پرویز شترنگ گفت......
پايين تر از ميدان بروجردي،سينمایی افتتاح شد به نام فرحناز،درست روبروی مدرسه ي ما.
دو تابلو در دو طرف خیابان در مقابل یکدیگر.
دبستان دولتي گلشن و سينما فرحناز.
سينما فرحناز برای ما دوتا حسن داشت.
اول اينكه روزي دو نوبت پرده ي بزرگ نقاشي شده و دو ويترين شيشه ايي،پر از عكس هنرپيشه ها را مي ديديم.
پرده ي بزرگ سر در سينما را برادر محمود شش ماهي(که قبلا داستانش رو نوشته بودم) مي كشيد. نقاش قابلي بود.گاهي اوقات سفارشهای زيادی برای پلاكارد مي گرفت. من هم مي رفتم کمکش.اون خطهای دور را مي نوشت و من داخل اونها را پرمي كردم.
دوم اینکه بر ديوار بيرون سينما، بلندگوي كوچكي نصب شده بودكه صداي فیلم را تو خیابون به گوش رهگذرها می رساند.اين كار براي جلب مشتري بود.بعضي وقتها پس از تعطيل شدن مدرسه توخیابون پای بلند گو می ایستادیم وساعتهابه صداي فيلم گوش مي كرديم،بعضي ها هم كه عاشق فيلم وسینمابودندباصدای فیلم،سناریو راتو ذهن خودشون تصور و می کردن و نقش ها رو بازي مي كردند.
اين سينما در بیشترمواقع دو فيلم را با يك بليط نشان مي داد و اگر بازار هم خراب بود ، سه فيلم.(در این شرایط با توجه به انتراكتها گاهي با يك بليط معمولي مي تونستی هفت ،هشت ساعت تو سينما باشي).خورشید وسط آسمون بود که می رفتی توسینما و
وقتی از سینما خارج می شدی.کاملا شب بود اینطوری آدم گذر زمان رو فراموش می کرد و شب و روز باهم قاطی می شد.
سينما چند قسمت داشت. بالكن در طبقه ي دوم و لژ خانوادگي كه بليط اين دو قسمت 25 ريال بود . لژ 20 ريال و قسمت جلو 15 ريال. دست اندركاران سينما براي كسب در آمدبیشتر يك قسمت هم به قسمت جلو اضافه كرده بودند. که معروف به جلوی پرده بود كه بليط نداشت.
فقط هنگام ورود بايد 10 ريال به آقا داوود مي داديم .
خيلي از مشتریهاي جلوی پرده هنگام ورود با خود يك قوطی حلب خالي پنج كيلويي روغن نباتي قو مي آوردند كه روي آن بنشينند. وسط هر فيلم آنتراكت بود.چند نفر با روپوش سفيد با يقه ي سورمه اي كه از كثيفي به خاكستري تغيير رنگ داده بودمي آمدند. روي دست آنها يك جعبه بودکه غالبا با یه تسمه به گردنشون حائل شده بود.این جعبه چند قسمت داشت. در یه قسمت ساندويچ كالباس- كه خيلي خوشمزه بود و دل آدم براش غش مي كرد.- يك قسمت نوشابه و تخمه و آدامس و سيگار و كبريت.
اونا داد می زدند. تخمه ،پسته ساندويچ ، نوشابه ، آدامس و ......
تماشاچی هادر زمان آنتراکت اونها رو می خریدند ودر نیمه ی دوم فیلم صدای شرق شرق شکستنن تخمه آفتابگردان جلوه خاصی به موسیقی متن فیلم می داد.
دودسیگارهم که تا روی زمین اومده بود فضای فیلم رو ابری و مه آلود می کرد.
کف سالن هم فرش می شد از پوست تخمه و پسته و کاغذ ساندویج و لیوان بستنی و....
****
بعضی اوقات هم در کنار خودت کارگرهای خسته رو می دیدی که از گرمای تابستون فرار کرده بودند ودر سالن تاریک و خنک بر روی صندلی های سینما به خواب عمیق فرو رفته بودن و خروپف اونها موسیقی فیلم را کامل می کرد.
درب ورود و خروج سالن نمایش هم مثل دروازه دائم باز و بسته می شدو در طول زمان نمایش مدام یه عده وارد و خارج می شدن. بعضی هاهم موقع ورود از روي شيطنت از جلوي پروژكتوررد می شدند و سایه کله شون می افتاد تو پرده نمایش.
وتما شاچی ها فرياد مي زدند سرت را بدزد!
یکی از مهارتهای ویژه تماشاچی ها وصله و پینه فیلم بود.یعنی وسط فیلم وارد می شدی.فیلم که تموم می شه پس از آنتراکت نیمه ی اول فیلم رو می دیدی. بعد باید تو ذهنت سرو ته فیلم رو به هم می چسبوندی تا داستان فیلم را متوجه بشی.اونهایی که وارد سینما می شدن کور مال کورمال و بااتکا به چراغ قوه ی راهنما به سمت صندلی های خالی هدایت می شدن.
یه عده هم فکرمی کردن وارد حموم شده اند.مدام باهم حرف می زدن.
هرچند هفته بكبار با بچه ها ی محل به سينما مي رفتيم و معمولا در قسمت جلو پرده مي نشستيم خيلي مواقع هم با آقا داوود چونه می زدیم.وبجاي 10 ريال نفری 5 ريال مي داديم.
فيلم باسرود شاهنشاهي شروع می شد.به اجبار همه بايد مي ايستادند.
دست زدن و سوت زدن در جاهاي حساس فیلم كاملا عادي بود.
بعضیها هم کاملا غرق در فیلم می شدن ودر جاهای حساس فیلم کف می زدند و فریاد می کشیدن.ایواله! ایواله! بزنش! بزنش!
***
فیلم های این سینما غالبا فیلم های روز نبود. فیلم هایی که مدتها از اکرانش در سینماهای درجه یک گذشته بود.در این سینما به نمایش درمی آمد.غالبافیلم ها معیوب بود گاهی فیلم پاره می شد یا صداش قطع می شد.در این مواقع تماشاچیها فریاد می کشیدند و فحش های زشت نثار آپاراتچی بیچاره می کردن.
***
اون روز جمعه بود. با بچه های محل رفتیم سینما. سينماخیلی شلوغ بود حتي كنار راهروها هم مردم ايستاده بودند.
ما روي قوطی های حلبی نشسته بودیم وبا اشتياق مشغول تماشاي فيلم.
يهو سرو صدا ازمیان جمعيت بلند شد. دو نفر به جان هم افتاده بودندو با مشت و لگد وحلبهاي روغن همديگر را مي زدند، مردم هم فريادمی زدن روشن کن! روشن کن!
بالاخره چراغهای سالن روشن شد. دوستم ممي(محمد)رو دیدم که با يك كچل در حال دعواست.
با بچه هاممي را برديم تو راهرو سينما.مدام مثل دو تا خروس جنگی به طرف هم يورش مي بردند و ما جداشون می کردیم .بالاخره از ممي پرسيديم واسه چي دعوا مي كني؟ گفت: وقتي واردسينما شدم اين يارو كچله رودیدم. از پشت عين حسن بود(حسن یکی دیگه ازدوستامون بودکه مو نداشت) فكر كردم خود خودشه،یه پس گردني بهش زدم.
اونم برگشت ، ديدم حسن نيست!!!
با هم درگير شديم.یاروهم مجال توضیح دادن رو به من نداد.
به ممي گفتم آخه بي معرفت گيرم كه حسن بود.
آخه یهو واسه چی زدی پس کله اش؟!( اونم موقع تماشای فیلم)
گفت: آخه چند روز پيش با هم دعوامون شد.
دیدم موقعیت خوبیه خواستم تلافی کنم. با مسعود رفتیم جريان را با اون آقا در میون گذاشتیم پس از کلی عذر خواهی ،موضوع رااز دلش دراوردیم . ممی راهم وادار کردیم تا صورت و کله ی کچل آقاهه رو ماچ کنه. بالاخره ماجرا به خيرو خوشی تموم شد. همه رفتند داخل سالن وروی صندلیها نشستن.
چراغهای سالن خاموش شد.ادامه ی فیلم و صدای شکستن تخمه و دود سیگار و....
test111
پاسخحذفمیگن این قسمت نظرات مشکل داره
پاسخحذفالبته من به مشکل بر نخوردم
ولی از جند نفر شنیدم
ممکنه مال پشت صفحه ی سفید باشه
اگه رنگ پشت صفحه تغییر کنه مناسبتره
با سلام
پاسخحذفداستان خيلي جالبي بود فكر كنم جك اون را من شنيدم داستان از اين قراره :
دونفر باهم مي رن سينما وقتي كه ميشنند روي صندلي ميبينند چند رديف جلوتر يك كچله نشسته اولي به دومي ميگه چقدر ميدي برم بزنم تو سر اين كچله دوستش ميگه 10ريال ( قديم بود ديگه!) ميره مي زنه سر كچله مي گه حسني اينجا چكار ميكني وقتي يارو برميگرده ميگه ببخشيد اشتباه كردم برميگرده مي شينه پيش دوستش بعد از چند لحظه دوباره ميگه چقدر ميدي برم دوباره بزنم توسرش دوستش ميگه بابا ول كن بالاخره اينقدر اصرار ميكنه و دوستش ميگه باشه يك مبلغي ميگه دوباره ميره ميزنه توسر طرف ميگه حسني حالت چطوره يارو عصباني ميشه مي بينه وسط فيلم نمي شه دعواكرد ميره ميشينه يك جاي ديگه اونهم برميگرده سرجاش ميشينه ميگه ديدي زدم بعد از يك مدتي دوباره حوصله اش سر ميره به دوستش مي گه حالا چقدر ميدي دوباره برم بزنم دوستش عصباني ميشه يك مبلغ زيادي ميگه اون هم پا مي شه ميره ميزنه تو سر طرف ميگه اي بابا حسني تو اينجا نشسته بودي ؟هي من مي رفتم اون ور سالن مي زدم تو سر يارو!!!!
با سلام خدمت دوستان خوبم
پاسخحذفبا عرض تسليت به مناسبت درگذشت استاد نوري
در روح و جان من
مي ماني اي وطن
وطن عزيزما هزاره هاست كه مانده و تا جهان باقي است خواهد ماند چرا كه جسم و جان ما آكنده است از شرح اين عاشقي .
استاد نوري زنده است چرا كه ترانه زيباي اي وطن حس زندگي است برگرفته از شعري زيبا و صدايي گرم و دلنشين .
موسيقي برگرفته از طبيعت زيباست ، جاري در اجزاء آن صداي آب و باد و موج و آتش پرندگان و........
همه روان است در طبيعت . انسان خلاق با حس خود در آنها مي آميزد و با ابزاري بر گرفته از طبيعت همراه حنجرهايي ترانه ايي مي سازد پاسخگوي هستي . استاد نوري شاگرد ي طبيعت را شايسته به پايان برد جسم به خاك سپارد و جان تسليم جانان .
راهش پر رهرو .
جناب شايگان عزيز از فرم زيبايي وبلاگ و ترانه بر گرفته از جان اين سرزمين به مناسبت در گذشت استاد نوري ، بنده به سهم خودسپاسگذارم .تا ديشب براي پيام گويا وب شما با مشكل مواجه بود .
به نظر بنده هنر بخصوص موسيقي در سرزمين ما درد بي درماني شده . هنرمند واقعي همچون شمعي مي سوزد و مي سازد . هر زخمه بر ساز خنجري است بر احساس لطيف خود چرا كه هنرمند پرنده ايست آسمان آب زمين هم هست اما پر پرواز نيست . در اين غريبستان در باب غربت هنرمندان .
موسيقي مي توانست پر پرواز جامعه باشد . موسيقي مي توانست اسطوره ها را تبديل به واقعيت كند .
دو سال پيش در دامغان براي اولين بار موسيقي تعزيه را حس كردم صداي زيبايي كه نقش آقا امام حسين را بيان ميكرد بقدري گرم و دلنشين بود همه ي اشكها را بر گونه جاري ساخته و مقابل آن نقش يزيد با چنان صدايي بيان ميشد كه مي شد اوج خشونت را حس كرد .
هنر آفرين نقش يزيد كه با بنده آشنايي داشت مي گفت سال قبا چندين نفر در پايان تعزيه به من حمله كردند وقتي لباس بر گرفتم تازه به خود آمدند .
امروزه دنيايي مترقي بر عبور از بحران فكري مديتيشن مي كند . موسيقي اصيل ما شكل كامل مديتيشن علمي است . پيش در آمد ، درآمد ، اوج و فرود و گوشه ها هزاران با كاملتر ار سبك گل صد برگ در نوعي از مديتيشن غربي است .
دوست خوبم داستان سينما فرحناز و اجراي اركستر نوشته شده توسط شما و درس موسيقي و پيشاهنگي پست قبلي همه بيان گرد ركود اين هنر فاخر مملكت ماست .
اميدوارم روزي دستاندركاران هنر اين مرز و بوم نجيب راهكاري جهت برون رفت آن ارايه دهند .
جناب شترنگ
پاسخحذفباسلام
تغییرات وبلاگ ،موسیقی وبلاگ و مطالب مربوط به مرحوم نوری از امیر حسین است .
****
به نکاتی زیبا با نگارش عالی اشاره کرده بودید.
موسیقی هم باهزار و یک مشکل درونی و برونی دست به گریبان است. که این مشکلات هم در گذر زمان رفع خواهد شد.
***
اما داستان سینمافرحناز منو برد به خاطرات اون روز ها
و فیلم داش اکل که تو همین سینما دیدم و همون صحنه ها برام تداعی شد.
اون موقع که اینهمه رسانه ها و ابزار ارتباط جمعی نبود. تو هر خونه یک دستگاه ویدیو و....
سینما رفتن یه اتفاق محسوب می شد.
تاریخ و جغرافیا که شما اون رو به روشنی تصویر کردید . فوق العاده برای ماها جالبه.
من هم یاد یه خاطره افتادم
یادم می آد یه فیلمی دیدم که خیلی از سینما ها اونو نشون می دادن.اسمش بود منظومه پداگوژیکی.یه فیلم روسی بود که سرگذشت یه معلم رو نشون می داد. این معلم یه مدرسه راه انداخته بود.این مدرسه برخلاف مدارس عین انتفاعی!!( که دانش آموزهای درسخون و پولدار رو پس از هفت خوان رستم می پذیرن و با فشارهای مضاعف رو ی خانواده ها و دانش آموزان مغزشون رو داغون و وارد دانشگاه می کنن. و به تواناییهای خودشون!!!!!در آمار قبولی بالا در دانشگاه افتخار می کننو نرخ و بالا و بالاتر می برند.)
بچه های ولگرد، بی سرپرست و غالبا خلافکار را که دچار آسیب های اجتماعی شده بودند را جمع می کرد و با تواناییهای فوق العاده مدیر و کادر آموزشی از اونها یک شخصیت تمام عیار می ساخت.اونها بعد ها خودشون از گردانندگان مدرسه می شدن.این روشها فوق العاده جالب بود. بعدها من چند کتاب از نوشته های ماکارنکو خوندم . که برای من بسیار جالب و آموزنده بود.
تو فیلم نشون می داد که آوازه ی این مدرسه همه گیر شده و به همین مناسبت قرار شد یه نویسنده(ماکسیم گورکی) از این مدرسه بازدید کنه.به محض ورود ماکسیم گورکی همه ی تماشاچی ها از جا برخاستند و با کف زدنهای بی پایان و سوت از اون استقبال کردند. آپاراتچی هم چند لحظه فیلم رو روی عکس نویسنده نگه داشت تا ابراز احساسات تماشاچی ها تموم شد بعد ادامه ی فیلم رو نشون داد.!
امان از ابراز احساسات ما ایرانی ها!
***
اما داستان تلویزیون خریدن همسایه و سریال مراد برقی و هجوم همسایه ها به خانه صاحب تلویزیون هم فوق العاده بود که امیدوارم اون خاطره رو هم بنویسید.
با سلام
پاسخحذفاز آقای شترنگ سپاسگزاریم که با نوشتن این متنهای زیبا به و بلاگ رنگ و لعاب بخصوصی میدهند و با نوشته های زیباشون وبلاگ را به پرواز در می آورند.
برای من هم این سئوال ایجاد شده که چرا بچه های درسخوان باید پول بدن درس بخونند(تو مدارس غیر انتفاعی) ولی بچه های تنبل میگذارن از امکانات دولتی استفاده کنندحالا باز جای شکرش باقی که این بیماری هنوز به آموزش عالی سرایت نکرده البته زمزمه هاش شروع شده