کل نماهای صفحه

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

دو کلمه حرف حساب!

سلام به همه.

امشب دو تا حرف دارم. اولیش یه کم یه جوریه! دومیش پیشنهاد برای راه اندازی یه جشنوارست!

حرف اول:

می خوام اول حرفم رو با یه ضرب المثل دست ساز ِ خودم شروع کنم.

"می گن، آسمون ما ماه نداشت، ابری هم شد!" حالا این ضرب المثل من در آوردی حکایت حال منه! تو تابستون که هیییییچ کدوم از بچه های دهه شصتی و هفتادیمون به وبلاگ نیومدن و حتی یه سلام هم تو نظرات ننوشتند، چه برسه به نظرات مفصل و دنبال کردن مداوم. حالا که فصل مدرسه ها هم شده و دیگه هیچی! ابری هم شد!
(البته شاداب بعضی وقتا به صورت انفجاری می اومد!)

حالا روی صحبتم با دوستای هم سنمه. کیارش، فرزان، شباهنگ، محمدتقی، مهتاب، شادی و ... . قبول! من می دونم همتون سرتون شلوغه، یا شاید دسترسی آنچنانی به اینترنت نداشته باشید. اما جان ِ من، جان ِ امیر حسین، اگه یه روزی، یه وقتی یه ساعتی رفتید سایت دانشگاه، یا خونه ی فک و فامیل اینترنت پیدا کردید، یه سری به ما هم بزنید. حتی اگه در حد یه سلام باشه. یا اگه می آید، اعلام حضور کنید که بدونیم باهامون هستید، حتی با یه نظر ِ خالی ِ بدون متن هم می شه اعلام حضور کرد...

خلاصه اینکه من خیلی دوستتون دارم. شاید در قالب کلمات نتونم احساس واقعیم رو به نمایش بذارم، اما بدونید، چیزی فرا تر از یه دوست معمولی برام هستید... هم شما و هم کسایی که فعالن (دایی رضا، خانم ایازی، ناهید خانم) رو غیر قابل توصیف دوست دارم... مثل یه فامیل نسبی می مونید برام. (نه حتی سببی)

خلاصه اینکه خیلی دلم می خواد اسم های قشنگتون رو اینجا ببینم. بار ها گفته ام و بار دگر می گویم، که هرجایی هم که تو وبلاگ به مشکل بر خوردید بهم زنگ بزنید یا اس ام اس بدید، حتما کمک می کنم.


حرف دوم:

یه جشنواره! بیاید نوستالوژی هامون (خاطرات دوران کودکی یا جوانیمون) رو بنویسیم (چه تلخ و چه شیرین)، یا چیزهایی که از بچگی دوست داشتیم و هنوز هم این علاقه از بین نرفته رو اینجا بیان کنیم. این جشنواره بازنده نداره. همه برنده هستن و از همه ی کسایی که توی این جشنواره شرکت کنند تو یه گردهمایی صمیمی تقدیر به عمل می آد. فرصت این جشنواره هم تا سه شنبه 28 مهر ماه هست و از شرکت کننده ها ، جمعه 30 مهر ماه در یک گردهمایی تقدیر به عمل می آد.


جمعی از بچه های سایبان!

۳۱ نظر:

  1. سلام. بذارید استارت جشنواره رو هم بزنم!

    من فعلا یه چیزی که از بچگی تا الان دوست داشتم رو برای شروع می ذارم! بعدا بقیش رو هم لو می دم!

    من از بچگی تا امروز ساندویچ پنیر و خیار که نونش هم لواشه رو شدیدا دوست دارم.
    در مورد انگور خوردن هم از بچگی تا حالا دوست دارم که 3-4 تا حبه انگور رو بذارم لای یه عالمه نون لواش و یهویی بذارم تو دهنم! بعد که می جوم اول عطر خوب ِ نون بلند می شه و وقتی نون حسابی جویده شد و به انگورا رسید یهو انگورا لای نون می ترکه و یه بو و مزه ی خوب و باحالی بلند می شه که من عاشقشم!

    (خدا شفا بده! الهی آمین!)

    پاسخحذف
  2. راستی. حالا لزوما نباید 30 مهر باشه. هر وقت که همه تونستن بیان برنامه می چینیم!

    پاسخحذف
  3. پیشنهاد خوبیه
    هر کس هرچه که مورد علاقه اش بود را می تونه اینجا بذاره
    شعر یه خاطره یا یه کتاب خوب
    نیاز نیست حتما از خودش باشه فقط یه copyو بعد
    pase

    به همین راحتی
    تو بخش نظرات بلاگ آقای شترنگ دوستی یه شعر کوتاه گذاشته بود ازش خوشم اومد برای شما می ارم
    ***
    نویسنده: فراز
    دلم شاخه ی شاتوتی
    که باد
    خونش رابه در ودیوار پاشیده است.

    پاسخحذف
  4. سلام ازعلایق من از کودکی ترکاندن حبابهای محافظ نایلونی دور لوازم الکتریکی نو بودوهست

    پاسخحذف
  5. با درود
    اول از همه امیر حسین جان طرحت خیلی با حال بود خیلی خوشم اومد
    دوم اینکه خوشم میاد که بهر نحوی سعی میکنی حرف تازه وایده نو بدهی..من با همه جورش موافقم .البته در گذشتهدر مسابقه خاطره نویسی تا حدودی خاطرات گفته شد اما اینبار موضوع چون متفاوت است .یعنی موضوع خاص تری دارد جالب است. اول داشتم فکر میکردم که کدومش را بگم. چون من همیشه همه چیز را دوست داشتم برای همین حتی یکی را به آخر وبه هدف نرسوندم.. اما وقتی خاطره این دوست ناشناس را خوندم کلی خنده ام گرفت. چون یکی از علائق شدید من هم همین بود است .وهر جا این کیسه ها را پیدا میکردم شروع به ترکاندن (چرک چرک)میکرئم ومدلهای مختلف میدادم وبه قول آقای شترنگ هی میگفتم..(پاتادی)
    سوم- میخواستم چند کلمه با این دوست ناشناس صحبت کنم وبگم ..آقا دم در بده بفرمائید داخل...... وبگم که در جمع ما کسی ناشناس وغریبه نیست..و... اما فعلا منصرف شدم...شاید وقتی دیگر

    پاسخحذف
  6. از یکی از علایق من در آوردن حرص شباهنگ بودD:
    براش شعر می ساختم دنبالم می کرد و یه کتک حسابی می خوردم
    شباهنگ فسقلی /داده به ما قلقلی
    قلقلیشو شنیدم/از جان و دل پریدم
    ای بچه ی فسقلی/دادی به ما قلقلی
    و ....
    D:

    پاسخحذف
  7. علاقه ي دوران كودكي من به دو چيز بود
    يك اوايل پاييز مادرم تو زير زمين خونه چند تا بند به دو طرف ديوار مي كشيد . انگورهاي شسته را به اين بند ها آويزان مي كرد تا كشمش شوند برا شبهاي زمستان . اون زمان تو زمستان يه سيني رو كرسي مي گذاشتند و توش كشمش و مغز گردو و تخمه هاي هندوانه و خربزه كه معمولا در تابستان بو مي داد ند مي گذشتند نشستن دور كرسي تو هوايي كه بيرون مي اومدي قندل هاي يخ از لبه ي بوم آويزان بود حالي اشت .
    باري من يواش به زير زميين مي رفتم ، چون قدم كوچك بود مجبور مي شدم بپرم و از خوشه هاي انگور چند دانه بكنم و آخرش هم اونايي كه رو زمين ريخته بود را بخورم و گاهي هم يه كتك روش . انقدر خوش مزه بود كه مي ارزيد .
    روغن را تو دبه نگهداري مي كردند اونم روغن خالص كرمانشاهي به سفارش دايي . عشق ما اين بود كه روغن تموم شه . چرا ؟
    ته دبه كه يه مقدار روغن بود مادر نان خشك شده ساجي را مي كوبيد پنير و تعناع و مغز گردو را داخل دبه آغشته به روغن مي رخت و اونو خوب هم مي زد . اين مواد را با دست بصورت بيضي در مي آورد و به ما مي داد . نمي دونو از خوش مزه گيش چقدر تعريف كنم بهش ( قوت ) مي گفتند . من قوتم را آرام با نوك دندون فقط يه ذره مي كندم و فكر مي كردم تموم نمي شه خوب ولي تموم مي شد . امروز مار خيلي پير شده به ضرب واكر چند قدمي راه ميره و معمولا كنار پنجره نشسته و هر روز زمونه با گاز مثل اون قوت خوشمزه بخشي از وجوش را مي كنه . گاهي بهش ميگم مامان قوت مي خوري نگاه تو چشمام مي كنه و سرش را به آرامي تكون مي ده .
    اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
    وين يكدم عمر را غنيمت شمريم
    فردا كه از اين دير فنا در گذريم
    با هفت هزار سالگان سر بسريم

    پاسخحذف
  8. ازتنقلات دوران کودکی من تخمه خوردن{ازنوع افتابگردان) بود وگاهی دراین کار باهم مسابقه می گذاشتیم همیشه دلم می خواست یک مشت مغز تخمه یک جا بخورم با خودم می گفتم کاش دستگاهی اختراع بشه که بتونه تخمه مغز کنه وجالبه که امروز این کارانجام میشه

    پاسخحذف
  9. این دوستانی که اسم نمی ذارند از چی ترس دارن؟
    باب همه یه روز بچه بودن و کارای عجیب غریب می کردن خجالت نداره که

    پاسخحذف
  10. سلام
    شاداب جان کاملا با شما موافقم. علائق بچگی ودوران نوجوانی حقیقی وشیرین هستند. حتی اگر الان فکر کنیم که آنچه که آن زمان علاقه داشیم بد بوده ..به نظر من اینچنین نیست .
    خوب من گفتم که به خیلی چیزها علاقه خاص داشتم..یکی از اینها خوارکی های سبز بود مثل ساقه های تازه مو(انگور) ویالوبیا سبز.. لوبیا ها از دست من هیچوقت رشد کافی نمی کردند چون من همه را مچیدم ومی خوردم (البته ظاهرا من بزرگ نشدم..چون الان هم همینطورم) ..اما یک روز که در کوچه خودمان داشتم راه میرفتم چشمم افتاد به ساقه های تازه وسبز خوشرنگ مو که از یکی از خونه ها به طرف کوچه رشد کرده بود . ومن هر چه میکردم دستم نمیرسید که بچینم وبخورموهی بالا وپا ئین میپریدم.. که یکدفعه از پشت سرم یک اقای میانسال آمد بطرفم وگفت دختر خانک (یا همچو چیزی) .. چشمتان روز بد نبیند .من همچین که اون آقا را دیدم وصداش را شنیدم دو پا داشتم دو تا قرض کردم و..حالا ندو.. کی بدو واون بیچاره هی صدا میکرد که بیا بچینم وبدم ..ولی من فقط میدویدم.. فکر میکرئم دستش بهم برسه کتک ودعوا که چرا از درخت مردم میخوای بکنی...
    آخه اون وقت وکیل نبودم ونمی دونستم که هر چه از درخت ومیوه به طرف کوچه باشه ،میشه چید وخورد
    خلاصه هم حسرت اون ساقه های ترد وسبز به دلم موند وهم اونقدر ترسیده بودم که هیچوقت به اونطرف نرفتم وهنوز که هنوزه گاهی در خواب میبینم که در اونجاها در حال فرار هستم..
    البته الان دیگه رحمی به خوراکیهای درخت های سمت کوچه هم نمی کنم.
    راستی بقیه هیچوقت هیچی دوست نداشتند.؟..

    پاسخحذف
  11. سلام سلام سلاااام.
    خدا پدر ِناشناس ها رو بیامرزه که پا می ذارن رو دم این شاداب که بیاد اینجا یه چیزی بنویسه!

    من تقریبا از بچگی تا الان شدیدا باقالی خام دوست دارم! یعنی کلی ذوق می کنم وقتی باقالی خام می خورم.
    حالا جالب اینجا بود که بچگی پوستش رو جدا هم نمی کردم! همینطوری می خوردم! اما الان پوست دور باقالی رو جدا می کنم!


    یه چیز دیگه که خیلی دوست داشتم و دوست دارم هم اشیاء گردون بود! از چرخ ماشین و موتور و دوچرخه بگیر تا پنکه و غیره!

    نمی دونم چرا اینقدر به چرخش علاقه دارم. بچه که بودم ماشین اسباب بازیم رو دستم می گرفتم و سرم رو می ذاشتم رو زمین. فارغ از اینکه ماشینم خوشگله یا زشت، فقط به چرخش زل می زدم و با دستم ماشین رو حرکت می دادم که چرخش بچرخه! هرچی چرخ بزرگتر، علاقه ی من به خیره شدن بهش بیشتر!

    راستش رو بخواید الان هم همینطوریم. یعنی یه موقع هایی که تو تاکسی یا اتوبوس نشستم محو تماشای چرخ های گردون ِ ماشین ها می شم! حتی اینقدر محو می شم که ممکنه یادم بره به موقع پیاده شم!

    پاسخحذف
  12. یادمه بچگیم دوست داشتم شکلای کتاب فیزیک دبیرستان رو بکشم!

    پاسخحذف
  13. سلام
    به دوستان
    خوشحالم
    این چند روزی که نیودم خوشبختانه چراغ وبلاگ پرسوتر و فروزانتر شده.
    از همه مهمتر حضوردوست بسیار عزیز ما در وبلاگ است.
    بچه ها عجله نکنید.
    بیش از این هم سوال نکنید.
    فقط بهتون مژده می دم که بزودی ایشون رو زیارت خواهیم کرد.
    برای ایشون و مادر گرامی آرزوی شادکامی دارم.
    خاطره این دوست عزیز من رو یاد "آبشوران"انداخت
    یاد یه خاطره شنیدنی از شایسته هم افتادم به اسم "بنه"
    امیر حسین این خاطره رو بنویس.
    اطلاعاتی در یاره بنه را همراه باتصاویر از اینترنت بگیر و تو یه پست جداگانه بنویس

    پاسخحذف
  14. من دوسه روز نبودم و حالا باید تلافی کنم
    امیر حسین این عشق به اجسام چرخنده بالاخره تاثیرش رو گذاشت و خودتورا هم تبدیل به یه چرخنده کرد.
    امیر حسین مدام با دو دست را می ره

    پاسخحذف
  15. راستی خانم ایازی
    موضوعی که در باره درختان مشرف به خیابان فرمودید
    جنبه حقوقی داره؟
    من این موضوع را شنیده بودم ولی فکر نمی کردم
    دستبرد به میوه ی مشرف به خیابون مستند حقوقی هم داشته باشه.
    بیچاره باغبان!

    هر اون باغی که نخلش سر به دربی
    مدامش باغبون خونین جگر بی
    بباید کندنش از بیخ و از بن
    اگر بارش همه لعل و گهر بی

    اگر در باغی، درخت نخلش کنار در و دیوار باغ باشه
    باغبان بیچاره همیشه غمناک و خونین چگره
    بهترین راه اینه که درخت رو از ریشه قطع کنه
    حتی اگر میوه ی اون درخت طلا و گوهر باشه

    این دوبیتی باباطاهر رو شجریان و همایون به زبیایی خوندن

    پاسخحذف
  16. با درود
    ..بله آقای شایگان این موضوع جنبه حقوقی دارد. اگر درختی شاخه هاش ویا میوه اش خارج از محدوده مالک باشد .وبه اون طرف دریوار رشد کرده باشد .میتوان از اون میوه ها چید وخورد البته فقط از همان قسمت. واگر توجه کرده باشید در باغات اصولا درختها طوری کاشته ونگهداری میشوند که هم فاصله است وهم اینکه شاخه ائی به طرف خارج از زمین وجود ندارد.

    پاسخحذف
  17. ممنون از تو ضیحات خانوم ایازی

    ما یه درخت انجیر تو حیاط داریم
    حسابی انجیر می ده
    چند روز پیش یه بشقاب برای همسایه بردیم
    چون شاخه هاش تو حیاط اونا رفته بود.
    کفتیم شاید دلشون بخواد . خدا رو خوش نمی اد
    همسایه گفت : ممنون!
    ما مرتب از ش می کنیم و می خوریم
    با اجازتون به همسایه های طبقات بالا هم گفتیم اونها هم می چینند و می خورند.
    شما راضی باشید.
    اگه این موضوع رو می دونستم.
    می گفتم : اصلا نیازی به جلب رضایت ما نیست!!!

    پاسخحذف
  18. با سلام
    اينقدر از باغ و درخت گفتيد كه اشكهاي ما را درآورديد
    آخه من تقريبا" تا بيست و يكسالگي توي يك باغ بزرگ زندگي ميكردم توي اين باغ قشنگ همه چي بود درختهاي شاتوت، انگور،انجير، توت ،انار ،گردو ...و پر ازگلهاي زيباي اطلسي ،توي زمستون زير كرسي تخمه شكستن چه مزه اي داره
    خلاصه وقتي باغ داشته باشي بچه هاي شيطون هم راحتت نميگذارند معمولا" سر ظهر كه همه خوابيدن دزدكي مميومدن توي باغ ميرفتند بالاي درخت
    ولي يك موضوعي كه خيلي جالب بود اينكه مادرخت اناري داشتيم كه نزديك يكي ازخونه ها(خونه زهراخانوم) بود( البته بگم باغ ما طوري واقع شده بود كه هيچ درختي شاخه هاش توي خونه كسي و يا روي ديوار نبود )نوه هاي زهرا خانوم مدعي بودن كه اين درخت مال ماست چون ما راه آب فاضلابمون توي باغ و ما داريم بهش آب ميديم فكر كنيد آب صابون وكف؟؟ البته هفته اي يكبارباغبون اب باز ميكرد و درختها را آبياري ميكرد
    باغ ما در طرف سايه دانائي بود
    باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه
    باغ ما نقطه ي برخورد نگاه و قفس و آينه بود.
    باغ ما شايد، قوسي از دايره ي سبز سعادت بود.
    ميوه ي كال خدا را آن روز، مي جويدم در خواب.
    آب بي فلسفه مي خوردم.
    توت بي دانش مي چيدم.
    تا اناري تركي بر مي داشت، دست فواره ي خواهش مي شد.

    پاسخحذف
  19. موقعی كه دبستان مي رفتيم يه درخت توت خيلي قديمي توپياده رو،سرش را از حیاط کوچیک ی هخونه ی قدیمی بیرون آورده بود.
    در اواخر ارديبهشت ماه واوايل فصل امتحانات موقع برگشتن از مدرسه با يه مشت بچه ي اتيشپاره مي اومديم زير درخت توت و با سنگ و چوب و لنگه كفش و توپ بهش حمله ور مي شديم.توحياط خونه ي اون بيچاره پر از سنگ و چوب و لنگه كفش مي شد.گاهي اوقات هم كفشهامون مي افتاد تو خونه ي اون بيچاره و با پررويي تمام زنگ مي زديم و كفشمون رو مطالبه مي كرديم صاحب خونه هم كه ارامش و استراحت بعد از ظهرش تباه شده بود.با دادو فرياد بيرون مي اومد و ما فرار مي كرديم.
    بعد از یه ساعت دوباره می رفتیم اونجا.
    صاحب خونه وسایل ما را ریخته بود تو کوچه.
    این داستان تا پایان فصل توت ادامه داشت.
    ***

    اماچيزي كه من مي ديدم لبخندآهنگين درخت پر سخاوت توت بود.اون خوشحال بوداز چند تا بچه را شادكرده بود.
    توت درخت خوبيه بويژه اينكه كاسه ساز هاي ما هم از تنه همين درخت ساخته مي شه.

    پاسخحذف
  20. با سلام
    چقدر زیباست که با هر نظری گاه اشعار مرتبط وزیبائی هم آمیخته است . وچقدر این خاطرات سرشار از لطافت ودانائی است. من که خیلی لذت میبرم

    پاسخحذف
  21. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف
  22. سلام می گن حرف حساب جواب نداره اما تعداد نظرات نشون میده این جا اینطور نیست ما منتظر حرف حساب بعدی هستیم

    پاسخحذف
  23. من فكر مي كنم علايق كودكيم كه بر گرفته از جانم بود بزگتر از جسمم كوچكم لذا هر چيز كوچك برايم دل نشين . داشتن يه بربلينگ ( روروئك فعلي كه يه پا روش گذاشته ميشه و با پاي ديگه بايد حولش بدي ) كه اون موقع با خريد چوب و لولا و ميخ و دو بلبرينگ فرسوده همش مي شد دو تومان و خودم استادنه درستش مي كردم مثل يه بنز آخرين مدل بود . امروز جسسم بزرگ شده ولي جانم .؟
    كاش آدما با رشد جسمي جان خود را هم پر توان كنند و بين اين دو توازن باشه . ولي بعضي از آدما از جان مي كاهند و به جسم مي افزايند و امروز جسمي تنومند دارند . برا بدست آوردن ابزار زندگي مي خواند سوار ديگران بشند . تازه اگه بدست آوردند مي بيند چقدر كوچه و دنبال كولي گرفتن بيشتر به هر بهايي .
    تو كودكي يكي از علايق من اذيت كردن مشد قدرت بقال سر كوچه بود . روزي كه به تهران آمديم و من نيمه سال كلاس دوم بودم رفتم بقالي با لهجه خودم گفتم : ي ي دا نه خود تراس بده ( مداد تراش ). مشد قدرت زد زير خنده و كلي پيش دوستاش با من و لهجه ام حال كرد . من خيلي خجالت كشيدم . يواش يواش با تهران و بچه محل ها و محيط آشنا شدم . دلم مي خواست سر مشد قدرت تلافي كنم . مي رفتم و سريع مي گفتم سلام مشد اردك و اون متوجه نمي شد . تا اينكه يه روز با دوستاش دم بقالي وايساده بود اروم گفتم سلام مشد اردك و و دوستاش زدند زير خنده . تازه متوجه شد و دنبالم كرد . به گردم هم نمي رسيد چه رسد به خودم .
    نزديك ظهر ديدم دم خونه شلوغه مسعود اومد و گفت مشد قدرت اومده دم خونتون و يه هندوانه هم دم دره ميگه تو اونا دزديدي ( اون موقع مشد قدرت دم مغازه هندوانه و خربزه هم مي گذاشت بر فروش ) برا تلافي هندوانه را خودش اورده بود گذاشته بود دم خونه و در زده بود به مادرم گفته بود بچه ات اينا دزديده .
    دل تو دلم نبود و از ترس فرار كردم رفتم چندين محله بالاتر و همش صلوات مي فرستادم كه بخير بگذره و شب به پدرم نگويند . دم غروب آمدم سر كوچه مادر سيا را ديدم و ماجرا را براش تعريف كردم و قسم خوردم اين كار را من نكردم و اون باور كرد و مرا برد خونه ديم مادرم هم باورش نشده و من بي مودرد انقدر ترسيده بودم .
    علاقه ي ديگم اين بود كه تشت رخت شويي مادرم را ببرم بالاي كوچه درختي و بگذارم تو نهر پر آب و در خيال خودم سوار بر كشتي آرزوهام . اون محل را تو اون زمونه قد يه دنيا مي ديدم چندي پيش كه به اونجا رفته بودم ديدم چقدر كوچه ها و محله كوچكند بقالي مشد قدرت چقدر كوچلوست ولي دلم مي خواست خاك اونجا را ببوسم در خونه ي تك تك دوستامو ببوسم احساس كردم نهال كوچكي بودم تو كوچه درختي و امروز درخت كهنسالي شدم . از نهر آب خبري نبود باغ آقا رضا پارك و دبيرستان شده ولي هنوز بوي تن حسن و رضا و محمود و سيا و ......................... را حس مي كردم .

    پاسخحذف
  24. من فكر مي كنم علايق كودكيم كه بر گرفته از جانم بود بزگتر از جسمم كوچكم لذا هر چيز كوچك برايم دل نشين . داشتن يه بربلينگ ( روروئك فعلي كه يه پا روش گذاشته ميشه و با پاي ديگه بايد حولش بدي ) كه اون موقع با خريد چوب و لولا و ميخ و دو بلبرينگ فرسوده همش مي شد دو تومان و خودم استادنه درستش مي كردم مثل يه بنز آخرين مدل بود . امروز جسسم بزرگ شده ولي جانم .؟
    كاش آدما با رشد جسمي جان خود را هم پر توان كنند و بين اين دو توازن باشه . ولي بعضي از آدما از جان مي كاهند و به جسم مي افزايند و امروز جسمي تنومند دارند . برا بدست آوردن ابزار زندگي مي خواند سوار ديگران بشند . تازه اگه بدست آوردند مي بيند چقدر كوچه و دنبال كولي گرفتن بيشتر به هر بهايي .
    تو كودكي يكي از علايق من اذيت كردن مشد قدرت بقال سر كوچه بود . روزي كه به تهران آمديم و من نيمه سال كلاس دوم بودم رفتم بقالي با لهجه خودم گفتم : ي ي دا نه خود تراس بده ( مداد تراش ). مشد قدرت زد زير خنده و كلي پيش دوستاش با من و لهجه ام حال كرد . من خيلي خجالت كشيدم . يواش يواش با تهران و بچه محل ها و محيط آشنا شدم . دلم مي خواست سر مشد قدرت تلافي كنم . مي رفتم و سريع مي گفتم سلام مشد اردك و اون متوجه نمي شد . تا اينكه يه روز با دوستاش دم بقالي وايساده بود اروم گفتم سلام مشد اردك و و دوستاش زدند زير خنده . تازه متوجه شد و دنبالم كرد . به گردم هم نمي رسيد چه رسد به خودم .
    نزديك ظهر ديدم دم خونه شلوغه مسعود اومد و گفت مشد قدرت اومده دم خونتون و يه هندوانه هم دم دره ميگه تو اونا دزديدي ( اون موقع مشد قدرت دم مغازه هندوانه و خربزه هم مي گذاشت بر فروش ) برا تلافي هندوانه را خودش اورده بود گذاشته بود دم خونه و در زده بود به مادرم گفته بود بچه ات اينا دزديده .

    پاسخحذف
  25. ادامه
    دل تو دلم نبود و از ترس فرار كردم رفتم چندين محله بالاتر و همش صلوات مي فرستادم كه بخير بگذره و شب به پدرم نگويند . دم غروب آمدم سر كوچه مادر سيا را ديدم و ماجرا را براش تعريف كردم و قسم خوردم اين كار را من نكردم و اون باور كرد و مرا برد خونه ديم مادرم هم باورش نشده و من بي مودرد انقدر ترسيده بودم .
    علاقه ي ديگم اين بود كه تشت رخت شويي مادرم را ببرم بالاي كوچه درختي و بگذارم تو نهر پر آب و در خيال خودم سوار بر كشتي آرزوهام . اون محل را تو اون زمونه قد يه دنيا مي ديدم چندي پيش كه به اونجا رفته بودم ديدم چقدر كوچه ها و محله كوچكند بقالي مشد قدرت چقدر كوچلوست ولي دلم مي خواست خاك اونجا را ببوسم در خونه ي تك تك دوستامو ببوسم احساس كردم نهال كوچكي بودم تو كوچه درختي و امروز درخت كهنسالي شدم . از نهر آب خبري نبود باغ آقا رضا پارك و دبيرستان شده ولي هنوز بوي تن حسن و رضا و محمود و سيا و ......................... را حس مي كردم .

    پاسخحذف
  26. آدمیزاده زنده از یاد است
    یادها عمر آدمیزاده است

    پاسخحذف
  27. درود وصد درود
    این شعر آقای شایگان مرا به یاد یک شعر بسیار زیبا انداخت.. قطعا همه آن را میدانند..شعر عقاب..در قسمتی از این شعر از زبان زاغ چنین می گوید....
    پدر من که پس از سیصد واند
    کان اندرز بد و دانش وپند
    بارها گفت که بر چرخ اثیر
    بادها راست فراوان تاثیر
    بادها کز زیر خاک وزند
    تن وجان را نرسانند گزند
    هر چه از خاک شوی بالاتر
    باد را بیش گزندست وضرر
    البته میدانید که عقاب سرانجام عمر کوتاه را به مدرار خواری ترجیح میدهد
    یادش آمد که بر آن اوج سپهر
    هست پیرزوزی و زیبائی ومهر
    فر وآزادی وفتح وظفر است
    نفس خرم باد سحر است
    و...در نهایت میگوید
    گر بر اوج فلکم باید مرد
    عمر در گند به سر نتوان برد.
    من این شعررا از جوانی خیلی دوست داشتم وتقریبا حفظ کرده بودم .مخصوصا این چند بیت راکه همیشه گذر زمان را گوشزد میکند
    راست است که مرا تیز پر است
    لیک پرواز زمان تیزتر است
    من بگذشتم به شتاب ازدرودشت
    به شتاب ایام از من بگذشت
    ویا این بیت..
    دوستی را چو نباشد بنیاد
    حزم را باید از دست نداد
    اگر هیچی نگید همه شعررا می نویسم.. یکی جلو مرا بگیرد
    اما واقعا شعر وموسیقی مهم ترین و زیباترین علاقه من از دوران کودکی بود. در این مورد هم من هنوز بزرگ نشدم

    پاسخحذف
  28. با سلام
    اون موقعها نميدونم چه جوري بود كه هميشه اين بقالها مي خواستند سر بچه ها كلاه بگذارند مثلا اگر يك بچه اي مي رفت خريد يك جنس مونده ويا خرابي ميدادند روش هم كه تاريخ مصرف نبود
    بغل خونه ي ما هم هم يك لبنياتي بود كه من يادمه كوچك بودم هميشه دعوام مي شد يك موقعي كه عصباني مي شدم از دستش جنس مونده و يا خراب شده را پرت ميكردم توي مغازه اش ميگفتم زورت به ما رسيده خلاصه هميشه باهاش كل كل داشتم ولي بازهم ماها را دوست داشت اون موقعها همه خونه ها تلفن نداشت يا مثلا" كسي موبايل اين چيزها نداشت
    موقعي كه كسي با ما كار داشت مي آمد سه بار دستش ميگذاشت روي زنگ خونه يعني تلفن دارين ماهم كه خونه مون باغ بود كلي تا دمه در راه بود بايد ميدوييم تا دمه درباغ يك موقع آشنا زنگ ميزدند يك موقع برادرم از شهرستان زنگ ميزد بعضي موقعها خواهرم ازخونه شون زنگ ميزد
    ادامه دارد

    پاسخحذف
  29. با سلام
    من علاقه ي زيادي تو اين دوران به درخت بي عار دارم
    درختي كه بيشتر تو مناطق گرمسير مي رويه . كافيه وقتي اونا كاشتي دو سه نوبت بهش آب بدي . تو اون گرما بدون آب و رسيدگي رشد مي كنه شايد دو متري بالا ميره و يه چتر بزرگ و خشگل ميزنه . درختي كه ميوه اون مثل لوبيا سبزه و استفاده خوراكي نداره ولي غذاي خوبيه برا چارپايان وقتي خشك شد ميريزه . بزهاي بازيگوش كه تو اون مناطق زياد هستند دستاشونا ميزارن رو تنه درخت و از برگهاي پايين مي خورند استفاده ي ديگه اون سايباني است برا مسافراي خسته از راه ( مثل سايبان آرامس ماه ) . اولين بار كه اونا را ديدم سال 53 بود كه از تهران رفتيم مشهد و از اونجا سر از زاهدان در اورديم عكسهاي زيادي گرفتم كه چند تاش تو خونه ي مجازيم هست . خونم از وقتي كه به سفر نا خاسته رفتم انگار حس داشت چرا كه شمع زير اونم خاموش شد . و منا ياد شعر فرهاد انداخت ( مثل فانوسيند كه اگه خاموش شه واسه نفت نيست هنوز يه عالمه نفت توشه ) از زاهدن به بندر عباس و از اونجا به بوشهر . از برازجان تا نزديكي چغادك دو طرف جاده تو يه رديف منظم درخت بي عار كاشتن زيبايي اين درخت از اون موقع تو ذهنم بود سال 62 بيش از صد درخت بي عار تو محل كارم و بيرون كاشتم همه بزرگ شدند و پناهگاه گنجشككان مست من عمق شعر زيباي شاملو را غروب تو كارخونه حس مي كردم ( بوسه هاي تو گنجشككان پر گوي باغند ) اره غروب وفقط جيك جيك تو فضاي اونجا بود . از سال 77 كسي اون درختها را آب نداده ولي هنوز سبزند زندگي را فرياد ميزند من مي دانم غم تشنگي را تحمل مي كند برا آشيان پرندگان . درخت ديگه اي تو اون منطقه هست به اسم گز درختي با برگهاي سوزني اونا هم با كمبود آب زندگي مي كنند و كسي بهشون آب نمي ده برعكس درخت بي عار اونا بالا ميرند رشيد و راست قامت . دوستشون دارم كه از تنه ي اونا هنوز تو روستاها برا سقف خونه هاشون استفاده مي كنند . هستند خونه هايي كه بيش از يك قرن سابقه دارند و هنوز تنه ي مستحكم اونا دوام آوردند و آرامش را شبها به كودكاني كه كومه ي آنها شكوهمندتر از قصر پادشاهي است ارزاني مي دهند . من هر شب كه تو اون خونه ها هستم نا خوداگاه اونا را ميشمرم 22 تاست و بازم دلم مي خواد بشمرم . بي بي زهرا كه مادر صداش مي كنم انقدر زير اين سقف از گذشته ها گفته شايد كتايب قطور كه در بايگاني سينه ازشون حفاظت مي كنم .
    خاطره هام معمولا مال سالهاي دور بود . گفتم از اين ايام هم بنويسم چون علاقه و خاطره هميشه همراه آدمه
    گفت : مثل باد گذشت
    گفتم : من گرفتار طوفان شدم !
    خيلي زود گذشت
    چراغ خانه تان پر نور تر

    پاسخحذف
  30. به دوست سفر کرده......*

    تو کتابهای دوره ی مدرسه یه شعری می خوندیم

    از ناصر خسرو:

    بسوزند چوب درختان بی بر

    سزا خود همین است مر بی بری را

    معنی:

    چوب درختان بدون میوه را می سوزانند.

    سزای بدون میوه بودن همین است.

    اون موقع که مدرسه می رفتیم مثل یه قانون نظامی اون را خوندیم و پذیرفتیم هر چیز بی خاصیت(میوه) باید نابود بشه.

    بعدها که بزرگ تر شدیم .

    این شعر سعدی را با آواز زیبای شجریان شنیدیم.

    تنگ چشمان نظر به میوه کنند

    ما تماشا کنان بستانیم

    هر چه گفتیم جز حکایت دوست

    همه عمر از آن پشیمانیم.

    بالاخره چه کنیم؟

    درخت را به خاطر میوه اش دوست داشته باشیم

    یا به خاطر درخت بودنش.

    نمی خوام لفظ زیبایی را بکار ببرم.

    ****

    تو کویر و بیابونهای تفتیده

    درختان طاق و گز می رویند.

    این درختا نقش زیادی در تثبیت شن دارند و از فرسایش خاک جلو گیری می کنند.

    همه وجودشون رو تو خاک فرو می کنند و با چنگ و دندون از اون محافظت می کنند.

    اونها درختان تنهایی هستند. با فاصله های زیاد از هم دیگه

    تک و تنها در سخت ترین شرایط اب و هوایی

    تو تابستون های جهنمی در هوای آتش گرفته

    ود ر سوز و سرمای سخت زمستان

    تنهای تنها

    ایستاده و پایدار

    و کار خودشون رو عالی انجام می دهند.

    ***

    درخت

    تو قامت بلند تمنایی ای درخت

    همواره خفته است در آغوشت آسمان

    بالایی ای درخت

    دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار

    زیبایی ای درخت

    وقتی كه بادها

    در برگ های در هم تو لانه می كنند

    وقتی كه بادها

    گیسوی سبز فام تو را شانه می كنند

    غوغایی ای درخت

    وقتی كه چنگ وحشی باران گشوده است

    در بزم سرد او

    خنیاگر غمین خوش آوایی ای درخت

    در زیر پای تو

    اینجا شب است و شب زدگانی كه چشمشان

    صبحی ندیده است

    تو روز را كجا؟ خورشید را كجا؟

    در دشت دیده غرق تماشایی ای درخت

    چون باهراز رشته تو با جان خاكیان

    پیوند می كنی

    پروا مكن ز رعد

    پروا مكن ز برق كه بر جایی ای درخت

    سر بركش ای رمیده كه همچون امید ما

    با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت

    سیاوش کسرایی

    پاسخحذف
  31. سلام به دوستان
    از حال كردن باخوردن و بازي كردن نوشتيم ولي بعضي چيزهاي ديگه هم به آدم حال خوبي ميده
    اون موقعها يعني تقريبا سالهاي 64يا 65 ما با صداي شاملو حال ميكرديم يك نوار داشت به نام چيدن سپيده دم كه شعرهاي مارگوت بيگل را شاملو دكلمه ميكرد البته خودش هم ترجمه كرده بود بسيار زيبا و با مفهوم بود امروز كه داشتم تو اينترنت سرچ ميكرد نوشته بود بسياري از آلمانيها اين شاعر نمي شناسند

    شعرهایی از مارگوت بیگل
    با ترجمه احمد شاملو


    ( 1)

    ساده است نوازش سگی ولگرد
    شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی می رود
    وگفتن اینکه سگ من نبود

    ساده است ستایش گلی
    چیدنش واز یاد بردن
    که گلدان را آب باید داد

    ساده است بهره جویی از انسانی
    دوست داشتن بی احساس عشقی
    او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمیشناسمش

    ساده است لغزشهای خود را شناختن
    با دیگران زیستن به حساب ایشان
    و گفتن که من این چنینم

    ساده است
    که چگونه می زیم

    باری زیستن
    سخت ساده است
    و پیچیده نیز هم



    ( 2)

    می باید خود را از دام اوهام برهانیم
    گر بر آن سریم که همه چیزی را در یابیم
    می باید ایمان داشت
    که به هنگام
    تنهائي از نیروی فرزانگی خویش
    مدد باید جست

    پاسخحذف