يه شب رو پشت بوم ، بزرگترا برنامه ي سفربه امامزاده داوود را مي ريختند . قند تو دل من آب شد . يه سال به انتظار چنين روزي بودم . به بر و بچه ها اطلاع دادم رضا ، حسن ، مسعود ، محمد و..... همه هورا كشيديم وخوشحال از سفربه امامزاده داوود .
چهارشنبه شب همه همسايه ها تو حياط ما بودند . فاطمه خانوم ، خاور خانم ، هاجر خانم و.........
يادم می آد مادر بزرگم و گلچهره خانم (مادر بزرگ سيا) كنار حوض نشسته بودند و اوضاع را زير نظر داشتند .
رختخواب ها یه گوشه ی حياط بود . كنار اون ديگ ها و كاسه و بشقاب و قند و چاي و شكر و چراغ سه فتيله و لباسهاي اضافه وسایر مايحتاج سفر.گلچهره خانم یادآوری کرد تايد رو فراموش نكنند و براي شستشو بردارند.
***
به تازگی پودر رختشویی تاید جای خودش رو با چوبک عوض کرده بود.دیگه صدای دستفروش دوره گرد که داد می زد: نمکیه! نون خشکیه! چوبکیه! کمتر شنیده می شد.
مدرنیته یواش یواش با جاذبه های خودش وارد زندگی مردم می شد. یه پازل از یه بشقاب درست کرده بودن و هر تکه اش رو توی یه قوطی تاید گذاشته بودن. و مردم رو برای خرید و مصرف بیشترتشویق می کردن. یادمه برای بدست اوردن جایزه (بشقاب ملامین) یه کارتن تاید را که مصرف یکسال خانواده بود خریدیم. قوطی ها رو یکی یکی پاره می کردیم وپازل ها از توی قوطی ها در اوردیم. تاید ها رو که روی هم خالی کردیم یه تپه کوچیک از تاید درست شد. شرکت تاید هم زرنگ بود یه تکه از اون پازل تکراری بود و تو بیشتر قوطی ها تکرار شده بود. بالاخره بعد از پاره کردن همه ی قوطی ها، پازل یه بشقاب ملامین جور شد . خوشحال و دوان دوان به بقالی سر کوچه مراجعه کردم و بشقاب رو هدیه گرفتم . حالا مونده بودیم با اینهمه تاید و قوطی های پاره چکار کنیم و اونها رو کجا جا بدیم!
****
همه چيز آماده بود. قرار حركت پنج صبح فردا. آقا نعمت، دايي سياه هم كاميون دوستش را امانت گرفته بود كه تا فرحزاد ما را ببره.
شب تا صبح دل تو دلم نبود واز شوق سفر با دوستان خوابم نمی برد. از خدا مي خواستم هرچه زودتر صبح برسه.بالاخره صبح فرا رسيد همه دم درخونه ی ما جمع بودند و با كمك هم اثاثيه رو تو كاميون می گذاشتند. مادر بزرگ منوصدا كرد. چارقدش را از زير چادر بيرون آورد، خوشحال شدم می دونستم می خواد به من پول بده. گره گوشه ی چارقدش رو به سختي باز کرد دو تومان در آورد و گفت الكي خرجش نكن! مادر بزرگم قد بلند بود پريدم گردنش را گرفتم سرش را پايين آوردم و ده تا ماچ محكم ازصورتش كردم .
همه سوار شده بوديم. كاميون با سلام و صلوات راه افتاد. زوزه كشان از خيابانهاي خلوت مي گذشت يواش يواش درختان گردو و چنار و شاتوت که نشانه ورود به فرحزاد بود در دو طرف جاده پیدا شدند. كاميون ايستاد. آقا نعمت در پشت كاميون را باز كرد. پياده شديم و باكمك یکدیگر بارها را تخليه کردیم . چاروادار ها دور ما را گرفته بودنداز يابو و الاغهاي خود تعريف مي كردند. بالا خره دو تا قاطر و دوتا الاغ گرفتيم بارها را بارآنها کردیم. مادر بزرگ و گلچهره خانم هم روي بار، سوار قاطر ها شدند. همه آماده بودیم. چادوادار فرمان حركت داد و ما با دنيايي از آرزو و شوق حركت كرديم تو راه با بچه ها شوخي مي كرديم و برای بالا رفتن از كتل خاكي كر كري مي خونديم. كتل خاكي تپه ای خاکی با شيب زياد بود وبالا رفتن از اون بسیار سخت.یه قدم می رفتیم بالا و دوقدم توی خاک وشن لیز می خوردیم و برمی گشتیم پایین. بالاخره با مکافات زیاد رفتیم بالای کتل . خوان بعدی یونجه زار بود. یونجه زار خيلي با صفا بود. در انتها دره كيگايي ها بودند. ما بچه بوديم و ما را از اونا ترسونده بودند. مي گفتند وقتي دشمناي اقا امامزاده داوود از كيگايي ها مي پرسن آقا كجا رفته؟ اونا جواب نمی دن فقط با چشم اشاره مي كند به طرف پناهگاه آقا.بعد که آقا کشته می شه، چشم همه ي اونا کج مي شه يعني همه شون چپول مي شن. ولي تا مادامي كه من امامزاده داوود بودم حتی يه چپول هم نديدم .
با سختي زياد بعد از ظهر رسیديم به امامزاده داوود. قرار شد بريم خونه ي آقا رمضون چون تعداداتاقهاش زياد بود .
با ر و بنه را پياده كرديم . ناهار حاضری به سرعت تهيه وصرف شد . تا بزرگتر ها خونه را آماده كنند ما رفتيم حرم.
حرم اون موقع دست نخورده وکاملا سنتي بود. كنار ضريح يه سوراخي بود كه به اتاقی درزير زمين راه داشت. يه پلكان چوبي هم وسط اتاق بود قبري هم اونجا بود كه مي گفتند مزار غلام آقاست . گوشه ي اتاق هم يه تکه سنگ نيم متر در نيم متر و مقداري سنگريزه بود. اينجا بايد نيت می كردي ويه سنگ ريزه را به سنگ بزرگ می چسبوندي .اگه مي چسبيد نيتت بر آورده مي شد .
من اونجا از ته دل برای شفاي حسن دعا كردم چون وقتي ازش خدا حافظي كردم اشك تو چشماش جمع شده بود. آخه ننجون اجازه نداد حسن بياد و خودش هم كه پا نداشت باما بیاد. به ياد اشك حسن نيت كردم كه ديگه قفل نكنه. سنگ چسبيد .از خوشحالي گريه كردم از زير زمين اومدم بيرون ورفتم برای بازي. اونجا خانواده ی آقا حبيب رودیدیم.اونا تو محله ي ما زندگي مي كردند . اين خانواده در جاهاي مختلف تعزيه می خواندند. در مجالس عروسي هم، ساز مي زدند و آواز مي خواندند .
شب تا دير وقت بيدار بوديم صبح زود رفتيم حرم و برگشتيم .صبحانه ي مادر بزرگ واقعن خوشمزه بود .
ساعت 10صبح خانواده آقا حبيب، بساط تعزيه را برپا كرد پسراش محمد و قاسم در نقش دو طفلان مسلم وآقا حبيب با اون سيبلهاي از بنا گوش در رفته شمر شده بودكه واقعن بهش مي اومد اون شیپورچی هم بودو شیپور عزا را می نواخت .بقیه ی اعضای خانواده نقشهاي دیگری را بر عهده داشتند.
تعزيه ادامه یافت جنگ در گرفته بود محمد و قاسم چقدر قشنگ نقششون را بازي مي كردند. يه دفعه خبر رسیدشاپور غلامرضا و اردشير زاهدي با اسب اومدند . مردم تعزيه را رها كردند و رفتند به دیدن آنها، تعداد زيادي اسب سوار آمده بود.مردم يك نفر را نشان مي دادند و مي گفتند شاپوره . يهو ديديم خانواده ي آقا حبيب هم آمدند. آقا حبيب با شيپور تعزيه، سرود شاهنشاهي زد و بقيه هم باهاش مي خوندند. مقداري پول از طرف شاپور به آنها دادند. سواركاران منطقه را ترك كردند وخانواده ي آقا حبيب مردم را براي ديدن بقيه تعزيه دعوت كردند.
***
ظهر برای نهار برگشتیم خونه. گلچهره خانم و مادر بزرگم خوراك بادنجان درست كرده بودند. مادربزرگ تو يه تاقار بزرگ دوغ درست مي كرد . تاقار پر بود از دوغ و هرچي اونو هم مي زد بيشتر كف مي كرد مادر بزرگ با تعجب مي گفت قربون برم امامزاده داوود را با اين ماستش هر چي مي زني بيشتر مي شه. خلاصه سفره انداخته شد همه با اشتها مشغول خوردن خورش خوشمزه بادنجان شدند وبعد دوغ خنک. يهو فریاد ننه خاور بلند شد با سرفه و آخ و اوخ اين چی بود این چه دوغيه ؟!چرا تلخه؟! بلند شد و دويدبه طرف دستشويي . هاجر خانم هم مقداري خورد وبلافاصله تف كرد. همه سر و صداشون بلند شدکه اين چيه؟! هركي چشيد تف كرد. ماستي رو كه باهاش دوغ درست كرده بودند را چشيدند عالی بود!
بعداز کلی تحقیق و تفحص معلوم شد، مادربزرگ به جاي نمك تايد تو دوغ ريخته. زياد شدن و كف كردن دوغ هم بخاطر تايد بوده .
****
شبي كه قرار بود برگردیم دل همه گرفته بود. اون شب خدا خدا مي كرديم كه صبح نشه . با صداي خروس از خواب بيدار شديم آقا رمضون به چاروادار گفته بود بياد. كرايه منزل آقا رمضون را دادند و با خدا حافظي گرمی عازم تهران شديم . خواهرم سرما خورده بود به همین خاطر سوار قاطر شد. در سرازيري كتل خاكي خواهرم از قاطر افتاد پايين و رفت تو دره . به سرعت خودمون رو رسوندیم بالا سرش . سرش شكسته بود و وپاش در رفته بود و پوست دستاش و پاش كنده شده بود . بغلش كردند و اوردند بالا و با احتياط سوار قاطرش کردند. آهسته حركت كرديم . اون از درد گريه مي كرد ولي چاره اي نبود. بعد از یونجه زار يه قهوه خونه بود اونجا وايساديم كه زخمش رو ببنديم .
تو قهوه خونه يهو خاور خانم هوار کشید خدا خدا می كرد و داد مي زد حسين ،حسين!
ما نمی دونستیم موضوع چیه.بالاخره کاشف بعمل اومد اون ،حسين برادرش رو پیدا کرده بود.حسین شش ماه پیش گمشده بود. اونا تموم تهران و مشهد و قم رو گشته بودن ولی پیداش نکرده بودند. حالا توقهوه خونه پیدا شده بود. مادرم و همسايه ها گريه مي كردند خواهرم از ياد رفته بود. پيدا شدن حسين را معجزه ي امامزاده داود مي دونستند .
حسين بيچاره هم كه شاگرد اون قهوه خانه شده بود همه ما را به نيمرو وچاي و نوشابه مهمان كرد.خواهرم نوشابه را قلپ قلپ مي خورد و ديگه گريه نمي كرد. همه شاد بوديم و خاور خانم بادستان رو به آسمان و از خداوند و معجزه ي آقا امامزاده داوودتشكر می کرد .
من دیونه شدم:دی
پاسخحذفالان نتایج آزاد اومد. مهندسی مکانیک علوم تحقیقات قبول شدمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم.
هیپ هیپ هوراااااااااااااااااااااااااااا
تبریک تبریک
پاسخحذفهوووووووووووووووووررررررررررررا
اینم یه معجزه ی دیگه!!!!!!!
ما منتظر دومیش هستیم.
با سلام و صد سلام
پاسخحذفتبريك به تمام جوانان سخت كوش
فرود هم قبول شد
مهندسي صنايع تهران جنوب
هله عاشقان ، بشارت كه نماند اين جدايي
پاسخحذفبرسد وصال دولت ، بكند خدا خدايي
ز كرم مزيد آيد ، دو هزار عيد آيد
دو جهان مريد آيد ، تو هنوز خود كجايي ؟
كرمت به خود كشاند ، به مراد دل رساتد
غم اين و آن نماند ، بدهد صفا صفايي
به مقام خاك بودي ، سفر درون نمودي
چو به آدمي رسيدي ، هله ، تا به اين نپايي
جباب شايگان عزيز متشكرم براي زحمات ارسال اين خاطرات كه خود مشوق و باني آني .
امروز از ديد يك خواننده به پست معجزه نكاه مي كردم . سئوالي برايم پيش آمد معجزه چيست چرا به وجود آمد و نقش آن در زندگي مردم چيست .
دوست خوبم من فكر مي كنم وقتي انسان بخشي از انديشه ي خود ، زندگي ، سلامتي ويا ........ گم مي كند و يا بصورتي از دست مي دهد و ان هم بخش مهمي از زندگي اوست به حسرت مي نشيند و اين حسرت گاه او را بنا به روحهيه و ارزش سهم از دست رفته گاهي به جنون و با مرگ و كمترين آن افسردگي مي رساند .
در گذر زندگي اتفاق مي افتد كه انسان غزيزترين كسش را از دست مي دهد براي هميشه و يا با زلزله خانه اش ويران مي شود مالش را از دست مي دهد . در اين صورت سيستم مغز ما را به غم اندوه مي رساند ولي عقل به ما مگويد اين واقعه تمام شده و باز گسشتي در آن نيست و با مرور زمان روز به روز از اين اندوه كاسته و در نهايت يك امر عادي مي شود .
در بخش اول انسان غزيز و يا مال ويا........... از دست نداده بلكه گم كرده ، امروز در كنارش نيست آن را حس نمي كند ، بين بودن و نبوده آن شك مي كند و اين تفكر بين بودن و نبودن امري مشكل است .
در رهگذر زمان براي همه ي ما اتفاق افتاده و يا شاهد آن در زندگي ديگران بوده ايم . گم شده آدمي كه پيدا شده
( درست مثل واقعه يپسري كه در خور گم شد و همه در زنده بودن او ترديد داشتند و پس از ساليان پيدا شد و با حالت زيبا و افسانه ايي كه او نزد كوليان دوره گرده بوده و بعد ها پيدا شد نقل از خاطره شما در سفر شمال ) خوب اين حادثه را معجزه نام نهاده اند . و يا پيدا شدن حسين در اون قهوه خانه كه من شاهد بودم و هزاران .
سئوالي كه برايم پيش آمده بود را ابنجوري جواب گرفتم قبول داشتن يا نداشتن آن را كاري ندارم ولي مي تونه يه امر خوبي تو زندگي انسان ياشه چرا كه اميد را در ذهن ما روشن نگه مي داره و اين اميده انگيزه ي زندگيه
و يه مورد ديگه شايد هم معجزه تو همون بخش تاريك ذهن همون هنتاد هشتاد در صدي كه تو فرهنگسرا روش بحث بود جايگاهي داشته باشه و شايد هم ..............................................
جناب شترنگ استارت جالبی را زدند.
پاسخحذفمنهم تجربیات خودم را بیان می کنم
نقش حادثه در زندگی آدمی انکار ناپذیر است.
حوادث تلخ و شیرین در زندگی هر آدمی وجود دارد.
یک حادثه شیرین که برخی از ان بعنوان شانس و برخی با معجزه از ان یاد می کنند.
نگاه آدمها به این پدیده ها متفاوت است.
به نظر من همین اینترنت یکی از معجزات زمینی آفریده بشر است.
از نگاه یک ناظر که در هزار سال پیش زندگی می کرد.
زندگی ما همه و همه معجزه است.
اینترنت، موبایل ، تلویزیون ورادیو تلفن کشتی هواپیما موشک ترن و......
بیچاره ظرف چند ثانیه از این همه معجزه سنکپ می کرد.و همه و همه را پدیده های متافیزیکی و ماورالبیعه ... می انگاشت.
پس هر اندازه انسان به قانونمندی پدیده ها هوشیار تر می شود. معجزه بیشتر رنگ می بازد.
ولی هنوز که هنوز است زندگی مجدد شخصی که سالها پیش فوت کرده از نگاه انسان امروز و دیروز کاملا محال است . اما از دیدگاه ناظرفردا ....؟؟
نگاه خوشبینانه به معجزه و شانس انسان را به ورطه ی تباهی می کشاند.
پس افسار زندگی را به شانس و معجزه ندهیم
به قول حافظ:
قومی به جد و جهد گرفتند کام خویش
ما مردمان حواله به تقدیر می کنیم
نتیجه:
از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
به نیروهای درونی خود و دوستانمان اعتماد کنیم و با صبر و سخت کوشی به هر آنچه می خواهیم دست یابیم
راستی یک نکته را فراموش نکنیم
آرزو هایمان منطقی باشند و دوتا ویژگی زیر راداشته باشند
1-سهل الوصول نباشند
2-محال نباشند.