بود و پيدا شدن حسين را معجزه ي امامزاده داود مي دونستند .
    حسين بيچاره كه شاگرد اون قهوه خانه شده بود همه ما را مهمان كرد به نيمرو وچاي و نوشابه خواهرم هم ديگه گريه نمي كرد و نوشابه را قلپ قلپ مي خورد . همه شاد بوديم و خاور خانم دستانش رو به آسمان و تشكر از خداوند و معجزه ي آقا امامزاده داود .

    پاسخحذف
  9. گواهينامه

    من از سن پانزده ، شانزده سالگي رانندگي را ياد گرفتم و معمولا ماشين برادرم را ور مي داشتم باهاش مي زدم بيرون زياد هم تصادف مي كردم . يه دفعه يادم روز جمعه بود پيكان جواناني كه برادرم تازه خريده بود و رنگش گوجه بود را برداشتم دوستام را سوار كردم تو خيابون سي متري نيروي هوايي با سرعت زياد مي رفتم كه يهو چراغ قرمز شد . زدم رو ترمز ولي دير شده بود . ماشين انگار سرش را پايين انداخته و چرخاش هم قفل شد شروع كرد به سر خوردن و درنگ....
    با صورت چنان خوردم به فرمان كه برا مدت كوتاهي چيزي نفهميدم . احمد آقا دوستمان كه باهش رو درباستي داشتم كنارم بود و يه دستمال بهم داد. گفتم اين چيه ؟ گفت : خون تو صورت را پاك كن . دست كشيدم رو دهنم دستم پر خون شد . با كمك دوستان پايين آمدم و متوجه شدم كه زدم از پشت يه بنز نمره ترانزيت ماشين برادرم جلوش داغون شده بود . رادياتور شكسته ، چراغها خورد و كاپوت اون هم تا شده بود . ماشين بنز چراغ عقبش شكسته و سپرش كج و زير صندق عقب مقداري قور شده بود .
    راننده ي بنز يه سرهنگ بود و مي گفت رفته آلمان و اين ماشين را آورده كه بفروشه و سود ببره ، ديشب از مرز تركيه وارد ايران شده و در مسير خانه فكر كرده از يه جاي خلوت بره واين خيابون را انتخاب مي كنه . اون وقت من ميشم اجل معلق و از راه مي رسم اين حادثه اتفاق مي افته .
    من كنار خيابان نشسته بودم راننده ي بنز دلش برام سوخت اومد دهن منا نگاه كرد و گفت : فكر نمي كنم اين دندونها برات دندون بشه . گوايهينامه داري ؟ خودش پاسخ داد معلومه كه نه ! . گفتم : آقا برادر من تو چراغ برق مغازه ي لوازم يدكي داره من خسارت شما را مي دم . گفت : خسارت پيشكش چون از اين مدل بنز تو ايران وارد نشده چراغش گير نمي آد ، اگه تونستي برام پيدا كن آدرس محل كارو تلفن خود را در پادگان حر فعلي داد و در كمال مردانگي خدا حافظي كرد و رفت .

    پاسخحذف
  10. بچه ها گفتند چه كار كنيم ؟ احمد آقا گفت : ماشين را هل بدن كنار و يه وانت كرايه كرد و اونا بكسل كرديم اورديم پاركينگ دم خونه . احمد آقا رفت برادرم را آورد . خسرو دوان دوان آمد ، گفتم داداش ماشين چيزي نشده گفت اون فداي سرت بيا بريم خونه دست و صورتت را بشور بريم دكتر تو خونه مادرم كلي گريه كرد با برادرم دعوا كه چرا ماشين را مي زاري كه اين ببره . باري به اتفاق برادر و خواهربزرگ و احمد آقا رفتيم بيمارستان دكتر كه دندانهاي مرا ديد گفت خودت با دست بكن . برادرم مخالفت كرد و گفت ميريم جاي ديگه . دندونهاي من خورده بود به فرمان و چهارتاي جلويي به مويي بند بود . رفتيم يه بيمارستان ديگه اونجا هم همين نظر را داشتند باز برادرم مخالفت كرد امديم بيرون خواهرم گفت : ببريمش پيش دكتر نوري .
    دكتر نوري برادر همون دكتري بود كه تو باغچه بيدي مطب داشت و تقريبن پزشك خانواده بود آدرس برادرش كه داندنپزشك بود را داشتيم و رفتيم دم منزلش اون از ما استقبال كرد ما برد داخل دندانهاي مرا نگاه كرد . گفت : خيلي بد جور شده ! ولي سعي مي كنم نكشم اگه خوب شد چه بهتر و گرنه برا كشيدن وقت هست .
    دكتر رفت آشپزخانه با چند ليوان شربت آلبالوي يخ برگشت. ترسدم بخورم گفت نترس برات خيلي خوبه وقتي يه جرعه نوشيدم تمام دردم را فراموش كردم آخه از صبح تا اون موقه كه ساعت حدود 4 بعداز ظهر بود چيزي نخرده بودم . دكتر ما را برد مطب و لثه مرا بخيه زد و گفت : تا مدت يك ماه بايد چيزي به دندونهاي جلوت نخورن و غذاي آبكي با ني بحور دارو داد و توصيه كرد حفظ اين دندونها فقط با صبر و بردباري خودته شايد گير كرد و برات موند .
    خيلي سخت بود ولي با تمام وجود از اونا مراقبت كردم و تا همين الآن كه دارم اين خاطره را مي نويسم خوب محكم سرجاش مونه .
    برادرم هم كه تو چراغ برق مغازه داشت موفق شد از يه دوستش كه اون هم لنگه ي همون بنز را از آلمان خريده بود ولي چون مي دونست لوازم اون به اين زودي به ايران نمياد چراغ ها و چند قطعه ي مورد نياز را خريده بود برادرم چراغ عقبش را گرفت و من با سرهنگ تماس گرفتم و موضوع را گفتم باورش نشد تا بردم و دادم خيلي تشكر كرد و گفت باورم نمي شد گير بياد خيلي خوشحال شد وقتي ديد دند انها سر جاشه .
    برادرم اون موقه يه تويوتا استوت هم داشت تازه دندان هام خوب شده بود تويوتا هم بهم چشمك مي زد وسوسه شدم كليد رو برداشتم ماشين روشن شد چند دوري زدم ساعت حدود هفت صبح بود پايين تر از خونه يه رودخونه بود و از طرف شهرداري اومده بودند برا لاروبي و يه راه درس كرده بودند كه لودر يره تو رودونه من هوس كردم حالا كه مي خوام گواهينامه بيگرم برم و نيم كلاج تمرين كنم .

    پاسخحذف
  11. دنده عقب رفتم پايين وسط سرازيري ترمز كردم و سعي بر اين كه بيام بالا ولي هرچي تلاش كردم بيشتر ماشين عقب مي رفت يواش يواش رفتم داخل رودخونه تا نصف چرخها آب بود و ماشين بكس و باد مي كرد هر كاري مي كردم بدتر ميشد . خلاصه در باز كردم كفشهام را در آوردم پاچه ي شلوار را بالا زدم و اومدم بالا .
    حالا رو نميشه برم خونه . بلاخره خودم را راضي كردم رفتم برادرم آماده بود و متظر من گفت كليد را بده . گفتم داداش ماشن تو كوچه پشتي خراب شده و روشن نميشه . با سوابق قبلي گفت به چي زدي ؟ به آدم كه نزدي ؟ گفتم : نه داداشي باهم امديم سر كوچه گفت كو گفتم يه خورده پايين تره . مي ترسدم يگم تو رودخونه ست و فكر كنه از پل يايين افتادم . اون قد بلند بود و سريع مي رفت و من مي دويدم نزديك رودخونه بوديم گفت كو گفتم جلوتر رسيدم دم رودخونه و گفتم اون پايينه داداش وقتي ماشين را تو رود خونه ديد يه نگاه به من كرد و يه نگاه به ماشين زد زير خنده گفت پسر چطوري رفتي اون پايين . هم با حالت شرمساري و هم غرور گفتم رفتم نيم كلاج تمرين كنم گفت اين جوري تمرين مي كند. خسرو پاچه ي شلوارش را بالا زد و كفشهاش رو در آورد رفت تو رودخونه ماشين را روشن كرد ، دنده عقب گرفت چند متري عقب رفت چون من اونقدر گاز داده بودم زير لاستيك ليز شده بود با شتاب حركت كرد و تونست ماشين را بياره بيرون .
    من را سوار كرد برد دم خونه گفت علي ماشين فداي سرت فقط به آدم نزن تو رودخونه هم اين جوري بري عيب نداره حالا برو بالا كليد پيكان تو جيب شلوارم بيرون نبري و با خنده رفت .
    من در بخش تصادف زياد خاطره دارم ميذارم برا بد فقط اينجا خارج از اين خاطره يه ماجرا را هم بنويسم نمي خوام اين بخش زياد بشه .
    من گواهينامه نداشتم برادرم خسرو چون سربازي نرفته بود اونم گواهينلمه نداشت .
    بعد از انقلاب متولدين 25 تا 37 را معاف كردند قرارگذاشتيم با هم بيرم ثبت نام كنيم ثبت نام انجام شد . تا روز امتحان من سخت آيين نامه را مي خواندم ولي خسرو وقت نداشت روز امتحان هر دو با هم در يك جا بوديم خسرو به من گفت تو كه ماشين نداري و خوب تر از من خوندي بيا ورقه ها را با هم عوض كنيم من هم تو مدرسه استاد اين كار بودم خواستم ضررهايي كه تو تصادفات به اون زده بودم را جبران كنم از صميم قلب پذيرفتم .
    سر امتحان تمام سعي خود را كردم و در پايان با يه حركت حساب شده ورقه ها را با موفقيت عوض كرديم .
    دو هفته بعد برا نتيجه به مركز راهنمايي و رانندگي در سر خيابان معلم رفتيم و نتيجه ها را گرفتيم .
    خسرو مرود شده بود و قبول. !!!!!!!!!!!! .
    نمي دونم چرا چشمام كه از ورقه برداشته نمي شد هيچ ، تازه داشت از حدقه در مي اومد و بر اولين بار از خودم متنفر شده بودم .

    پاسخحذف